نمایشنامه چند قدم تا مرگ – نمایشنامه غدیر

نمایشنامه چند قدم تا مرگ (توطئه دشمنان بر قتل پیامبر صلی الله علیه و آله)

داستان این نمایشنامه چند قدم تا مرگ که ترجیحا به صورت رادیویی قابلیت دارد، بر اساس داستان های واقعی که قصد مشرکان و منافقان را برای ترور پیامبر طرح ریزی کردند نشان می دهد ارائه شده است.

از واقعه لیله المبیت گرفته تا واقعه عقبه هرشی که نیت بد طینت تان را برای ترور پیامبر و به سرانجام نرساندن ماموریت پیامبر که ابلاغ فرمان الهی برای نصب امیرالمومنین علی علیه السلام نشان می دهد.

فصل اول چند قدم مانده به مرگ

این یک داستان واقعی است

چند روز پیش با مهرداد صحبت میکردم، یه سوال ازم پرسید…

گفت چرا وضعیت دنیا اینطوری شده؟ چرا همه چیز بهم ریخته ..چرا دیگه مردمِ دنیا رنگ آرامش رو به خودشون نمیبینن…این همه جنگ و خونریزی و ظلم کافی نیست؟

خب چی بگم…؟راستش چند وقت پیش داشتم یک کتاب میخوندم درباره اتفاقاتی که در تاریخ اسلام رخ داده، یه سری جواب هایی رو تونستم اونجا پیداکنم…

میشه بگی چی خوندی؟

آره چندتا اتفاق مهم…که نشون میده چرا ما الان به این وضع دچار شدیم.

منتظرم، گوش میکنم.

چندتا داستانه …حوصله داری؟

آره.حتما...

صدا:جیر جیرک و خش خش صدای پا
صدا:تبل وکال
صدا:کوبیدن درب با حالتی خاص…تق تق…تتقتتق

رادیو:

مثل اینکه خودشان هستند.

آری گمان کنم خودشان هستند. صدای در زدنشان هم طبق قرار است.

خوب است. داریم به لحظه موعود نزدیک می شویم.دیگر می توانیم تصمیم بگیریم و کارش را یکسره کنیم.

صدا: شبیه صدای شیطان-آفرین.آفرین…باید بکشیدش…

برای من خوب شاگردانی هستید.

درب را باز کن…فقط مراقب باش کسی تعقیبشان نکرده باشد.

بازی: می آیند و احوال پرسی میکنند و می نشینند…

عفو کنید کمی دیر آمدیم…با این مردک که بیایی همین می شود…رفته است پشت دیوار …آنقدر سر و صدا و بو راه انداخته که گربه های محل تلو تلو میخوردند…یکی شان هم صدای موش در می آورد…

خب…حالا اینقدر شلوغش نکن…هر کس یک گیری دارد من هم در روده و معده ای گیری دارم…

باشد باشد…بس است …مثل بچه ها به هم پریده اید…فرصتی نداریم…باید هر چه سریعتر تصمیم گیری کنیم.

هر کس پیشنهادش را بدهد…باید با او چه کنیم…دیگر مردم برای حرف های ما تره هم خورد نمیکنند.

آری راست میگویی…من میگویم برویم و طرفدارانش را بخریم…

نه بعید می دانم جواب  دهد…کدامشان بدنبال پول بودند؟

من میگویم برویم و تمام اموالش را نابود کنیم…

نمیدانم…ولی فکر میکنم همینکه به او بی محلی کنیم کارش تمام است.

آری موافقم…من که تمام مدت به او فحش میدهم…و به بچه ها پول میدهم تا بر سرش خاک بریزند…بعضی ها را هم گفته ام که به اوسنگ بزنند.

رادیو:

این حرف ها تا اینجا ما را به جایی نرسانده…باید اینبار فکری جدی تر کنیم.باید کاری کنیم که این قائله بخوابد…باید تمامش کنیم.

صدا:ههه همین است…این بهترین کار است…

ای ابوجهل، تو میگویی کار را تمام کنیم…اما منظورت چیست…؟ما هم دوست داریم کار تمام شود.

باید او را بکشیم…

یعنی خود ما باید او را بکشیم؟؟؟

آرام …چرا اینقدر ترسیدید…

ای ابوجهل تو عموی محمدی چگونه این پیشنهاد میدهی؟

هرکس او را بکشد بد بخت می شود. مگر بنی هاشم بی خیال می شوند؟ می آیند و انتقام خونش را از همه ما میگیرند…

آری …همه ما را پیدا میکنند و می کشند.

برای آن هم راهی پیدا کردم. اگر بتوانیم از هر قبیله یک نفر را انتخاب کنیم تا در این کار ما را همراهی کند..بنی هاشم نمی تواند انتقام را از همه ما بگیرد. مجبور می شود تنها خون بهایش را بگیرد و سکوت کند…

آفرین چه فکر خوبی… از هر قبیله یک جوان جنگجو را انتخاب میکنیم در مسیرش او را میکشیم…

نه نباید در روز روشن او را کشت… باید آرام و بی سر و صدا کارش را تمام کرد و بعد از هر قبیله یک نفر به گردن بگیرد.

بازی:

خطرناک نیست…؟

تو که لازم نیست باشی…باید کسی باشد که نترس باشد.تو که با دیدن یک مارمولک میترسی….باید بروی در خانه ات بنشینی تا خبرش بیاید.

برو خودت را مسخره کن…ای معده خراب.

رادیو:

بس کنید دیگر…

چه زمانی میتوانیم اینکار را بکنیم؟

بنظر هر چه سریعتر بهتر…مثلا دو روز دیگر…

آری باید با همه قبایل مخالف او صحبت کنیم.. طی دو روز امکان پذیر است…

دوستان…دوستان…توجه کنید. در همین جا با هم عهد میبندیم که هیچکس از نقشه مان آگاه نشود و بعد از اجرای نقشه هم نامی از هم نمی بریم…دستتان را جلو بیاورید…تا با هم بیعت کنیم.

من تا پای جان هستم…

من هم تا پای جان هستم….

صدا: صدایی مخوف…تیک تاک ساعت…و تبل…صدای گرگ

شیطان: خنده…شما همان هایی هستید که برای نابودی راه هدایت کافی هستید.

رادیو:

همه شما آماده اید؟ نیمه های شب به او حمله میکنیم…و زمانیکه در خواب است کارش را یکسره میکنیم.

صدا: زوزه گرگ

همه یکصدا تا پای جان ایستاده ایم…

بازی:

باید آماده شویم.

آری شمشیرم را داده ام تیز کنند تا با اولین ضربه خودم کارش را بسازم.

تو که رنگ خون ببینی رنگ از صورتت میپرد.

تو برو پیش طبیب تا معده ات را راه بیندازد نگران رنگ چهره من نباش

رادیو: قاری: وَ إِذْ یَمْکُرُ بِکَ الَّذینَ کَفَرُوا لِیُثْبِتُوکَ أَوْ یَقْتُلُوکَ أَوْ یُخْرِجُوکَ وَ یَمْکُرُونَ وَ یَمْکُرُ اللَّهُ وَ اللَّهُ خَیْرُ الْماکِرینَ

به یاد آور هنگامی که کافران از در مکر وارد شده و تصمیم گرفتند که تو را زندانی کنند و یا بکشند و یا تبعید نمایند، آنان مکر می کنند؛ خدا نیز مکر آنان را خنثی می‌سازد خداوند از همه چاره جوتر است.

رسول خدا صلی الله علیه و آله بوسیله وحی با خبر شدند نقشه قتل ایشان را کشیدند، پس به فرمان خدا شبانه راهی مدینه شدند. و حضرت علی علیه السلام به جای ایشان در بستر پیامبر خدا خوابیدند.

همگی آماده اید؟ با فرمان من وارد شوید و هر کس ضربتی بر او بزند. باید همین امشب کار تمام شود. کسی تعلل نکند.

صدای جمعی با صدای آهسته: ما آماده ایم.

یادتان نمی آید ابولهب گفت شب حمله نکنیم …زنان و کودکان در خانه هستند. بگذاریم نزدیک سحر حمله کنیم.

او را میبینی؟

آری! در بسترش راحت خوابیده!!! نمیداند ساعاتی دیگر قرار است با شمشیرهای ما تکه تکه شود.

رادیو: ساعاتی بعد – نزدیک سحرگاه-

همگی حاضرید؟ حمله…

صدای باز کردن درب

بازی: آهسته و نوک انگشتی وارد می شوند.پارچه ای سفید آنجاست… شمشیرها بالا می رود…آماده ضربه زدن.

لحظه ای صبر کنید…دوست دارم وقتی کشته میشود چهره اش را بیینم…لحظه یاس و نا امیدی از خدایی که نامش را می آورد و مردم را به آن خدا دعوت میکرد…

یک نفر ملحفه را کنار میزند.

نور سبز روشن میشود. همه بازیگران به عقب می افتند…

نه نه ممکن نیست…

اینکه محمد ( صلی الله علیه و آله) نیست…

اه …اینکه علی (علیه السلام) است…

خودش کجاست…

با پا مثلا تکان میدهد یا لگ میزند –  های …علی …بگو ببینم ….پسر عمویت محمد کجاست…؟

صدایی لطیف علی علیه السلام: مگر او را به من سپردید که از من میجوییدش؟ دیشب خانه را ترک کردند.

در این لحظه یکی با صدای بلند میگوید:

کتکش بزنید تا دیگر بلبل زبانی نکند…بعد هم ببرید و زندانی اش کنید.

صدای کتک کاری.

آیه قرآن در وصف امیرالمومنین علیه علیه السلام ترجمه رادیویی  قاری: وَ مِنَ النَّاسِ مَن یشْرِی نَفْسَهُ ابْتِغَاءَ مَرْضَاتِ اللَّهِ وَاللَّهُ رَءُوفٌ بِالْعِبَادِ.207 بقره. و از میان مردم کسی است که جان خود را برای طلب خشنودی خدا می‌فروشد، و خدا نسبت به [این] بندگان مهربان است

صدای تبل و وکال…زوزه گرگ…

صدای شیطان: اینبار هم نشد…ولی من نمیگذارم وضعیت  اینگونه بماند …منتظر روزی باش که باز هم به سراغ  تو و یارانت بیایم…

فصل دوم نمایشنامه چند قدم تا مرگ

چند نفر تروریست

وکال و آوای مناسب…صدای شور و هیجان و گفتگوی عمومی (آیات مربوط به غدیر و ترجمه)

رادیو:

واقعا سخت نیست. این همه مرد و زن قرار است در این بیابان خشک و بی آب و علف منتظر بمانند؟

نمیدانم؟ چه شده که پیامبر خدا اینگونه دستور فرمودند؟

احتمالا اتفاق مهمی افتاده و الا برای یک کار ساده اینهمه پیر و زن و بچه را در این هوای گرم در انتظار نمیگذارند.

آری! موافقم میدانیم که پیامبر کاری از سوی خودش انجام نمیدهد مگر فرمان خدا باشد. باید منتظر بود آن کار مهم را انجام دهند.

صدا: زنگوله شتران – بزغاله – گفتگو – ازدحام مردم باید شنیده شود.

بازی :

سلمان: (با صدایی پیر) ابوذر مرا یاری کن، رسول خدا فرمودند : برایشان زیر آن چند درخت منبری آماده کنیم. جهاز این چند شتر را ببریم مناسب است.

ابوذر: خدایا شکرت، چه نعمتی از این بزرگتر که رسول خدا مرا انتخاب کرده باشد و به من دستور انجام کاری را داده باشد.

عمار: مرا هم انتخاب کردند. من زیر درختان را تمیز میکنم.

سلمان: آری وقت زیادی نداربم دست به دست هم میخواهیم منبری بسازیم که این جماعت ببینند.

ابوذر: فکر میکنی چقدر مسلمان در اینجا جمع شده باشند؟

عمار: شاید بیش از 100 هزار نفر…

سلمان: صدا به همه میرسد؟

ابوذر: نه، برای رساندن سخنان پیامبر باید بین هر بیست تا سی صف یک گوینده با صدای رسا را انتخاب کنیم.

عمار: آری این بهترین راه است.

(بازیگران در حال مرتب کردن و چیدن منبر)

صدا: صدای رسول خدا در حال خواندن خطبه – تا لحظه اصلی که جمله معروف من کنت مولاه…

زوزه گرگ  و فریاد شیطان و رعد و برق

صدا: صدای وکال و سرود شاد

رادیو: بعد از شنیدن و معرفی امیرالمومنین علیه السلام …منافقان شروع میکنند به ناراحتی

عمر: من که باورم نمی شود ما را در این گرما معطل کرده است تا علی را به عنوان جانشین معرفی کند.

ابوبکر: من طاقت دیدن این لحظات را ندارم….خونم به جوش آمده

عمر: ما نباید میگذاشتیم کار به اینجا برسد…کار برایمان سخت شد…

عمر: نترسید…تا با هم باشیم هیچ چیز را از دست ندادیم…ما هنوز وقت داریم تا محمد را از بین ببریم.

چگونه؟حالا که علی را به عنوان جانشین خود معرفی کرد؟

بدتر آنکه شما ای ابوبکر وعمر از همه زودتر رفتید و با علی بیعت کردید…

عمر: دیوانه اید؟ اگر بیعت نمیکردیم که نظر مردم نسبت به ما عوض می شد.

متوجه شدید محمد گفت از سوی خدایش دستور دارد تا منافقان را معرفی نکند. ولی گفت آنها را می شناسد…

عمر: او ما را خوب می شناسد؛ اما خدایش دستور داده ما را معرفی نکند…پس تا فرصت داریم باید کار را تمام کنیم.

نقشه تان چیست؟

بازی:

من میگویم باید کار همین امشب و در خیمه اش تمام کنیم.

خود محمد که گفت چیزی تا پایان عمرش باقی نمانده.حجه الوداع بود دیگر…

شاید، اما فرصتی نداریم، می بایست در راه بازگشت به او همه کنیم. ما باید زودتر از بقیه راه بیفتیم و روی قله کمین کنیم وقتی به عقبه هرشی رسیدند میتوانیم آنها را به پایین دره پرت کنیم.من قبلا آنجا را دیدم اگر کسی سقوط کند دیگر زنده نمی ماند.

فکر خوبیست…هم اکنون راه بیفتیم.

نه نیازی نیست…مراسم بیعت اینگونه که من میبینم ، چند روزی طول میکشد.این همه زن و مرد و کودک و جوان قرار است با دست و زبان با علی بیعت کنند.

صدا: زوزه گرگ – شیطان: شما مایه امیدواری من هستید…هرگاه شما باشید می دانم که می توانم روی انحراف مردم حساب کنم.

رادیو:

صدا:  خش خش پا … زنگوله – شتر و گفتگوی چند نفر با هم

عمار و حذیفه: کمی آرامتر هر چه باشد دره ای زیر پایمان است…باشد…

عمار: نمیدانم چرا اینقدر دلم شور میزند…در این تاریکی نباید از این دره میگذشتیم…

حذیفه: دلت گرم باشد به حضور رسول خدا…ایشان را که میبینم دلم آرام میگرد…

عمار: با لخندی آرام آری…ایشان مایه آرامش عالم هستند…

صدای رسول خدا: حذیفه، هم اکنون از سوی خداوند باری تعالی آگاه شدم که عده ای قصد کشتن من را دارند. آرام باشید. تو ای حذیفه ریسمان مهار شتر را از جلو بگیر و تو ای عمار از پشت مراقب شتر باش…خداوند با ماست.

صدای پیامبر: ای حیوان آرام باش، کسی که بر پشت تو نشسته رسول خداست …پس آرام بگیر…به تو آسیبی نمی رسد.

رادیو:

حذیفه: ای عمار شنیدی شتر به حرف آمد و چه گفت:

آری شنیدم: شتر گفت: یا رسول الله، تا هنگامی که شما بر پشت من نشسته ای دست از پا خطا نکرده و از جایم تکان نمی خورم.

بازی: در دست تعدادی جسم شبیه سنگ وجود دارد…آکاستیورنگ شده

عمر: دارند میرسند…همه آماده باشید…وقتی به آن پیچ رسیدند سنگها و کیسه های شن  را به سمت محمد و شترش پرت کنید تا به دره سقوط کنند.

باشد…ما اماده ایم  همه با یک صدا

سنگ ها را بالا می آورند و به سمتی پرت میکنند

عمر: کارش ساخته است حالا نوبت ماست که بر مردم سوار شویم و بر آنها حکم برانیم…بکشیدش…

صدا: صدای سقوط سنگ…نعره…صدای اسب و  –  لحظاتی بعد زوزه گرگ و رعد وبرق

رادیو:

حذیفه: ای حیوان نترس…

عمار: نترس حیوان آرام بگیر…

صدای رسول خدا: ای عمار آنجا را ببین …آن نور را ببین بالای قله…آنها را شناختی ؟

عمار: آری شناختم…

صدای رسول خدا: به خدا که نامشان را میشناسم و میدانم از کدام قبیله بودند.

صدای رسول خدا: ای حذیفه خداوند میفرماید نامشان را فاش نکن…این برای مردم یک امتحان بزرگ است. مردم در غدیر آگاه شدند که باید پیرو چه کسی باشند، من کسی را جز علی بن ابیطالب به عنوان امیرالمومنین لقب ندادم، و همه اینها دستورات خداوند بود که به آنها عمل کردم.

روزی را میبینم که اینان از جهل مردم استفاده میکنند و همگان را گمراه میکنند مگر عده ای اندک را …مراقب باشید که از گمراهان نباشید و پیرو امیر غدیر باشید. همانا تنها راه سعادت راه علی و فرزندان اوست.

رادیو:

حذیفه: نام تک تک شان را میدانم: ابوبکر، عمر، عثمان، معاویه، عمروعاص، طلحه، سعد بن ابی وقاص، عبدالرحمان عوف، ابوعبیده بن جراح، ابوموسی اشعری، ابوهریره، مغیره بن شعبه، معاذبن جبل، سالم مولی ابی حذیفه

عمر: این دیگر چه نوری بود؟ فکر میکنی ما را دیدند؟

رسوا شدیم…!

عمر: باید زودتر برگردیم و خود را با جمعیت برسانیم…می توانیم بگوییم ما با اهل مدینه بودیم…ای وای اگر ما را دیده باشند اهالی مدینه ما را میکشند.

عمر: اینقدر حرف نزنید سریع راه بیفتید…طوری رفتار کنید که انگار اصلا همدیگر را ندیده بودیم…هر کس از مسیری به جمعیت اضافه شود تا لو نرویم.

چند روز بعد در مدینه

صدای رسول خدا: عده ای پس از غدیر قصد کشتن من و همراهانم را داشتند…اما از آنجا که خدای قادر بر همه چیز آگاه است آنها را به من و همراهانم شناساند. اگر این جماعت بخواهند بیش از این مخالف فرمان خدا عمل کنند نام آنها را خواهم گفت.

حذیفه: من هم نامشان را میدانم…و اگر دستور خدا و رسولش نبود نام انها را برایتان می آوردم…

رادیو:

راوی: چندی بعد همان عده با نوشتن عهدی تصمیم گرفتند وقتی پیامبر از دنیا رفتند توطئه کنند و خلافت را غصب کنند. عهدنامه ای که نوشتند را در کف خانه خدا دفن کردند. اینان همانهایی بودند که بعدها در سقیفه خیانت کرده و خلافت امیرالمومنین علیه علیه السلام را غصب کردند.

فصل سوم یک دعوای خطرناک

رادیو:

عمر: ای ابوبکر کجایی؟ بیا که کار دارد از دستمان خارج میشود. هم اکنون با خبر شدم انصار برای جانشینی محمد جلسه ای برگزار کردند.

ابوبکر: با اجازه چه کسی این جلسه را برگزار کردند؟

عمر: عجله کن. اگر با کسی   بیعت شود و خلیفه نام بگیرد تمام نقشه هایمان بر باد می رود.

ابوبکر: بیکار نباش، چندتن از دوستانمان را خبر کن، شاید لازم باشد دست به شمشیر ببریم.

سپرده ام نگران نباش، تعدادی از دوستان قدیمی مان آنجا منتظر ما هستند.

صدا:  ناله و شیون رحلت نبی…سر و صدای جمعیت…دعوای سقیفه

ابوبکر: مگر میشود به این راحتی و بدون مشورت جاشنینی برای رسول خدا انتخاب کرد؟

عمر: اگر همینجا و همین الان این کار را نکنیم امت اسلام بی سرپرست خواهد ماند.

پس با غدیر و معرفی جانشنینش علی چه خواهید کرد؟

عمر: این حرف ها برای زمانی بود که خود محمد بود..اکنون ما قدرت داریم و مردم را هر طور شده راضی میکنیم.

بدن پیامبر بر روی زمین است. حداقل میگذاشتید ایشان را دفن کنیم، سپس درباره جانشین مشورت میکردیم.

با صدای بلند، شما به چه حقی اینجا جمع شده اید و بدون حضور ما برای جانشنی محمد با هم گفتگو میکنید؟

اه…باید قبل از رسیدن مهاجرین بیعت میکردیم..

دیر نشده…ما میخواهیم ابوعبیده انصاری را به عنوان جاشنین پیامبر خلافت برگزینیم…

چه غلط ها!!!مگر ما مردیم…مهاجرین را نادیده گرفته اید؟

این انصار هستند که ساکنان مدینه بودند و زمانیکه از مکه مهاجرت کردید از شما میزبانی کردند…حق خلافت بر عهده ماست.

مردک پیر! آفتاب عمرت بر لب دیوار است و چیزی نمانده ریق رحمت را سر بکشی…حالا برای جانشینی محمد اینگونه خودت را به زحمت انداختی…

ما مهاجرین ابوبکر را که بسیار انسان با تقوایی است را انتخاب میکنیم.

هه هه ابوبکر باید برود آبروی نداشته اش را در جنگ بدر و خیبر و احد را به دست بیاورد.

ما با ابو عبیده بیعت خواهیم کرد.

ای بزرگان امت اسلام، چرا با هم درگیر هستید…کمی آرامتر…بیایید دو امیر داشته باشیم.یکی از انصار و دیگری از مهاجرین.

با صدای بلند: شمشیرم را بده تا بفهمند با چه کسانی طرف هستند.

نمایش:

ای ابوبکر چیزی بگو…اگر کمی مهربانی کنیم کار از دستمان خارج میشود.تو فقط دستت را جلو بیاور و بگذار من با توبیعت کنم.

کسی مرا قبول ندارد.

ساکت شو…میگویم دستت را جلو بیاور…

دستش  را جلو می آورد: خداوندا سپاس که ما را امیری مهربان و عالم قرار دادی…من با ابوبکر بیعت کردم…امت اسلام را سردرگمی و فتنه نجات دادی…

چند نفر دیگر هم بیعت میکنند.

ابو عبیده:مردمان خائن…من قبول ندارم این چه بیعتی است..کسی جز مهاجرین او را قبول ندارند…

عمر: می پرد و لباس را میگرد…جانت را دوست داری یا کارت را یکسره کنم…دهانت را ببند…همین…!

مردک دیوانه…یقه ام را رها کن ..خفه شدم…من اینگونه ساکت نمینشینم…

چند نفر می آیند و به ابوبکر تبریک میگویند… به راستی خلافت برازنده توست…درود بر خلیفه پیامبر خدا…کسی بهتر تو نیست…هوای مارا هم داشته باش…

عمر: بهتر از این نمیشد- ای ابوبکر حاضر شو باید به مسجد برویم و آنجا هم از مردم برایت بیعت بگیریم.آنجا باید محکم حرف بزنی…کوتاه بیایی باخیتم..

آخر ای عمر من…من..

اینقدر من من نکن…این کار درست است…دیگر چیزی نگو و فقط عمل کن.

رادیو:

صدای الله اکبر و …همهمه…

ای مردم رسول خدا از دنیا رفت…بیچاره شدیم…آخرین پیامبر خدا هم از دنیا رفت…بی کس شدیم…صدا شیون و گریه…

عمر: ای مردم …ای مردم…سکوت کنید…امروز امت اسلام بی کس و کار شد…همانا پس از رسول خدا امت اسلام نیاز به سرپرست و خلیفه بود…و ما هم اکنون با ابوبکر بیعت کردیم…بشتابید و با او بیعت کنید…

شما با اجازه و مشورت با چه کسی با او بیعت کردید…

مگر در غدیر نبودی که با کسی جز علی بیعت کردید…

بدن پیامبر هنوز دفن نشده…جیا نکردید…بعد هم مگر علی جانشین پیامبر نبوده و نیست…

صدای درگیری…

مردک خفه شو…تو چکاره ای؟ دهانت را پر خون خواهم کرد و زبانت را خواهم برید…

ابوبکر: ای مردم آرام باشید، آرام…هر جماعتی را راهنمایی لازم است…پس از رحلت نبی خدا…گریه…من راضی نبودم…اما عده ای مرا شایسته خلافت دیدند…بیایید همه با هم باشیم…و تحت خلافت یک نفر…من در بین شما از همه ضعیف ترم…من بهترین شما نیستم…

عمر: چه میگویی؟ای مردم او سن زیادی دارد…با تجربه است…در حنگ های مختلف کنار رسول خدا بوده است…

هه…یار پیامبر…بارها پیامبر از او ناراحت شد…تو هم ای عمر سنگ او را به سینه نزن…هر دوی شما چون بچگان ترسو در کارزار جنگ پشت پیامبر را خالی کردید…

عمر: روی به یکی از دوستانش…هر کس بیعت نکرد…بیکار نباشید…با زور  کتک و بیعت بگیرید…نگذارید کسی بی امیر بماند.

شیطان: این درست است…علی را زمین گیر کنید…باید اینگونه مسیر خوشبختی بشر را منحرف کرد…آفرین غدیر را نادیده بگیرید…

ابوبکر: کسانی که بیعت نکنند را چه کنیم ای عمر؟

عمر: سپردم گوشت مالی دهندشان…و بعضی دیگر را با پول بخرند…هر کس که بیعت نکند و بیعت نکند …خانواده اش را نبود میکنیم…

ابوبکر: ای عمر با مردم آرامتر برخورد کن….من میترسم…

تو نگران نباش…فقط هر کاری میکنم مرا حمایت کن…تو الان خلیفه پیامبری…

نمایش: ای مردم همانطور که میدانید رسول خدا از میان ما به ملکوت پیوست: پس از مشورت و گفتگو،  ابوبکر خلیفه رسول خدا انتخاب شد …

چه؟ ابوبکر؟ مگر خلافت در غدیر به علی واگذار نشد…؟من با او بیعت نمیکنم…

عمر: بیکار نباشید و از خجالتش در بیایید…

با چماق ….او را میزند….

کات:

مردی در کناری نشسته: سلام ….عمر مرا فرستاده  و گفته این چند کیسه را برایتان هدیه بیاورم… سلام مرا به عمر برسان…بگو خرجمان بیشتر از اینهاست…!

بله…عمر گفت نگران نباشید…اگر قبیله تان را هم دعوت به بیعت کنید بی جواب نمیماند…

باشد حواسم هست…به آنها هم گفتم می آیند…

به زودی زمین و مقداری دیگر پول برایتان خواهم آورد…

بگو خالد سلام رساند و گفت: ابوبکر اگر نیاز به وزیر یا قاضی یا حاکمی داشت…در خدمتیم…!

چند روز بعد

نمایش

عمر: های ابوبکر دیدی با کمی زور و پول شد بر اسب خلافت سوار شوی…مرا یادت نرود…من بودم که باعث این جایگاه برای تو شدم…

ابوبکر: ای عمر حواسم هست…ولی من هنوز ناراحتم …من در حد و اندازه خلافت بر مردم نیستم تو هم خوب میدانی

عمر: عمر زیر لب…اه خسته ام کردی…

ابوبکر: :با علی و خاندانش و بنی هاشم چه کنیم…؟

عمر: اگر بیعت کردند که هیچ اما اگر …آنگونه که با بقیه رفتار کردیم برخورد میکنیم…

ابوبکر: آنها بنی هاشمند…علی صاحب این حق است…و ما این حق را غصب کردیم…نمیتوانیم با آنها در بیفتیم…نه میشود آنهارا خرید و نه میشود به زور با آنها درگیر شد…

عمر: نمیتوان آنهارا رها کرد باید رفت و به زور هم که شده بیعت گرفت…همین ها کار را برایمان سخت خواهند کرد…

من به درب خانه علی میروم و از هر که در آن خانه باشد بیعت میگیرم…اگر علی بیعت کند بقیه سکوت میکنند…ولی به زور هم که شده…اگر شده سرش را از تن جدا کنم بیعت میگیرم…

رادیو:

عمر: بیایید بیرون برای بیعت با خلیفه پیامبر. با شماییم …بیرون بیایید…اگر بیرون نیایید شما و خانه را به آتش میکشیم…

ای عمر در این خانه فاطمه دختر پیامبر است..چه میخواهی بکنی؟

عمر: برایم فرقی ندارد…خانه را به آتش میکشم حتی اگر فاطمه در خانه باشد…آتش بیاورید…بیرون بیایید…

درب را آتش بزنید…

صدای رعد و برق …زوزه گرگ…

شیطان: خوشحالم…توانستم با یارانم خلافت را از جایش منجرف کنم…و حالا هم درب  خانه و آتش و…. خنده بلند…

(سرود فاطمی) برای دانلود و مشاهده سرود فاطمی کلیک نمایید.

نمایشنامه چند قدم تا مرگ فصل چهارم و پایانی خوش

رادیو: بعد از چند سال ضربت در محراب مسجد و شهادت امیرالمومنین علی علیه السلام. چند سال بعد، شهادت امام حسن مجتبی علیه السلام و چند بعد واقعه عاشورا  و این داستان ادامه پیدا کرد تا…

بالاخره نوبت رسید به آخرین بازمانده خاندان پیامبر مهربانی های، اما اینبار قرار نبود ایشان هم به دست مردمان منافق و شیطان صفت به شهادت برسند.

اینبار خداوند برای حفظ ایشان و برای اینکه زمین بدون امام و حجت خدا نباشد به ایشان دستور دادند تا از میان مردم غائب شوند.

1100 و خورده ای سال است که مهدی علیه السلام آخرین ذخیره الهی برای برقراری حکومت عدل الهی و پایان همه  بدی ها و زشتی ها در روزگاری که نامش عصر غیبت است ظهور نماید و خواسته تاریخ براآورده کند.

نقش من و شما در این مسیر چیست؟ ما کجای این داستانیم؟ آیا با امیر غدیر هستیم و با ایشان بیعت میکنیم یا خدای ناکرده؟

اگر میخواهیم در داستان واقعی زندگیمان در دسته کسانی باشیم که خداوند آنان را دوست دارد باشیم، باید این خواستن را نشان دهیم. باید مثل آنهایی که سر قولشان ماندند با امام زمانمان بیعت کنیم و پیرو دستورات و خواسته های ایشان باشیم.

بیایید همه با هم دست در دست هم با ایشان بیعت کنیم. دوستی با ایشان یعنی داشتن همه خوبی ها، یک دوست خوب همیشه هوای دوستش رو داره و در بود و نبودش از او یاد میکنه.

پس همگان بگویید :« البته که سخنان تو را شنیده پیروی می کنیم و از آن خوشنود و بر آن گردن گذار، و بر آن چه از سوی پروردگارمان و پروردگار تو در امامت اماممان علی «امیر المؤمنین» و دیگر امامان از صلب او به ما ابلاغ کردی، با تو پیمان می بندیم، پیمانی با دل، با جان با زبان و با دستانمان، با این پیمان زنده ایم و با آن خواهیم مرد و با این اعتقاد برانگیخته می شویم و هرگز آن را دگرگون نکرده شک و انکار نخواهیم داشت و هرگز از عهد خود برنگشته پیمان نشکنیم.

(ای رسول خدا) ما را به فرمان خدا پند داد، درباره علی امیر مومنان و امامان پس از او، فرزندانت از نسل او، حسن و حسین و پیشوایان بعد از آن دو، که خداوند بر پایشان کرده. اینک برای آنان عهد و پیمان از ما گرفته شد از دل ها، جان ها، زبان ها و درون ها و از دستانمان، هرکس توانست با دست و گرنه با زبان بیعت نمود دیگر پیمان نخواهیم شکست و خداوند دگرگونی از ما نبیند و از این پس فرمان تو را به نزدیک و دور از فرزندان و خویشان خواهیم رساند و خداوند را بر آن گواه گرفته او بر گواهی کافی است و تو نیز بر ما گواه باش.

دسترسی سریع و آسان به راهکار و محتوا برای مناسبت‌های نیمه شعبان، غدیر، محرم و فاطمیه
برای مطالعه و مشاهده مطالب خدمتگزاران میتوانید به فهرست مطالب در زیر مراجعه نمایید.

فهرست مطالب محرم فهرست مطالب فاطمیه فهرست مطالب نیمه‌شعبان فهرست مطالب غدیر کتابخانه خدمتگزاران
انواع کتیبه غدیر
انواع استیکر پشت شیشه خودرو
اسپند دودکن
انواع جادستمال کاغذی
انواع مگنت یخچالی مذهبی
انواع استکان مذهبی

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

برای ارسال دیدگاه خود، در قسمت زیر دیدگاه و در خط بعدی نام و نام‌خانوادگی خود را بنویسی و بر روی فرستادن دیدگاه بزنید. *

دکمه بازگشت به بالا