برگزیده هامتن برگزیده

حکایت عشق – متن برگزیده

حکایت عشق را نتوان با عقل به رشته ی تحریر درآورد….

این متن برگزیده حکایت عشق ، است. عشق به دختر شاه کربلا حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام، که قصه ی او را هرکه بشنود دلش تاب نیاورده و بیقرار آن نازدانه می شود. برای مطالعه کامل داستان به متن زیر مراجعه نمایید.

ماءمور بودم شبکه ای را، تا بی هیچ احساس و تعصبی، گزارشی منطقی و عقلانی دهم شرحِ حال مسیر زوّار را

کاغذ و قلمی در دست داشتم و آنچه میدیدم، بی حاشیه و شفاف، ثبت میکردم

به اقتضای ماموریت، میان زائرین اربعین، پیاده راه میرفتم و بیشتر از آنکه دنبال ثواب و حسناتش باشم، در پیِ انجام مسوولیتم بودم

خستگی امانم بریده بود و برای استراحتی کوتاه روی فرشی که کنار یکی از موکب ها پهن شده بود، نشسته بودم

دستها را ستون بدن کرده، به عقب تکیه داده بودم و دنبال سوژه ای برای نگاشتن، به خادمان کنار جاده خیره شده بودم

دستار سبز کودکی نگاهم را ربود و طرز التماس کردنش متحیّرم کرد

درد و خستگی، همه را فراموش کردم و به شتاب، سیل جمعیت کنار زده خود را کنار کودک رساندم
خردسال بود و قد و قامت کوچکی داشت، دستار سبزی بر سر بسته بود و میان این جمعیت تنها دخترکان کوچک را جستجو میکرد.

چشمش به هر دخترکی که میرسید، میدوید، دستانش را میگرفت، التماسش میکرد: لحظه ای به موکب ما بیا برایت شیر داغ بیاورم؛ نان تازه هم داریم با رطب اعلا؛ تو فقط بیا، با من بیا…

آنگاه هر دخترکی که دعوتش را اجابت میکرد، کودک دستش را در کمر پدرش حلقه میکرد و به ناله پدر را قسم میداد: بابا تو را به خدا رویت را آن طرف کن، میترسم دوستم غریبی کند و نیاید. بابا تورا به خدا، جلو نیا، میترسم مردِ غریبه ببیند دلش بلرزد و با من همراه نشود…

نوشتن شرح حال دخترک

به آمدن هر دختر بچه ای، این داستان مکرّر میشد و کودک هر بار همین جملات را تکرار میکرد و پدر نیز هر بار بر سینه میکوبید و اشک روانه میکرد

کاغذ و قلم را از کیف سر شانه در آوردم و کنار پدر آمدم
_ خدایش حفظ کند؛ کودک شیرینی داری.
هم مشتاق است و هم واهمه دارد. هم زائر جستجو میکند و هم پدر را پس میزند
این تناقضات حالش، با سنّ کمش خوانا نیست
خواب بدی دیده یا خاطره ی بدی دارد؟؟

مرد، آرام و متین نگاهی به کاغذ و قلمم انداخت و پرسید: گزارشگری؟؟
به سر، تاییدش نمودم و ادامه داد:
پس بنویس…
سپیده صبح زده بود و کمر بسته آماده بودم که خانه را به سمت موکب ترک کنم.
فرزندم زودتر از همیشه از خواب برخاست و چون مهیای رفتنم دید، بهانه گیری های کودکانه اش آغاز کرد
_بابا نمیشود یک امروز را کنار من بمانی، نمیشود یک امروز من را بیشتر از زوّار دوست داشته باشی؟
یک امروز تنهایم نگذاری؟
بر زمین نشستم و در آغوشش کشیدم
_عزیز دل بابا، قافله ی زینب کبری نزدیک است، اهل و عیال حسین در راهند و کربلا را نزدیک میشوند
اگر یک امروز را از کنار موکب ما رد شوند و من نباشم، بگو بابا چه خاک بر سر بریزد؟
چشمان کودکم از هیاهوی دلش در کاسه میچرخید؛ دست دور گردنم حلقه کرد و چشمانش را به صورتم نزدیک کرد
– بابا، دختر سه ساله ی امام حسین اسمش چه بود؟
– رقیه بود باباجان، نامش رقیه بود
دست کوچکش بر دست کوبید و پرسید

بابا رقیه هم می آید؟

– بابا رقیه هم می آید؟
مانده بودم چه پاسخ دهم سوالش را
زیر لب زمزمه کردم:
حتما می آید، آن سال که حسرت زیارت پدر بر دلش ماند؛ ولی این سالها حتما همراه عمه میشود و میآید

حال کودکم شده بود اسپندی بر روی آتش؛ برخاسته بود و
مادر را صدا میزد
لباسهای تمیز مرا بیاور، مهمان داریم
شال سبزم را هم بیاور به رقیه خاتون بگویم ما نسبت فامیلی داریم غریبه نیستیم
بابا امروز نان خوشمزه در تنور زنی ها، مادرم گفته رقیه در راه یک نان سیر نخورده
بابا نکند تو را ببیند غریبی کند و پیشم نیاید، مادر گفته رقیه خاطره ی خوبی از غریبه ها ندارد
بابا تو پیشم باش، اما اگر رقیه آمد دستم رها کن و زود برو؛ مادر گفته رقیه
دست کودکان که در دست پدرهاشان میدید؛ دلش هوایی میشد

بابا به من یاد میدهی زخم پا را چگونه مرهم مینهند، تو که مرد غریبه هستی، شاید حاضر شود زخم های پایش را من نشان دهد
میگفت و بیقرار گِرد خانه میچرخید.
یقینش را بیشتر از خود یافتم و خلوص خدمتش را کم سابقه دیدم
پس مهیایش کردم و با خود آوردم
و حال از صبح تا کنون، میان این جماعت دنبال ماهزاده ی حسین میگردد

مرد همچنان روایت میکرد داستان کودک پریشان حالش را و من قلم به دست گرفته، آرام نوشتم:

حکایت عشق را نتوان با عقل به رشته ی تحریر درآورد….


برای مطالعه همه ی متن های برگزیده  میتوانید به لینک زیر مراجعه نمایید
متن های برگزیده

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا