پیک برکه غدیر – عید غدیر کودک
پیک برکه غدیر (به همراه شعر ، داستان و ….)
مقاله پیک برکه غدیر مجموعه ای از سرگرمی، داستان، شعر، نقاشی و .. پیکی برای کودکان و نوجوانان است. شامل بخش های متفاوتی از جمله: شعر؛ داستان برکه غدیر؛ رنگ آمیزی؛ معما؛ جدول؛ بازی با کلمات؛ پرسش و پاسخ است.
پیک برکه غدیر – داستان برکه غدیر
صبح از راه رسیده بود و خورشید مثل همیشه گرم گرم میتابید. طلا کوچولو، لحظه ای چشمهاشو باز کرد و دوباره بست. باله های قشنگش را تکان داد و روی چشمهایش کشید. ناگهان از جا بلند شد و با عجله بیرون آمد.
کاش زودتر از خواب بلند شده بود. کاش از صبح زود امروز بیدار بود، چرا که امروز همان بود که از مدت ها قبل، انتظارش را میکشید و برای رسیدنش لحظه شماری می کرد.
شناکنان به طرف ساحل حرکت کرد. ماهی های دیگر را دید که آخرین لجن های برکه را می خوردند تا آب برکه، تمیز و زلال شود و برای امروز آماده باشد. به همه، صبح به خیری گفت و به طرف سطح آب آمد.
جیکای عزیزش را دید که کنار ساحل، نشسته و منتظر است. جیکا، گنجشک زیبایی بود که طلا را خیلی دوست داشت. همیشه به او میگفت: طلا، وقتی تو با پولکهای طلاییت در آب آبی برکه، شنا میکنی، مثل خورشیدی هستی که در آبی آسمان نشسته است. طلا هم هرگز از شنیدن این حرف خسته نمی شد.
از طرفی، او هم جیکا را خیلی دوست داشت. جیکا برای او از خشکی، از آسمان، از بالای درختان و از راههای دور خبر میآورد. جاهایی که طلا نه دیده بود، و نه می توانست ببیند. طلا فقط میتوانست در برکه غدیر شنا کند و از مناظر بالای برکه لذت ببرد.
برکه غدیر، برکه کوچکی بود که او دیگر ماهی ها در آن زندگی می کردند. کنار برکه، چند درخت نخل و چند گیاه دیگر روییده بود. اما در میان نخل ها، نخل پیری بود که اهمیت زیادی داشت و نزد تمام اهالی برکه محترم بود. خاطراتی از قدیم داشت، از زمان هایی که هیچ کس ندیده بود.
اما نخل پیر، خیلی کم حرف می زد و بیشتر از همه سکوت را دوست داشت و زیاد فکر می کرد. همین کارها هم به اهمیت او افزوده بود. اما امروز، روزی بود که نخل پیر می خواست مهمترین و بهترین خاطره خود را تعریف کند. به همین جهت، تمام حیوانات دور و نزدیک را خبر کرده بود تا دور برکه جمع شوند و حرف های او را بشنوند.
پیک برکه غدیر – خبرهایی در برکه
طلا، در همین فکرها بود که صدای جیکا را شنید: “طلا چقدر می خوابی؟ ببین صبح شده، ولی تو هنوز زیر آب مانده ای!” طلا، سرش را از زیر آب بیرون آورد. چشمان درشتش را باز و بسته کرد و گفت: “صبح به خیر، جیکا. خواب ماندم. نمیدانم چرا امروز هیچ کس مرا صدا نزد. برای همین خیلی دیر شد. راستی جیکا، اینجا چه خبر است؟”
جیکا، دهانش را باز کرد تا جوابی به طلا کوچولو بدهد. اما دوباره بست، چون هیچ جوابی نداشت. واقعا در برکه خیلی خبر بود. همه با عجله در رفت و آمد بودند. قورباغه ها، برگ های نیلوفر برکه را می تکاندند و با نظم خاصی روی آب میچیدند تا دیگران بتوانند از آنها برای نشستن استفاده کنند.
نخل ها، برگ های خود را تمیز می کردند و گروهی، چمنهای کنار نخل پیر را مرتب می کردند. صدای همهمه و حرف از هر طرف به گوش می رسید. در این میان چشم طلا به قورباغه خانم افتاد و گفت: “سلام قورباغه خانم! اینجا چه خبر است؟”
“سلام طلا جان! الان کار دارم. بعدا برایت تعریف میکنم و بعد هم با عجله رفت. طلا، با ناامیدی نگاهی به جیکا کرد و گفت: “نه، هیچ کس وقت جواب دادن ندارد.” ناگهان فریاد زد: “جیکا ! نگاه کن. مسافران از راه رسیدند.”
جیکا نگاهی کرد و لاک پشتها را دید که دسته دسته به طرف برکه می آیند و از پشت سر آنها صدای قور قور قورباغه ها به گوش می رسید. آسمان، هم پر از پرندگانی بود که از راه دور می رسیدند. سطح آسمان از تصویر آنها پر شده بود.
جیکا و طلا که هم تعجب کرده بودند و هم ترسیده بودند، تا توانستند کنار نشستند تا راه باز شود و جایی را نگیرند. کم کم تمام برگهای نیلوفر روی آب پر شد و پرندگان، نیز روی نخلها جای گرفتند. ماهیها، همه به سطح آب آمدند و سرها را بیرون آوردند. گرداگرد ساحل و روی چمن کنار نخل را حیوانات دیگر پر کرده بودند.
شترها، اسبها، خرگوشها، آهوها همه و همه آمده بودند. برکه آنها خیلی مهم شده بود. طلا نگاهی به آسمان کرد. خورشید، دیگر به وسط آسمان رسیده بود و با رضایت به آنها نگاه میکرد. کم کم همه آماده شدند. سکوت همه را فرا گرفت. نگاه همه به نخل پیر دوخته شد.
پیک برکه غدیر – داستان غدیرخم از زبان نخل پیر
نخل پیر هم تکانی خورد و نگاهی به جمعیت کرد. سپس آرام آرام شروع به سخن گفتن نمود: آن روزها، من نخل کوچکی بودم. نخلی که هنوز خرما نمیداد و تازه برگهایش رشد کرده بود. اما با تمام کوچکی، همه چیز به یادم مانده است.
روز عجیبی بود. عده زیادی به اینجا آمده بودند. هزار یا نه صد هزار نفر بودند که از مکه و زیارت خانه خدا برگشته بودند و اینجا، کنار همین برکه پیاده شدند و در زیر سایه برگ های اجداد من جای گرفتند. هوا خیلی گرم بود.
نخل نگاهی به آسمان کرد و ادامه داد: خورشید، گرمتر از همیشه میتابید. نماز، تاره تمام شده بود که پیامبر خدا، بر فراز منبر رفت تا همه او را ببینند. اینجا منبری نبود، اما مردم، با بار شتران، منبری درست کردند. پیامبر، هم بالای منبر ایستادند. ما هم از اینجا او را میدیدیم.
صورتی بسیار زیبا و دلنشین داشت. لبخند گرم او دلهای ما را نوازش میداد. اما نگاهش اندوهگین بود و ما نیز از این اندوه غمدار میشدیم. هنوز از دیدن صورتش سیر نشده بودیم که لب به سخن گشود. کلام او چون آبی گوارا به جانمان می نشست و زنده مان میکرد.
شاید من کوچک بودم، اما صدا و حرفهای او برای همه کس شنیدنی بود. بزرگ و کوچک، همه را در بر میگرفت. هنوز هم هر وقت آنجا را نگاه میکنم، او را می بینم که بر فراز منبر ایستاده و به ما چشم دوخته است.
در اینجا نخل پیر، لحظه ای سکوت کرد و نگاهی به جمعیت انداخت. همه منتظر شنیدن بقیه داستان او بودند و او را نگاه می کردند. بعضی هم از دور به آن نقطه خیره شده بودند تا شاید آنها هم پیامبر را ببینند و صدای او را بشنوند.
اول، خدا را سپاس گفت و او را حمد کرد. مدتی با مردم سخن گفت و با آنها حرف زد. از خودش گفت و از آنها و از اینکه او برای آنها چه کرده و چه نعمتی آورده است. آنگاه، رو به جمعیت پرسید: ای مردم آیا من سرپرست شما نبودم؟
پیک برکه غدیر – سرپرست همه
همه، گفته او را تایید کردند و تصدیق نمودند. پس پسر عمو و دامادش را برگزید و او را صدا زد. او کسی نبود جز علی، همه او را میشناختند. داستان دلاوری هایش حتی به ما هم رسیده بود. هرگاه پرندگانی از مکه یا مدینه به اینجا میآمدند، قصه جدیدی از او و خوبی های او با خود میآوردند و ما همه او را دوست داشتیم. حرف او همیشه سر زبان ما بود و از راه دور به او دل سپرده بودیم.
علی کنار او ایستاد. هرگز منظره ای به این زیبایی ندیده بودم. آن دو کنار هم بهترین کسانی بودند که چشم میتوانست ببیند و یا گوش دربارهشان بشنود.
نگاهی به مردم کرد. دست علی را گرفت و بالا برد و با صدای بلند به مردم فرمود: ای مردم! هرکس که من سرپرست، ولی و مولای او هستم، پس از من علی سرپرست و مولای اوست. آنگاه برای او دعا کرد و از خدا برای او کمک خواست.
همه ما صدای او را میشنیدیم و به حرفهای او گوش میکردیم. هم پیامبر را میشناختیم و هم علی را و هم با این حرفها سرپرست خود را پس از او شناختیم.
آنگاه پیامبر، فرزندان او را نام برد و اسمشان را گفت و آنها را معرفی کرد و فرمود که پس از علی، آنها به ترتیب سرپرست ما و جانشینان پیامبرند. سپس، از همه خواست تا او را بپذیرند و با زبان، با گوش، با چشم، با دست و با دل و جان با او پیمان ببندند و عهد کنند که از او و جانشینانش فرمان برند و آنها را اطاعت کنند.
همچنین فرمود: هر کدام از شما که پیام مرا شنیدید، به دیگران برسانید و برای کسانی که اینجا نبودند، داستان امروز را تعریف کنید تا آنها هم با او پیمان ببندند و از دور با ما و همراه ما باشند.
پیک برکه غدیر – پیام غدیر
نخل پیر سکوت کرد. واقعا خسته شده بود. رمقی برایش نمانده بود. اما انگار هنوز حرفی برای گفتن داشت: حال ای دوستان من! آنچه را که دیده بودم، برای تمام شما از کوچک و بزرگ تعریف کردم. حال شما هم شنیدید. دیگر با شماست که به دیگران برسانید. ماهیها برای هم تعریف کنند. پرندگان در آسمانها پرواز کنند و قصه غدیر را به همدیگر بگویند.
حیوانات جنگل برای دیگران بازگو نمایند. همه تلاش کنید تا یاد و قصه غدیر همیشه بماند. نخل پیر سکوت کرد و برگهای خود را از زور خستگی بست و اندکی خم شد.
منظره قشنگی بود. خورشید رفته بود و ماه زودتر از همیشه پیدا شده بود و در گوشه آسمان پرتوافشانی می کرد. کرمهای شبتاب، در لابهلای نخلها نشسته بودند. مثل چراغانی، سوسو میزدند. اما از ستارگان خبری نبود. طلا نمیدانست کجا مانده اند. ناگهان بالای سرش روشن شد. ستارهها را دید که در آسمان نشسته بودند و با هم جمله “عید غدیر مبارک!” را روشن میکردند.
طلا دوباره به آن دور نگاه کرد و آن روز را به یاد آورد. به خود قول داد که هرگز داستان نخل پیر را فراموش نکند و آن را برای هرکس که میشناسد، تعریف کند. نگاهی به جیکا انداخت. او را دید که هنوز محو ستارههاست. آنگاه با صدای بلند فریاد زد: جیکای عزیزم! عیدت مبارک.
پیک برکه غدیر – شعر نان و گل
او دست هایی مهربان داشت او شمع مردم بود و اشکش او خوب بود او نان خود را او با خدا بود و خودش را نان و گل و خواب و خدا را با این همه می دید بر خاک تنهاییش را توی یک چاه او خشم خود را مثل تیری او مثل خورشید جهانتاب تا اینکه جان خویش را هم | پروانه ها را پر نمی داد بوی گل و پروانه می داد با دیگران تقسیم می کرد تنها به او تسلیم می کرد تنها برای خود نمی خواست مانند کوهی تک و تنهاست او نیمه شبها داد می زد بر سینه بیداد می زد تا آخرین لحظه درخشید مانند نان خویش بخشید |
برای دانلود متن پیک برکه غدیر کلیک نمایید.
برای مطالعه و مشاهده مطالب خدمتگزاران میتوانید به فهرست مطالب در زیر مراجعه نمایید.
فهرست مطالب محرم فهرست مطالب فاطمیه فهرست مطالب نیمهشعبان فهرست مطالب غدیر کتابخانه خدمتگزاران