نمایشگاه چه زود دیر میشود – نمایشگاه غرفه ای فاطمیه
نمایشگاه چه زود دیر میشود (فرصت سنجش و تصمیم گیری برای زندگی فردی)
چه زود دیر میشود این برنامه ترکیبی است از چهار غرفه به هم پیوسته، که در هر غرفه مخاطبان با فضای خاص اجرایی رو برو می شوند. هر غرفه همچون پازلی مکمل غرفه های دیگر است تا در غرفه چهارم با مشاهده ی آخرین قطعه ی این پازل معنا و مفهوم برای مخاطب کامل شده و به او فرصت سنجش و تصمیم گیری برای زندگی فردیش در راستای موضوع مطرح شده داده می شود. به این امید که مفاهیم طرح شده در نمایشگاه ناگهان چه زود دیر میشود، بتواند تأثیرات و تغییراتی را در جهت بهبود زندگی مخاطبان ایجاد نماید.
غرفه اول نمایشگاه چه زود دیر میشود – فداکاری
پیش از ورود به مخاطبان چشم بندی داده می شود و از آنها خواسته می شود در زمانی که اعلام می شود چشم بند را بر دیدگانشان قرار دهند. سپس از آنان می خواهیم که حتماً تلفن همراهشان را در حالت بی صدا قرار دهند. آنگاه یک به یک وارد غرفه اول می شوند.
کف و دیوار غرفه اول شبیه به یک خانه است که به همراه چند وسیله که ما را به خاطرات خوش کودکیمان می برد تزئین شده است. حس خانواده ای گرم در فضا موج میزند. در وسط غرفه میز ناهار خوری قرار دارد و با فاصله ی نیم متر از دیوارهای اطراف در سه ضلع غرفه از سقف قاب هایی نصب شده است سفید رنگ و درونشان تهی است از هر چیزی و فقط یک رُبان مشکی بر گوشه ی بالاییشان نصب شده است.
در مقابل هر قاب آینه ایست که به دیوار نصب شده است، یا چیزی که کار آینه را می کند. در ضلع چهارم غرفه دیواری وجود دارد که با عکس های قدیمی و تصویری از چند کودک یا چیزی شبیه به این تزئین شده است. در کنار دیوار پلکانی وجود دارد برای ورود به غرفه ی دوم.
پس از ورود از همه خواسته می شود تا در سه ضلع غرفه که قاب هایی قرار دارد جلوی هر قاب بایستند رو به مرکز غرفه و چشم بندها را بر چشم بگذارند. راوی که تا پیش از این در پشت دیوار پنهان بوده به صحنه پا مینهد و شروع به سخن می کند و آوایی مناسب او را همراهی می کند:
راوی: کلاست توی دانشگاه تموم شده و راه می اُفتی به سمت خونه؛ از خیابون های اصلی و فرعی عبور می کنی تا میرسی به در خونه، بوی غذایی که دوست داری از خونه بیرون اومده و تو مشتاق تر از روزهای دیگه کلید میندازی توی قفل … با چرخیدن کلید در باز میشه، بوی خوش غذای حالا خیلی بهتر به مشام میرسه. کفش هات رو در میاری و مستقیم میری به سمت آشپزخونه؛ مادرت بهت سلام میکنه و تو پاسخش رو میدی.
مادر با صدای بلند به همه ی اعضاء خانواده اعلام میکنه که غذا حاضره و همه با شوق به سمت میز غذاخوری میرَن. تمام اعضاء خانواده حضور دارند. مادر غذا رو توی ظرف کشیده و با خودش میاره و روی میز قرار میده؛ بی هیچ دلیلی شادی توی خونه موج میزنه. آماده میشید برای صرف غذا که ناگهان … (صدای زنگ خانه بلند می شود) تو به سمت آیفون میری، از پشت آیفون معلوم نیست کیه؟
اما زنگ پشت سر هم زده میشه، لباس تن میکنی و میری دم در. در رو باز میکنی. و ناگهان سرمای فلزی را روی پیشانیات احساس میکنی. اولین چیزی که میبینی مردی است که صورتش را پوشانده و اسلحه ای را روی پیشانیات قرار داده. نوع پوششاش تو را به یاد تصاویری می اندازد که از داعش در تلویزیون دیده ای. برای لحظاتی گیج می شوی و با نهیب مرد به خودت می آیی. آرام تو را می برد توی خانه. مادرت با دیدن این صحنه جیغ می کشد. اما مرد تهدید می کند که اگر داد و بیداد به راه بیندازید همه را خواهد کشت.
مرد با فشاری بر اسلحه تو را به سمت خانوادهات هُل میدهد و بعد خودش مینشیند روی مبل. آرام و شمرده سخن میگوید و برعکس شما هیچ استرسی توی صدای و رفتارش نیست. یک جمله ی کوتاه و کوبنده میگوید که همه ی خانواده را به فکر فرو میبرد. “من برای ورود به بهشت باید هفت نفر از شماها رو بکشم.
شش نفر رو کشتم و مونده فقط یک نفر دیگه. کدومتون حاضرید فدای بقیه بشه؟” جمله اش که تمام می شود به ساعت دیواری نگاه می کند و می گوید: دو دقیقه وقت دارید تا تصمیم بگیرید. همه به فکر فرو میروید. شما در وسط آزمونی سخت قرار گرفته اید. لطفاً تصمیم بگیرید.
مکثی کوتاه و بعد راوی به سراغ افراد میرود و به آرامی به آنها میگوید:
راوی: اگر قبول میکنی که فدای بقیه ی خانوادت بشی. چشم بندت رو بردار و برگرد رو به قاب.
راوی فرصتی کوتاه به افراد میدهد تا تصمیم بگیرند. سپس ادامه میدهد.
راوی: در مدتی که شما مشغول فکر کردن بودید تا تصمیم بگیرید قاتل هم بیکار نبوده و ایده ی جدیدی به ذهنش رسیده است. چرا با یک تیر چند نشان نزند. چرا به جای کشتن یکی از شما همه را نکشد تا براساس فکر و باوری که دارد به درجات بالاتری در بهشت برسد. او تصمیمش را گرفته است.
همه ی شما را جمع می کند کنار هم. نارنجکی را از کمرش در می آورد، ضامنش را میکشد و آن را می اندازد بین شما و خودش تا همراه با کشتن تمام شما خودش نیز کشته شود و به خیال خودش زودتر به بهشت برسد. باورش برای همه تا سخت است. نارنجک بر روی زمین مقابل چشمتان چرخ میخورد و تا چند ثانیه ی دیگر منفجر خواهد شد. اکنون آخرین لحظات دیدار اعضاء خانواده با هم است. قرار است تا دقایقی دیگر برای همیشه از هم جدا شوید.
خاطرات خوبی که با خانواده ات داشتی را در ذهن مرور می کنی. تصورات و رؤیاهایی را که برای آینده داشتی در مدت چند لحظه در ذهنت مرور می شود. تصمیم می گیری که روی نارنجک بپری. عقلت میگوید بپر روی نارنجک، اما پاهایت از شدت استرس رمق حرکت ندارد. کمتر از چهار ثانیه باقی مانده است. سه، دو و ناگهان مادرت خودش پرت می کند روی نارنجک.
صدای مهیب انفجاری را میشنویم و سپس سکوت همراه با افکتی محزون. از مخاطبان خواسته می شود به آرامی و در سکوت وارد غرفه ی بعد شوند.
غرفه دوم نمایشگاه چه زود دیر میشود – دیدار به قیامت
مخاطبان از پله ها غرفه دوم بالا میروند و وارد فضایی می شوند که یک متر از سطح زمین فاصله دارد. کف زمین پوشیده از ماسه ی بادی است و دیوارها با گونی (چتایی) پوشیده شده در انتهای غرفه قبری قرار دارد و در پشت قبر حجمی مکعب شکل شبیه به سنگ غسالخانه. مه فضا را پر کرده است. آوایی محزون در فضا پخش می شود. صدای برخورد کلنگ به زمین شنیده می شود. اندکی بعد گورکنی از قبر بیرون می آید. خودش را میتکاند و رو می کند به مخاطبان.
گورکن: بیا جلو… بیا… نترس. ببین خوبه. به هر حال تو بچه اشی. معمولاً ما قبرها رو یک اندازه می کنیم، اما این چون قبر یک مادره دوست دارم که براش مایه بذارم. بیا جلو … نترس… به هر حال تو بچشی… بیا ببین قبر اندازه ی مادرت هست؟ ببین اگر جایی اش مشکل داره، اگر کوچیکه یا تنگه، بزرگترش کنم. گفتم که من برای مادرها خیلی احترام قائلم. اونم مادری که خودش رو فدای بچه هاش کرده باشه.
گورکن به سمت سنگ غسالخانه میرود. من جنازه رو ندیدم. یعنی چون نامحرمه نباید ببینم. نمیدونم بعد از اون انفجار وضعش چطوریه. اما اگر من جای تو بودم خودم غسلش می دادم. این سنگ غسالخونه. ابزار غسل و کفن را از پشت سنگ برداشته و بر روی سنگ قرار می دهد.
این تشت آب … این کاسه… این کافور … این پنبه … این کفن … کفن خوبیه آیات قرآن با تربت کربلا روش نوشته شده … اینم تربت برای روی چشم هاش بعد از غسل… آهان اینم بوریا… بعد از اینکه غسل و کفنش کردی میذاریش توی این بوریا و بعد سر و ته بوریا رو با این طنابها میبندی… بلدی؟ جنازه دیدی؟ حتماً دیدی…
چند دقیقه تنهات میذارم تا کارهای غسل و کفن مادرت رو انجام بدی… فقط زود تمومش کن… خوب نیست میت روی زمین بمونه … بعد میام که با هم نماز میت رو بخونیم و توی همین قبر دفنش کنیم. خیلی ها وقتی عزیزشون میمیره میگن دیدار به قیامت … اما من میگم چه تضمینی هست که واقعاً توی قیامت همدیگه رو ببینیم… پس قبل از دفن بهت فرصت میدم تا باهاش خوب خداحافظی کنی. آخه این آخرین دیداره… چند دقیقه دیگه بر می گردم…
نور فضا کم می شود و فقط نور درون قبر روشن است. لحظاتی بعد از مخاطبان خواسته می شود تا به سمت غرفه ی سوم حرکت کنند.
غرفه سوم نمایشگاه چه زود دیر میشود – طلب یاری
مخاطبان از پله های غرفه ی سوم پایین می آیند و به فضایی سیاه می رسند که حد فاصل غرفه ی دوم و سوم است. پیش رویشان سه در وجود دارد، درها را باید بگشایند تا وارد غرفه ی سوم شوند.
غرفه ی سوم شبیه به کوچه ای است در مدینه ی سال 10 هجری. در اطراف و وسط کوچه نشیمنگاه هایی قرار دارد برای استقرار مخاطبان. در سوی دیگر کوچه که فعلاً تاریک است طاقی بزرگ قرار دارد. پس از استقرار مخاطبان با تغییر نور فضا برای اجرا آماده می شود. آرام بین درها باز می شود و کسانی از بین هر سه در به بیرون سرک می کشند. در میان دیالوگ هایشان کم کم بیرون می آیند.
اولی: رفتند؟
دومی: به نظرم رفتند.
سومی: اما من در وسط کوچه شبح هایی را میبینم شبیه به آدمیزاد.
اولی: خیال است.
دومی: نکند دوباره برگردند؟
سومی: اگر برگشتند جوابشان را ندهید. جوابش را ندهید که بیچاره می شوید.
اولی: راست می گوید جوابش را ندهید. او اینجا هم دست از سر ما بر نمیدارد.
دومی: خجالت نمیکشد بعد از فوت پیامبرش خواب را بر ما حرام کرده، کارش شده، هر شب آمدن در خانه ی این و آن و یاری طلبی.
اولی: راستش من از فاطمه شرم میکنم، دلم می خواهد پاسخ مثبت دهم. اما بین جنگ عقل و دل مانده ام. عقلم میگوید برو … اما دلم…
سومی: (با کمی ناز) دلت چه؟
اولی: من دلم برای فاطمه می سوزد. اما حنانه…
دومی: حنانه چه؟
اولی: اما زنم حنانه مانع می شود. وقتی علی گفت صبح روز موعود سر بتراشیم و در میدان مدینه حاضر شویم آمدم راهی شوم. اما همینکه چشمم به چشمان حنانه افتاد، که چشم خمار کرده بود و با تیزی نگاهش وجودم را می سوزاند، قدم هایم سست شد؛ خواستم بروم که دست هایش را به درگاه در گرفت و ناله میزد که در این رفتن تو شاید دیگر بازگشتی نباشد، من تازه عروسم.
به من رحم کن. اصلاً به من بگو که یاری زن و فرزند خودت مهمتر است یا یاری دیگری؟ گفتم آن دیگری علی و فاطمه هستند. گفت: از رسول خدا شنیدم که در خدمت عیال بودن عین جهاد در راه خداست؛ و تو که این همه سال با رسول خدا بودی چطور از او نشنیدی؟ جهاد هم جهاد است دیگر چه فرقی می کند؟
حالا تو بیا و از بین همه ی جهادها این را برگزین. قطعاً کسانی پیدا می شوند که علی و فاطمه را یاری کنند. این را گفت و دوباره چمشمانش را به چشمان من دوخت؛ نفسم به شماره افتاد. پس شمشیرم را از دستم گرفت و مرا به درون خانه برد.
سومی: به خدا که تو خوشبخت ترین مرد روی زمین هستی. کاش زن من به اندازه ی یک ارزن به زن تو شبیه میشد.
دومی: چطور مگر؟
سومی: زنک سرتق، جای آنکه از پشت من درآید. به حمایت علی و زهرا برخواسته است.
دومی: تو چه کردی؟
سومی: من؟ (رو به اولی) فریاد میزد که من مهرم را به تو می بخشم. تو را به خدا به علی جواب رد مده که من خود در مسجد از رسول خدا شنیدم کسی که رسول خدا را و خاندان او را از خاندان خودش بیشتر دوست نداشته باشد به درجه ی ایمان نمیرسد. بر سرش فریاد کشیدم که تو از جان من چه می خواهی؟ هان؟ زن تو تا به حال خون جگر خورده ای؟
نه، می خواهم بدانم تا به حال برای درآوردن یک لقمه نان مجبور شده ای با دست هایت خارهای تیز را از دل خاک بیرون بکشی؟ یا از دل چاه آب بکشی؟ یا زمین بکنی و درختی بکاری؟ یا چاهی حفر کنی، تا بتوانی لقمه ای نان بر سر سفره ی زن و فرزندت ببری؟ از قیافه ات کاملاً معلوم است که از کودکی خرده ای و خوابیده ای و سنگینتر از لقمه ای که در دهانت می گذاشتی برنداشتی.
زن من این زندگی را با خون دل به دست آورده ام. چرا حالا که وقت درو کردن ثمره ی زندگیام است دست از سرم بر نمیداری و می خواهی خرمن کاشته هایم را به آتش کین کسانی که بر علیه علی هستند بسوزانی. تو خودت هم خوب میدانی که اگر من دست بیعت به علی بدهم. دار و دسته ای که بر علیه اویند روز مرا شب می کنند. پس برو و این را برای من مپسند.
اما از آن رو که خداوند و پیامبر مودت و محبت خاندانش را واجب کرده، این چند سکه را بردار و از طرف من به زهرا بده تا به شویش بدهد. تا این را گفتم زنک نه گذاشت و برداشت گفت: پس من هم طلاهایم را به او میدهم. چوبی را برداشتم و تا می خورد او را زدم و هرچه دشنام بلد بودم بارش کردم که ضعیفه تو بیجا می کنی. مگر اینها را از سر راه آورده ای که اینطور بذل و بخشش میکنی؟
دومی: پولها را دادی که زنت ببرد؟
سومی: نه که ندادم؛ مگر مالم را از سر راه آورده بودم.
دومی: خوش به حال خودم که نه زن دارم و نه بچه و سرم گرم خدا و ذخیره ی اعمال برایم آخرتم است.
اولی: تو به علی چه گفتی؟
دومی: من از همان اول آی پاکی را ریختم روی دست علی. حتی در را هم به رویشان باز نکردم و از همان پشت در جوابشان کردم.
سومی: چگونه؟
دومی: علی که آمد در خانه ام بی رو دروایستی به او گفتم: بروید آقا پیکارتان و این دام بر مرغی دگر نهید. از وجناتتان کاملاً مشخص است که سر سوزنی آدم شناس نیستید. که اگر بودید. خوب میفهمیدید این وصله ها با بنده جور در نمی آید. علی تو واقعاً فکر کرده ای من مثل عوامالناسم که فریبشان دهی؟
مرد حسابی خدا از بنده هایش چه می خواهد؟ هان؟ ما خلقت الجن و الانس الا لیعبدون. خوب؟ من که دارم همین کار را می کنم. روزها روزهام و شبها را تا صبح سر به سجده دارم. عبادتی بالاتر از این؟ دیگر چه باید بکنم تا خدا را خوش آید؟ بروید آقا. بروید پی کارتان.
اولی: علی چیزی نگفت؟
دومی: علی نه، اما صدای ضعیفی از پشت در آمد که مگر نشنیدهای که عبادت بدون معرفت امام زمانت ارزش و قدری ندارد.
سومی: زهرا بود؟ تو چه پاسخش دادی؟
دومی: من؟ … من پوزخندی زدم و گفتم من آن کاری را که باید بکنم میکنم. امام زمان من هم هر کسی است که از منبر پیامبر بالا برود. فرقی هم برایم نمیکند که تو باشی، یا کسی دیگر. خدا بهشت را در ازای نماز میدهد و جهنم را در ازای روزه دور میکند. پس من با آنچه که انجام میدهم هم از آتش دورم و هم به حوریان نزدیک. دیگر چه نیازم به امام زمان است. برو، برو علی که چیزی تا وقت اذان مانده و من هنوز 3 رکعت از 11 رکعت نماز شبم باقی مانده.
اولی: پس تو هم به او پاسخ منفی دادی؟
دومی: خدا به ما رحم کرد.
سومی: راستی علی تا کی می خواهد دست زهرا و حسن وحسین را بگیرد و شبانه در خانه ی مردم مدینه بیاید و از آنها یاری بطلبد؟
اولی: خدا میداند.
دومی: برویم آقا… برویم که وقت کم و اعمال بسیار است. خدا نگهدار شما…
هر سه نفر خدا حافظی می کنند و به داخل خانه هایشان میروند. نور این سوی غرفه گرفته می شود و نور سوی دیگر که طاقی در آنجا قرار داشت روشن م یشود. اکنون با غرفه چهارم رو به رو می شویم.
غرفه چهارم نمایشگاه چه زود دیر میشود – غربت زهرا سلام الله علیها
فضا کوچه ی بنی هاشم است و در درون طاق دری را می بینیم باشکوه و باهیبت. این در خانه ی حضرت زهرا سلام الله علیها است. در مقابل در راوی را می بینیم که با مخاطبان شروع به سخن می کند.
راوی: خیلی درد داره توی شهر پیامبر باشی؛ دختر پیامبر باشی؛ بعد مجبور بشی شبانه برای اتمام حجت به در خونه ی مردمی بیای که تا چند روز قبل که پیامبر زنده بودن همه پر بودند از ادعاهای بزرگ و اینکه فدایی علی و زهرا هستند… اما حالا…
مولای ما امیرمؤمنان علی علیه السلام سه شب به در خونه ی مردم مدینه رفتند و به اونها گفتند: اگر بر سر عهد و پیمانی که در غدیر بستی هستی صبحِ فردا با سر تراشیده برای یاری امیرت در بقیع حاضر باش. و مردم همه جواب دادند: به روی چشم. چه توفیقی بالاتر از اجابت امر داماد و دختر رسول خدا.
اما صبح فردا، در بقیع، حتی بندِ انگشتی هم ابر نیامده بود تا آفتابْ تیز بر علی نبارد. مقداد سر تراشیده بود و ابوذر و سلمان. شبِ آخر، که علی و زهرا درِ خانه ها را کوبیدند اونها حتی در رو هم باز نکردند تا چشم در چشمِ علی بشن. مولایمان درِ خانه ها را می کوفت و می گفت «السَّلامُ علیکُم یا انصارَ رسولِالله!» و هیچ صدایی از مردم مدینه بیرون نمی آمد.
صبحِ فردا، در بقیع، باز هم فقط سلمان بود و مقداد و ابوذر که توقّع داشتند ای کاش زمین دهن باز می کرد و اونها رو در خودش فرو می برد تا نباشند و اینطوری غربت مولا علی رو ببینند. اما این غربت و تنهایی؛ این ناجوانمردی و تنها گذاشتند علی سرانجام منجر به اتفاقی تلخ شد.
نمایش فیلم احراق
وصف مرگ مادر برای همه ی ما سخت و درد آوره. اما وصف مرگ هیچ مادری نمی تونه مثل رخداد شهادت مادر ما فاطمه بانو باشه. شما برای لحظاتی غربت و مظلومیت و از دست دادن عزیز رو در غرفه یک و دو تجربه کردید. حالا ببینید به دل مولا علی چه گذشته… که جلوی چشمش… جلوی چشم بچه هاش فاطمه بانوش رو شهید کردند
و بعد مجبور شد شبانه توی دل تاریکی خودش فاطمش رو غسل بده، کفن کن اون هم جلوی بچه هایی که 4 -5 سال بیشتر نداشتند و شبانه و مخفیانه دفنش کنه. خیلی از شما در سکوت اشک ریختید از غربت فاطمه بانو … از تجربه ی مرگ یک مادر …
شاید خیلی از شما توی غرفه ی اول گفتید اگر یک روز پای یک مهاجم به خونتون باز بشه در برابرش می ایستید و اجازه نمیدید که آسیبی به خونوادتون برسه. شاید خیلی هاتون گفتید من اگر توی اون شرایط قرار بگیرم سعی میکنم سریع تصمیم بگیرم و زمان رو از دست ندم.
خیلی خوب. الآن زمان دارید. الآن شمشیر و تیغی روی گردنتون نیست. الآن نارنجکی به سمت شما پرتاب نشده. الآن فرصت دارید که تصمیم بگیرید. فاطمه بانو؛ مادر من و شما سال ها پیش قبل از شهادت در وصیتش به مولا علی فرمودند: علی جان! تو را به خدا می سپارم و بر فرزندانم تا روز قیامت سلام و درود می فرستم مادر شما به شما سلامی رسونده، و جوابش به همه ی ما واجبه…
به نظرت چطور میتونی پاسخ سلام اون مادر … پاسخ فداکاری هایی که انجام داد تا دین خدا امروز به من تو برسه بدی… ما تحمل یک لحظه تصور مرگ مادرمون رو نداریم؛ اما امام زمانمون هر روز دارن حوادث کوچه ی بنی هاشم و شهادت حضرت زهرا رو میبینن. هر روز صحنه ی عاشورا و کربلا جلوی چشمشونه…
برای لحظاتی فکر کن… امام زمان ما چند بار در خونه ی دلت رو زدن؛ چندبار برات پیغام فرستادن و تو چطور بهشون جواب دادی… الآن تو فرصت داری… برای پاسخ دادن به سلام فاطمه بانو… برای گشودن در قبلت به روی امام زمانمون؛ بهترین و مهربانترین پدر دنیا…
این فرصت رو از دست نده… چون ممکنه ناگهان زود دیر شود … تصمیمت رو بگیر و راهی برای یاری و پاسخ به سلام اون عزیز پیدا کن…. سرود یا افکتی اثر گذار در فضا پخش می شود. برای لحظاتی فضا تاریک می شود و فقط نور بر روی در خانه ی حضرت زهرا ست. سپس از مخاطبان خواسته می شود تا غرفه را ترک کنند.
به یاد تمامی محبین اهل بیت علیهم السلام که دیگر در میان ما نیستند. والسلام علیکم. فاطمیه 1438
انشاالله نمایشگاه چه زود دیر می شود برای شما همراهان بزرگوار مفید بوده باشد.
برای مطالعه و مشاهده مطالب خدمتگزاران میتوانید به فهرست مطالب در زیر مراجعه نمایید.
فهرست مطالب محرم فهرست مطالب فاطمیه فهرست مطالب نیمهشعبان فهرست مطالب غدیر کتابخانه خدمتگزاران