برگزیده هامتن برگزیده

عمود آخر – متن برگزیده

به عمود آخر رسیده بودیم…

متن برگزیده ای که پیش روی شماست با عنوان عمود آخر بیانگر داستان عشق و دلدادگی به امام حسین علیه السلام  و پیاده روی اربعین است. برای مطالعه کامل داستان به متن زیر مراجعه نمایید.

به عمود آخر رسیده بودیم…

خسته و وامانده، به گام هایی که گاه میلنگید، به زانوانی که از فرط خستگی پس میشکست، به انگشتانی غرق تاول ؛
آشفته حال و بیتاب، نفس زنان، آخرین قدم ها را به امید وصل بر میداشتیم و چشمانمان به دور دست دوخته بودیم اگر نشانی از عمود آخر را یافتیم، دوستان را بشارت دهیم

غلامحسین، جوان خوش دلی بود که در میانه ی راه، توفیق همراهیش نصیبم شده بود
چهره ای دلنشین و کرداری متین، دوست داشتنی ترش کرده بود
دلسوخته بود و به جوانیش، اهل معرفت را بیشتر شباهت میداد
هر بار که اهل کاروان صدایش میکردند: غلامحسین؛ پاسخ میداد من غلامِ حسینم؛ مادرم نذری داشته که اگر خداوند پسری به او عطا کند، نامش را بگذارد غلامِ حسین
خلاصه نامش ماجرای کاروان شده بود و روزانه بیش از تعداد رکعات نمازش، مارا توجیه مینمود بر درست صدا کردن نامش

لبیک یا حسین

همچنان میرفتیم و چشم به دوردست داشتیم که صدای غلامحسین میان جمعیت برخاست
دستانش را بر سرش گذاشته بود و فریاد میزد:
لبیک یا حسین…. لبیک یا حسین
بابی انت و امی یاحسین…
اشک میریخت و بر زمین افتاده بود، مشتی از خاک را برداشته بود و میبویید
به سجده رفته بود و سر از خاک بر نمیداشت
ما نیز چون چشمانمان به عمود آخر افتاد، بر خاک نشستیم و سجده ی شکر به جای آوردیم

به سجده رفته بودم و از فرط خستگی، طاقت بر خاستن نداشتم

دو دست، را تکیه گاه بدن کرده سر از خاک بلند کردم و آرام کنار ستون تکیه دادم

قدم از قدمم پیش نمیرفت و دو پایم قطعه چوبی شده بود که عنانش دیگر دست من نبود

غلامحسین آشفته حال تر از همیشه کنارم آمد

برخیز، برخیز به پابوس آقا برویم
درنگ مکن که ماندن را طاقت ندارم
نمیدانم به دعای کدام صاحب نفسی و یا معجزه ی کدام صاحب کرامتی، بهشت روزیَم گشته
برخیز که ترس آن دارم، جانم به لب آید و حسرت دیدار به گور برم
میگفت و میگریست

من کجا، زیارت مولا کجا

واژه ها را کم آورده بود و چون کودکان تازه لب به سخن گشوده، لکنت امانش بریده بود
چون مادرانِ جوان از دست داده بر سینه میکوبید و حدیث نفس مینمود
من کجا، زیارت مولا کجا
غلام کجا، وصال ارباب کجا
ذره کجا، حضرت خورشید کجا…

آنقدر گفت و بر سر و سینه کوبید تا او نیز چون ما نقش زمین شد

خوب میدانستم او نیز دیگر طاقت راه رفتن ندارد

سه روز بود پابرهنه روی خاک ها راه رفته بود و زخم های کف پایش را خوب دیده بودم

دستی بر شانه اش گذاشتم و سرِ نصیحت باز کردم:
غلامحسین جان، اینگونه زیارت رفتن را شرط آداب نیست و از بزرگان ما چنین بر ما حکایت نشده
زلف ژولیده و سر و پای خاک گرفته، میخواهی نزد اربابت روی؟
بگذار به مهمانسرایی برویم، غسل زیارتی نماییم، جامه ای تمیز بر تن کنیم، معطر شویم، آنگاه چون جابر که به زیارت اربعین آمد، قدم ها کوتاه نموده به تکبیری و اذن دخولی وارد شویم حرم مولایمان را…

آداب زیارت

دستانم را از شانه اش کنار زد و خیره ی چشمانم شد
تو میخواهی چون جابر زیارت کنی، راه خود پیش گیر و به آدابت رَس

من نیز چون عقیله ی بنی هاشم، به چهره ای خاک آلود، به قدم هایی خسته، به پایی زخم شده، به زانوانی بی رمق و به دلی سوخته زیارت میکنم مولایم را
مشتی که از داغ جگر بر سینه میکوبم تکبیرم میشود و اشکی که به صد آه بر گونه میچکانم اذن دخولم میشود

میخواهم بروم کنار مولایم زخم های پا را نشان دهم بگویم آقا من فقط سه روز است پابرهنه میان خاکها قدم بر داشته ام
میخواهم تاول انگشتان اشارت زنم بگویم آقا من فقط نجف به کربلایی پیاده طی طریق کرده ام

بگویم آقا من تمام مسیر سایه بانی بر پیشانی بسته بودم و اینگونه آفتاب پوست صورتم سوزانده است

میخواهم بگویم آقا الهی غلامت از غم زینب بمیرد
الهی غلامت فدای قدمهای سکینه شود
الهی غلامت بلاگردان انگشتان پای کوچک رقیه شود…

گفت و گفت … آنگاه نه به دو پایش، که به چهار دست و پایش سوی حرم روانه شد
و من همچنان تکیه زده به عمود آخر زمزمه میکردم:
راست گفتی، تو غلامحسین نیستی؛ تو غلامِ حسینی…


برای مطالعه همه ی متن های برگزیده  میتوانید به لینک زیر مراجعه نمایید
متن های برگزیده

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا