متن ادبی لحظه دیدار – متن ادبی نیمه شعبان
متن ادبی لحظه دیدار بهار دلها مهدی علیه السلام
در این مقاله ده متن ادبی، عاطفی، مناسب جهت اجرا در مراسم های نیمه شعبان برای شما خدمتگزاران امام عصر علیه السلام جمع آوری شده تا بتوانید از متن ادبی لحظه دیدار در جشن های خود استفاده نمایید.
متن ادبی لحظه دیدار شماره 1 – کبوتر سفید
هنگامه ی زمزمه ی دعای عهد با همهمه ی تسبیج پرندگان؛ و نیایش دریاها، و خش خش برگ ها در هم می آمیزد و صبحی پر طراوت و سرشار از امید، آمیخته با بوی گل نرگس را به ارمغان می آورد.
روزی که سرمشقش نام یار باشد آکنده از یاد اوست. یاد مهربان یاری که صبح هنگام «رنگین کمانِ» رنگ رنگ وجودش، گل محفل دوستارانش است. انگار که صبح ، نم نم باران عهد آمده باشد و همان وقت هم نگاه آفتاب تابنده ی هستی به این خیل مشتاق افتاده باشد و از این دو «رنگین کمانی» بر آسمان آبی و پاک دل منتظرانش، نقش ببندد. «رنگین کمانی» که هر رنگش نشانی از او دارد؛ از محبتش، از دعایش، از اشکش، از ….
و باز آن زمان که خورشید آهنگ رفتن می کند، انگار که با سرخی خود می گوید که شب غیبتش را تاب بیاورید به این امید که آفتاب وجود او، فردای شما را روشن کند؛ آن وقت شراری از سرخی خورشید به دل دوستداران میافتد که :
من کجا و آفتاب وجود او کجا؟ این همه گناه من کجا و نیم نگاه او کجا؟ دل سیاه من کجا و امید به آمدن او کجا؟ و خبر ندارد این دل بیچاره از گناه، که او ، لحظه به لحظه مراقبش است. مراقب، که مبادا به دامی در افتد. دعا گو، که مبادا به چالهای فرو غلتد. و نمی داند این دل سیاه از گناه ، که آنی که شیطان وسوسه اش می کند این اوست که دست به دعا بلند می کند و از خدا نجاتش را می طلبد و نمی داند این دل تنها، که او فقط یک دل را نمی بیند، بلکه هزاران دل را نظاره گر است.
متن ادبی لحظه دیدار شماره 2 – ای آخرین امید
ای عزیز سفر کرده! ای سرور! ای مولود! جهان امروز بیابانی را ماند تیره و تار؛ که در دل این بیابان، در عمق این ظلمت؛ و در قعر این سیاهی، حصاری کشیده اند از دام شیطان، و ایادی شیطان مأمورند به راندن شیعیان تو به این دام.
یابن الحسن! ای صاحب زمان! در این میان، چشمان وحشتزده ی یارانت، جانه ای به حلقوم رسیده ی شیعیانت؛ و دلهای لرزان محبّانت، تنها یک امید دارند. و میدانی که این امید تو هستی! پس ای آخرین امید! مباد که دست دلدادگانت، از دامان تو کوتاه بماند.
ای دستگیر واماندگان! ای دلگرمی بی پناهان! ای مأوای بال و پر شکستگان! ای چراغ راه گمگشتگان! ای زینت عرش الاهی! ای افتخار آل طاها! ای منتقم آل رسول! ای پور زهرای بتول! و ای آخرین از آل یاسین! مگذار جهل و گمراهی بر شیعیانت ، اگر چه نالایقند فائق آیند.
برخیز! برخیز؛ و صفحه ی دین را از زنگار کوته اندیشی جاهلان و نیرنگ دشمنان پاک کن؛ و پایه ی سست شده ی دین را استوار و پابرجا ساز. ای همه ی دین ما! ای همه ی ایمان ما! ای همه ی عشق و علاقه ی ما! ای همه ی هستی ما ! و ای همه کس ما بی کسان! بیا که کودکان ما به گلِ نوجوانی شکفته اند؛ جوانان ما، راه پیری را پیش گرفته اند؛ بسیاری از سالخوردگان ما رفته اند؛ و صد افسوس که تو را ندیده اند. متن ادبی نیمه شعبان دو
ای مهدی! حسرت یک لحظه دیدار، دل های شیفتگانت را گداخت و امید وصل تو جان های به لب رسیده را به نسیم لطف بنواخت. گوش ها منتظر انتشار سرود ظفر و چشم ها در اشتیاق دیدار رهبر، نفس ها در سینه حبس؛ و تو ای حبیب، همچنان در پس پرده ی غیبت نهانی و نمی دانیم تا کی، آخر تا کی در پس این حجاب می مانی. ای یوسف زهرا! ای طاووس اهل جنت! ای سفیر حق؛ و ای بلندای برج ولایت را اختر!
بیا بیا که سوختم ز هجر روی ماه تو *** بهشت را فروختم به نیمی از نگاه تو
تمام عمر دوختم دو چشم خود به راه تو *** به این امید زنده ام که گردم از سپاه تو
متن ادبی لحظه دیدار شماره 3 – بهار دلها مهدی علیه السلام
کهکشان از سر همدردی با رنج و صبر عظیم شما، ستارگان را قطره قطره گریسته است. نیزارها به اندک نسیمی، آهنگ غمانگیز هجرت را مویه می کنند. در شرارِ آتش، دردی پنهان می سوزد و خاکستر می شود. قلب هایمان در حسرت لحظه ی دیدارت بی قراری می کند،
شباهنگام که مهتاب تور نقره گون خود را بر سر شهرها می گستراند، خاطرات دل انگیز شما، خواب را از چشم منتظران می رباید. تک درخت تنهای سر بلندِ سبز، در شیب کوه، نشان از استواری و غربت شما دارد. لبخندی بر کاج ها زده ای که از شعف این عنایت شما، همیشه سبزند؛ و درخت نارون هر سال داستان ظهورت را برای گیاهان یکساله باغچه روایت می کند.
نرگس های شهلا، نشانی از چشم های زیبای شما دارند.
یاس ها، رایحه ی خود را به تداعی عطر روح بخش شما، بی دریغ نثار رهگذران می کنند.
اقاقی ها، در کوچه های صبح، شما را می جویند.
شببوها، رایحه ی دلانگیزشان را در فضای شب می پراکنند، شاید که به مشام شما برسد.
گلبوته ها، مسیر عبور شما را زینت می دهند؛
و درخت انار سالخورده، دانه های یاقوتی خود را به شما هدیه می دهد.
سنبل و نسترن، به روی شما می خندند.
بنفشه ها و شقایق ها، آب و رنگ خود را از شما گرفته اند
نیلوفرهای آبی، دریاچه را آذین می بندند.
قارچ ها، کلاه بندگی شما را بر سر نهاده اند.
شالیزارها و گندمزارها، از عنایت شما از برکت سرشارند
شمعدانی ها، داستان غیبت شما را، با ماهی های سرخ کوچک حوض زمزمه می کنند
گنجشکان، در جذبه ی و شوق دیدار شما، با بی تابی از شاخه ای به شاخه ای میجهند و با هم نجوا می کنند.
چکاوک ها و سینه سرخها ، هر بهار نام زیبای شما را ترانه می کنند.
پرستوهای مهاجر، هر سال به جستجوی شما زمین را زیر پر می گیرند.
دارکوب ها ، بیدارباش ظهور شما را، منقار می کوبند
شانه بهسرها ، زلف در فراق شما پریشان می کنند؛
و مرغ حق، نوای عدالت خواهی شما را، فریاد می کند
زنبورها، با کندوهای پرعسل، آماده ی پذیرایی از شما هستند.
شاپرکها، به امید دیدار گل روی شما از گلی به گلی دیگر پر می کشند
زرافه ها، به جستجوی رایت پیروز شما به هر طرف گردن می کشند.
صدفها، مرواریدهایشان را برای نثار در قدومتان می پرورند.
کرم های ابریشم، لطیفترین حریرهایشان را برای شما می بافند.
ستاره های دریایی، مشقت دوران غیبت شما را برای ماهی های اقیانوس روایت می کنند.
عروسهای دریایی، در اقیانوسهای نور، به شادباش ظهور شما میخرامند.
سنگپشتان، برای دفاع از حریم الاهی شما زره بر تن کردهاند.
کوسه ها، قول داده اند با آمدنتان رسم درنده خویی را رهاکنند.
جلبک های همیشه سبز، زیر شلاق امواج خشمگین، راز صلابت و متانت شما را با مرجان ها می گویند.
زمستان، به شوق وصالتان همه جا را با حریرِ سفید میپوشاند.
بهار، به شوق دیدارتان طبیعت را می آراید و امید دارد که با ظهور شما در طبیعت جاوانه بماند.
تابستان در فراقتان، داغدار است، میسوزد و میگدازد.
پاییز، برای چشم نوازی چشمهایتان خود را به هزار رنگ میآراید
آیینه ها تاب زیبایی شما را ندارند، ای عزیز مصر وجود!
غنچه های انتظار، با استشمام رایحه ی روح بخش شما می شکفند؛
و ما در بهاران بذر محبت می افشانیم و نهال انتظارت را درو می کنیم. در کدامین افق میتوان ترا جست؟ ای خورشید تابان وحی! در افق قلبهای ما طلوع کن تا جان و دل در چشمه های نور بشوییم. بذر محبت تو در هر قلبی که جوانه زند، به درخت تناور و پرثمری تبدیل شود که ریشه هایش تمام قلب و وجود را به تصرف در می آورد.
یاد تو سِحریی است که افق های تیره را بر ما روشن می کند، ای خورشید آرمیده در پس ابر!
بر آستان جانان گر سر توان نهادن *** گلبانگ سربلندی بر آسمان توان زد
وقتی بیایی تنها شکوفه ی گل مریم، عیسای مسیحا دم، نماز را بر سیمین شکوفه ی گل نرگس اقتدا خواهد کرد. در انتظار آن هستم که ناگهان به آوای تو از خواب گران برخیزم، رخوت را با دستانم از چشمها دور نمایم و زرین طلایه ی صبح روشن ظهورت را در افق، به نظاره بنشینم.
از هیجان و شوق اینکه روزی چشم بگشایم و از شکاف پلکهایم صورتی را ببینم که آیینه ها تاب زیبایی او را ندارند، در پوست نمیگنجم در رفعت کوه ها و صلابت صخره ها و وقار اقیانوس ها و ناشکیبایی بادها، رازی است که آن را فقط با شما می گویند.
بر استواری صخره های قله های سر به فلک کشیده، دست مشاطه ی طبیعت، نام شما را نگاشته است. در سپیده دمی، رسولان شما سوار بر اسبان سفیدبالِ بادپا، از اوج قله های مه گرفته فرود خواهند آمد و سکوت سنگین کوهساران را خواهند شکست، درحالی که نوید ظهور شما بر لبانشان جاری است.
چه شود که باز آیی و این اجساد به ظاهر زنده را، از غارهای سرگشتگی رهایی بخشی و با دستی که بر سر مردمان مینه ی عقل هایشان را به کمال برسانی. بیا و نقاب غمانگیز اینچنین زندگی را از چهره های مأیوس مردم برگیر.
درد هجرت را به صبر، پیوند زدم و اینک درخت انتظار پر ثمر است. وقتی که در قاب افق ظاهر شوی، باران مسیر قدومت را پاکیزه مینماید و رنگینکمان با هاله ای از جلوه های رنگ، نظرگاهت را می آراید در همهمه ی جاریِ آب؛ و در گویش مبهم مرداب، معمایی است که پاسخش نام تابناک تست.
برگهای زرد، غریت و تنها از شاخساران جدا میشوند و زیر پای رهگذران خرد میشوند؛ چراکه امید ظهورت را از یاد برده اند و زمزمه ی یأس پاییز را باور کردهاند. زمستان خیمه های سنگین زده است و سوز سرمای آن تا مغز استخوان نفوذ میکند . با لبخندی قلبهای یخی و منجمد ما را بهاری و خرم کن.
ای مهدی! ای بهار انسانها! خورشید، آیینه دار روی زیبای توست؛ و ماه، فروغ حُسن خود را از تو وام دارد و چون برآیی خورشید و ماه از خجلت سر در نقاب خاک میکشند. این طوفان زدگان، سوار بر تخته پاره ها و گرفتار گردابهای هولناک و موجهای سهمناک، ترا می جویند ای کشتی نجات!
این گمشدگان برهوتِ تاریکِ سرگشتگیِ انسانیت، ترا میطلبند، ای ستاره ی پرفروغ هدایت! این قلبهای منجمد و یخزده ی زمستانی، انتظار عبور ترا می کشند، ای بهار دلکش جاودان! موج های خروشان و سرکش در شوق انتظارت سر بر صخره ها می کوبند و کف بر لب می آورند.
سکون و وقار اقیانوس ها نشانی از آرامش و متانت قلب تو دارد؛ و دریاها با دلی لبریز از حیات، صبوری را از تو آموخته اند. جویبارها با شتاب از میان دشت ها و چمنزارها به سوی تو در تکاپویند و چشمه ها بهنام تو جوشانند. برکه ها در حسرت آنند که در کنار آنان لختی بیاسایی و مشتی از آب زلال بر صورت بنوازی تا فخر بر آسمان بفروشند.
چمنزاران، قدوم مبارک تو را لحظه شماری میکنند تا فرق خویش را به زیر پایت نثار کنند. ابرهای سفید، باران خود را به تداعی رحمت بیپایان تو نثار می کنند. و ابرهای سیاه در عزاداری فراقت اشک ریزانند. صخره های کلان و استوار صلابت را از تو وامدارند. آسمان در طلب تو لباس کبود بر تن کرده است. نقاش ازل، رنگینکمان را برای نوازش چشمهای تو نقاشی می کند.
توسن فلک رام تازیانه تست، ای شهسوار ملک وجود! برف به پیشواز قدومت دشتها و کوه ها را پرنیانپوش می کند. نسیم صبحگاهی با طراوت خود و باران با ترنم خود طبعیت را به پیشواز شما آب و جارو می کنند. باد بهاری گیسوان درختان جنگل را به پیشواز شما شانه می زند.
بید مجنون از جذبه شوق دیدارت، بارها از هوش میرود. قاصدک ها در آغوش باد، نوید و مژده ی ظهورت را به سراسر گیتی می پراکنند. دل جنگلهای سرسبز از مهربانی تو میتپد. سروها آزادگی را از تو آموخته اند و سپیدارها تمثال قامت رعنای شما هستند.
متن ادبی لحظه دیدار شماره 4 – سلام بر تو ای شهسوار ملک وجود!
ملامتگوی بی حاصل ترنج از دست نشناسد، در آن معرض که چون یوسف جمال از پرده بنمایی ای یوسف زمان! سالها گذشت و دیدگان ناکام ما از آن روی رخشان فروغ بر نگرفت. در داغ فراق تو، اشکها عرصه ی بینایی را بر دیده تنگ کردند و لالههای عاشق سوختند؛ و طوفان، دست تطاول بر گلبرگهاشان گشود.
در کویر تفتیده ی سرگشتگی، رهروان تشنه کام، با جگرهای سوخته تو را میطلبند، ای آب حیات! در دریای متلاطم و طوفانی، بر زورق شکسته، شیفتگان تو را میطلبند، ای ساحل امن نجات! در شبهای آکنده از تباهی، به در آی ای کوکب هدایت!
و راه بر گمگشتگان وحشت زدهی حیران بنما. در نبرد خونین فلق، رخ بنما، ای خورشید پنهان! از آفاق دمیدن آغاز کن، ای صبح صادق! تلألؤ ستارگان، شعشعهای از روی توست، ای فروغ الاهی! انوار تابناکت را بر عرصه ی بیسوی جانها بتابان پرستوی دل، به جستجوی تو به پرواز درمیآیدیش و در کوچهایش نشان از تو میجوید. ای بهار روزگاران!
با خنجر زرین، پهلوی شب را بشکاف، که شب از حد فزون شد، ای آفتاب درخشان! هرچند خفاشان در انکار تو سایهها را امتداد دهند. ای آفتاب دور! شب تیره به پایان رسید. برآی! که شمس و قمر از پایت سرمه کنند. برآی و خاک از تن برگیر، رایتت افراشته و بر صبا زین کن؛ که توسنِ وحشیِ این شبِ تیره، یکّه میتازد.
ای دلدار! دل خراب است و دیده بی تاب. دور دار از ما خرابی و بیتابی. ای نور چشم! تن از واسطه ی دوری تو گداخت؛ و جان از آتش هجر تو سوخت. خنک نسیم سایه ی طوبای تو؛ و عطر سدره المنتهای تو دواست. ای طبیب! نهال شوق تو در دل نشانده ایم و در تدبیر درمان درماندهایم.
آینه ی دل به زنگار آلوده شد، کیمیایی کن که جلا تویی. ای آینه جمال شاهی و ای رایت الاهی! ای کلیددار سراپرده ی دل! ای بنده نواز! نوازشی،که تازیانه ها خوردهایم. ای نوید امن و امان؛ و ای آرامش جان! ای نفحه ی نجات؛ و ای اسوه ی مساوات!
ای طالع مسعود، ای عماد محمود؛ و ای شاه اقلیم وجود! رخ بنمای که جهان در انتظار توست. ای زلال جویبار! سرداب زدگان، ترنّم آب از تو میجویند. ای باد نوروزی! دل آزرده ی ما را نسیمی. ای پیک بهروزی! مشام ما را شمیمی؛ که از لطف نسیم تو، مشام معطر کنیم،ای عطر گل نرگس!
ای باران! ببار که بارانِ رحمت تو نمیشناسد. ای برگ گل! رخ برافروز. ای سرو قد! قد برافراز. که روی از بیگانه برگرفتهایم و دل از اغیار شستهایم. ای نقاب از رخ برکشیده! و ای توتیای دیده! بگشای بندِ نقاب. خاموشی فرو نه، که اینک ما نیز چون قدسیان، به میهمانی حضور تو، به رسم پیشواز، اسپند و عود دود کردهایم؛ و تهنیت گو و مژدگانی در دست، فرخنده ایام حضور تو را جستجو میکنیم. سخن این است که ما بی تو نخواهیم حیات، بشنو ای پیک! خبر گیر و سخن بازرسان.
متن ادبی لحظه دیدار شماره 5 – آشتی با امام
مولای من! آرزو داشتم مرا عبدالمهدی می نامیدند. دوست داشتم از همان اول، اذان عشق تو را در گوشم زمزمه کرده بودند. ای کاش از ابتدا مرا برای تو نذر کرده، حلقه ی غلامی ات را بر گوشم افکنده بودند! کاش کامم را با نام تو بر می داشتند و حرز تو را همراهم می کردند!
مهدی جان! دوست داشتم با نامِ نامی تو زبان باز می کردم. ای کاش آن اوایل که زبان گشودم، نزدیکانم مرا به گفتن «یا مهدی» وا می داشتند! ای کاش مهد کودکم، مهد آشنایی با تو بود. کاشکی در کلاس اوّل دبستان، آموزگارم، الفبای عشق تو را برایم هجّی می کرد و نام زیبای تو را سرمشق دفترچه ی تکلیفم قرار می داد.
در دوره ی راهنمایی، هیچکس مرا به خیمه ی سبز تو راهنمایی نکرد. در سالهای دبیرستان، کسی مرا با تو که «مدیر عالم امکان» هستی پیوند نزد. در کتاب جغرافی ما، صحبتی از «ذی طُوی» و «رَضوی» نبود. در کلاس تاریخ، کسی مرا با تاریخ غیبت، غربت و تنهایی تو آشنا نساخت.
در درس دینی، به ما نگفتند «باب الله» و «دَیّان دینِ» حق تویی. دریغ که در کلاس ادبیّات، آداب ادبورزی به ساحت قُدس تو را گوشزد نکردند! افسوس که درکلاس نقّاشی، چهره ی مهربان تو را برایم به تصویر نکشیدند! چرا موضوع انشای ما، به جای “علم بهتر است یا ثروت”، از تو و از ظهور تو و روش های جلب رضایت تو نبود؟! مگر نه بی تو، نه علم خوب است و نه ثروت؟
کاش در کنار زبان بیگانه، زبان گفتگو با تو را نیز – که آشناترین و دیرینه ترین مونس فطرت های بشر است – به ما می آموختند ! ای کاش– وقتی برای آموختن یک زبان خارجی به زحمت می افتادم – به من می گفتند: او تمامی زبانها و لهجه ها…و حتی زبان پرندگان را می داند و می شناسد.
در زنگ شیمی- وقتی سخن از چرخش الکترونها به دور هسته ی اتم به میان می آمد- اشارتی کافی بود تا من بفهمم تمام عالم هستی و ما سوی الله به گرد وجود شریف تو می چرخند. ای کاش در کنار انواع و اقسام فرمول های پیچیده ی ریاضی، فیزیک وشیمی، فرمول سادهی ارتباط با تو را نیز به من یاد می دادند.
یادم نمیرود از کتاب فارسی، حکایت آن حکیم را که کارش به قبرستان شری افتد. او با کمال تعجّب دید، بر روی همه ی سنگ قبرها، سنّ فوت شدگان را 3 ، 4 ، 7 سال و مانند آن نوشته اند. پرسید: آیا اینان همگی در طفولیّت از دنیا رفته اند؟ گفتند: اینجا سنّ هرکس را معادل سالهایی از عمرش که در پی کسب علم بوده است محاسبه می کنند.
کاش آنروز دبیر فارسی ما گریزی به حدیث معرت امام میزد و می گفت که در تفکّر شیعی، حیات حقیقی در توجّه به امام عصر علیه السلام و معرفت و محبت و مودت او و مهمتر از آن برائت از دشمنان او معنا می شود.
درس فیزیک، قوانین شکست نور را به من آموخت؛ ولی نفهمیدم «نور خدا» تویی و مقصود از «یهدی الله لِنوره مَن یَشاء» را. از سرعت سرسام آور نور (300 هزار کیلومتر در ثانیه) برایم گفتند؛ امّا اشاره نکردند شعاع دید معصوم تا کجاست و نگفتند امام در یک لحظه میتواند تمام عوالم و کهکشانها را از نظر بگذراند و از همه ی ساکنان زمین وآسمان باخبر شود.
وقتی برای کنکور درس میخواندم ، کسی مرا برای ثبت نام در دانشگاه معرفت و محبّت امام زمان علیه السلام تشویق نکرد. کسی برایم تبیین نکرد که معرفت امام نیز مراتب دارد و خیلی ها تا آخر عمر در همان دوران طفولیّت یا مهدکودک خویش در جا میزنند.
نمی دانستم که عناوینی همچون دکتر، مهندس، پروفسور و … قرار دادهایی در میان انسانهاست که تنها به کارِ کسب ثروت، قدرت، شهرت و منزلت اجتماعی و گاهی خدمت در این دنیا می آید؛ اصلاً در این وادی نبودم.
از فضای نیمه بسته ی مدرسه، وارد فضای باز دانشگاه شدم. در دانشکده وضع از این هم اسفبارتر بود. بازار غرور و نخوت پُر مشتری بود و اسباب غفلت، فراوان و فراهم. فضا نیز رنگ و بو گرفته از «علم زدگی» و «روشنفکرم آبی»! خیلی ها را گرفتار تب مدرک گرایی می دیدم. علم آن چیزی بود که از فلان کتاب مرجع اروپایی یا فلان مجلّه ی آمریکایی ترجمه میشد ؛ از علوم اهل بیت علیهم السلام، دانش یقین بخش آسمانی، کمتر سخن به میان می آمد!
مولای من! در دانشگاه هم کسی برایم از تو سخن نگفت ؛ پرچمی به نام تو افراشته نبود ؛ کسی به سوی تو دعوت نمی کرد؛ هیچ استادی برایم اوصاف تو را بیان نکرد. کارکرد دروس معارف اسلامی و تاریخ اسلام، جبران کسری معدّل دانشجویان بود! نه اینکه از تبلیغات مذهبی، نشست های فرهنگی، نماز جماعت، اردوهای سیاحتی زیارتی، مسابقات قرآن و نهج البلاغه و… خبری نباشد… کم و بیش یافت میشد؛ اما در همین عرصه ها نیز تو سهمی نداشتی و غریب و مظلوم و «از یاد رفته» بودی.
پس از فَراغت از تحصیل نیز، اداره ی زندگی و دغدغه ی معاش، مجالی برای فکرکردن راجع به تو برایم باقی نگذاشت!
اینک اما، در عمق ضمیر خود، تو را یافته ام؛ چندی است با دیده ی دل تو را پیدا کرده ام؛ در قلب خویش گرمای حضورت را با تمام وجود حس میکنم؛ گویی دوباره متولد شده ام. تعارف بردار نیست. زندگی بدون تو – که امام عصر و پدر زمان های- «مردگی» است و اگر کسی همچون من، پس از عمری غفلت به تو رسید، حق دارد احساس تولدی دوباره کند ؛ حق دارد از تو بخواهد از این پس او را رها نکنی و در فتنه ها و ابتلائات آخرالزمان از او دستگیری؛ حق دارد به شکرانه ی این نعمت، پیشانی ادب بر خاک بساید و با خود زمزمه کند:
“الحمد لِله الذی هدانا لِهذا وَ ما کنّا لِنَهتدیَ َولا ان هدانَا الله” اگر تمام عالم را جستوجو کنی، دوستی همچون امام عصر علیه السلام نمی یابی که: هرچند به یادش نباشی، تو را از یاد نبرد؛ هرچند او را رها نکنی، تو را رها نکند؛ هرچند بر او جفا کنی، از عطا دریغ نورزد؛ هرچند در حقّش دعا نکنی، به درگاه خداوند برایت دعا کند؛ هرچند از او گریزان باشی؛ از تو روی برنگرداند؛ هرچند موجبات رنجش او را فراهم کنی، رنجوری تو را برنتابد؛
هرچند به او سربلندی نیفزایی، او سبب افتخار و بزرگی تو باشد؛ اگر از حال او بی خبر باشی، از احوال تو بی خبر نماند؛ اگر تو حضور او را درک نکنی، همیشه و هرجا همراه تو باشد؛ اگر از ارتباط با وی خودداری کنی، خود به تو پیغام دهد؛ اگر از او دفاع نکنی، تو را بی پناه مگذارد؛ اگر هزاران مرتبه قلبش را شکسته باشی، باز عذرت را بپذیرد؛ اگر بارهای زیادی نقض میثاق کرده باشی، راه بازگشت به سوی تو نبندد؛
اگر تو او را دوست نداری، او تو را دوست داشته باشد؛ اگر تو امانتداری شایسته برایش نباشی، او امین و راز نگهدار تو باشد؛ اگر تو او را یاری نرسانی، او پشتیبان و یاور تو باشد؛ اگر کوچکترین خدمتت را به رُخش کشی، بزرگترین لطفش را به رویت نیاورَد؛ اگر تو حریمش را پاس نداشتی، او تو را حمایت و محاظت کند؛ اگر تو او را طرد کنی، او کهف حصین و پناهگاه امن تو باشد،
اگر سهم او را از مالت نپردازی، باز هم روزی خویش را مدیون او باشی؛ اگر تو فرزندی خطاکار و سربه هوا گشتی، او پدری بزرگوار و شفیق باقی بماند؛ اگر تو حقّ برادریاش را ادا نکردی، او همچنان برادری مهربان برای تو باشد؛ اگر تو او را در سختی ها تنها گذاشتی، او در تنگناها تو را تنها نمی گذارد و شاید، رهایی بخش تو باشد؛ … و اینها همه درحالی است که هیچ نیازی به تو ندارد و به عکس، تو سراپا نیاز و احتیاج به اویی!
آری، خواننده ی گرامی! رمز جلب عنایت امام عصر علیه السلام توجّه به وجود مقدّس اوست. میتوان آن حضرت را با « توسّل به ساحت مقدّس معصومین علیهم السلام و خود آن بزرگ» در قلب خویش حاضر دید. اشتباه نکنیم ! امام علیه السلام در دوردست ها نیست؛ هر لحظه با ماست؛ از رگ گردن به ما نزدیکتر است!
امام زمان علیه السلام در انحصار هیچ صنف، طایفه، گروه و حتی مذهبی نیست. متعلّق به همهی بشریّت است. فیض آن حضرت به فقیر و غنی، عالم و جاهل، نیکوکار و گناهکار و حتی غیر مسلمان نیز میرسد. او منشی و دربان ندارد. هر وقت اراده کنی، هرگاه دلت از همهجا و همهکس بگیرد، در هر زمان، بدون وقت و هماهنگی قبلی و بی واسطه میتوانی با امام عصر علیه السلام ارتباط برقرار کنی. کافی است یک «یا صاحب الزّمان» بگویی.
اگرچه در برابر گوشهامان دیوار کشیده و خود را از شنیدن صدای دلنشینش محروم کردهایم، آقا جواب ما را خواهد داد. هرچند جلوی دیدگانمان پرده افکنده و از تماشای جمال دلربایش محرومیم، او ما را می بیند. نگو : من کجا و امام زمان علیه السلام کجا؟ آن عزیز از پدر مهربانتر است و از مادر دلسوز تر؛ تک تک ما را همچون فرزندان دلبند خویش دوست دارد…
متن ادبی لحظه دیدار شماره 6 – ای ابرهای سیاه و سفید!
ای ابرهای سیاه و سفید! آنگاه که باد شما را بر صفحه ی آسمان می گستراند، آنگاه که سدّی می شوید، میان ما و آفتاب؛ داغمان را تازه و درد هجران را دو چندان می کنید. غم ما از این است که آفتاب عالم تابی داریم ولی افسوس که از دیدارش محرومیم!
افسوس که سیاهی گناهان، ما را از آن نور باهر جدا ساخته است؛ و صد افسوس که می دانیم علت دوری را ولی همچنان گرفتار لذّت گناهیم. ای ابرهای آسمان! دردمند هجران اوییم و از فراقش نالان، تنها امیدمان وعده ی حتمی خداوند است و نور خورشید که گاه گاهی از روزنه هایی میان دامن سیاه شما بر ما می تابد؛ و نوید روزی را می دهد که ما نزدیکش می پنداریم و دشمنان دور. به امید آن روز.
متن ادبی لحظه دیدار شماره 7 – به سویت آمدم…
به سویت آمدم، خود مرا خواندی. زمین خوردم،خودت دستم را گرفتی. در مرداب گناه غوطه ور بودم، خودت نجاتم دادی. با بدان همنشینی کردم، تو مرا با خود رفیق نمودی. و اینک، در کنارت هستم. هر چند نمیبینمت، باورت کرده ام. باغ خاطراتم را وقف تو نموده ام. نگاه خیره ام را دخیل تو ساخته ام. خلوت دلم را آشیانه ی تو قرار داده ام. انتهای رویاهایم را به شب وصل تو پیوند زده ام
و… سکوتم را بهانه ی شنیدن صدایت دانسته ام. ای مهربانترین ابر، شبنم محبتت را از گلبرگ دلم دریغ نکن و ببار بر من، ای کریمی از خاندان کریمان.
متن ادبی لحظه دیدار شماره 8 –
امشب نیز خواب از چشمانم گریخته است. و من، به دنبال مأمنی هستم تا تنهایی لحظه های بی حضور تو را با او قسمت کنم. و به راستی چه پناه گاهی بهتر از خودت؟! نمیدانم کجایی و کی وعده ی ظهورت تحقّق خواهد یافت،
اما ، ندایی در درونم میگوید:
دوست پا در رکاب خواهد شد *** یار مالک رقاب خواهد شد
با این امید زنده ام که گاه آمدنت غبار کفش هایت را سرمه ی چشمانم کنم. بیا، بیا که جهان تاریک شده است و دلمان تنگ، بیا، بیا که طعنه ی اعداء نمک بر زخم ندیدنت میزند، بیا، بیا و یوسف وار، پیمانه مان را پر کن، یا شمیمی از بوی پیراهنت را به دلهایمان هدیه نما.
متن ادبی لحظه دیدار شماره 9 – غم غیبت
چشم های زیبایت، نازنینا! به چه ترنّم می یابد؟ غم غیبت، یا گناه شیعیان؟ هر دو رنج بر دوشت سنگینی می کند ، می دانیم ؛ اما این را هم بدان که ما نیز در غمت شریکیم. ما نیز می خواهیم که خدا برگه ی ظهورت را از پس پرده ی غیب امضا کند و هر چه زودتر صدایت طنین انداز گردد و همه را به سوی خویش خواند که «ای اهل عالم! من آنکسی هستم که جدّم را تشنه لب به شهادت رساندند.»
اما… می دانیم که هر شب دعا می کنی؛ برای شیعیان، یاران و دوستانت. می دانیم هر دوشنبه و پنجشنبه که نامه ی اعمالمان به دست پر برکتت می رسد ، غم عالمی در دلت سنگینی می کند. چرا یاران بیوفایی چون ما با گناه دلت را می آزارند و امر ظهور را به تأخیر می اندازند؟
اما تو ای عزیز مصر وجود! ما را در نمازهای شبت فراموش نمی کنی و در مناجات های سحرت دعایمان مینمایی و بر نادانی ما میگریی که بی هیچ بصیرتی به ظاهر دو چشم بینا داریم! کاش میشد لحظه ای، فقط لحظه ای، جمال دلربایت را دید.
کاش بتوانیم شبنم اشکهایت را با دستمالی از کردار پسندیده از صورت نورانی ات بزداییم. دریغا! رفتار ناشایستمان پرده ای بر چشم هامان کشیده است که از نعمت دیدار تو محروم گشته ایم. برآنیم که دستی کشیده و پرده را کنار زنیم، بیعتمان را با تو هر صبح، با دعای عهدی هدیه ی راهت نماییم، به دریای محبتت بپیوندیم.
و برای ظهورت دعا کنیم.
ما شبی دست برآریم و دعایی بکنیم *** غم هجران تو را چاره ز جایی بکنیم
متن ادبی لحظه دیدار شماره 10 – گل نرجس
آمدنت تمام غنچه های ناشکفته ی عالم را شکوفا می کند. گل نرجس! بیا که نرگسه ای عالم، چشم به راه آمدنت هستند. بیا که چون ترنّم ابرهای نوبهار ، وصف تو، دلهای گداخته را غرقه در خنکای اشتیاق کرده است. گویی شمیمی است از بهشت. جوانه ای بر لبان باد صبا رسته است که هنوز غنچه نکرده، طراوت گلبرگ هایش را استشمام می کنم.
میدانی چرا گل ها و ریحان های پهندشتِ انتظار، این بار عطری شگفت می افشانند؟ آنها خرقه از خاکی ستانیده اند که تو در آن خرامیده ای. بدان که اینبار ترانه ای نمی سرایم که به هر بیت آن، جمال یار تمنّا کنم و وصال دیّار! روایت من عطش ذرّه ذرّه ی هستی است… روایت من شِکوِه نیست، اما تو را به خدا ! بگو چه شراری است در این شیدایی حزن انگیز، که نه فرارش میسر است و نه قرار در حصارش؟
چه شراری است چنین جانسوز؟ عقده ی دل است که به دست تو باز می شود… تمام کرانه های غریب گواهند، هر بار که مغربی سر رسید، آفتاب شفق بارش به امید طلوع تو غروب کرد. و تو می آیی، نزدیک است ولی دور می پندارندش.
بیا! بیا و بشتاب بر التیام زخم های بیشمار که در دل داری، و بخوان به نوای امَّن یُجیب، سرود آمدنت را. من نیز دعا خواهم کرد، دعا خواهم کرد،…
برای مطالعه و مشاهده مطالب خدمتگزاران میتوانید به فهرست مطالب در زیر مراجعه نمایید.
فهرست مطالب محرم فهرست مطالب فاطمیه فهرست مطالب نیمهشعبان فهرست مطالب غدیر کتابخانه خدمتگزاران