نمایشنامه عهد غدیر – نمایشنامه غدیر
نمایشنامه عهد غدیر (پیمان غدیر؛ پیمانی با رسول خدا صلی الله علیه و آله)
نمایشنامه عهد غدیر در مورد ماجرای غدیر و پیمان غدیر است که پیامبر صلی الله علیه و آله در روز غدیر فرمودند عهد و پیمانی با من و علی علیه السلام ببندید و هرگز از آن برنگردید؛ ولی دشمنان و کارشکنان بعد از غدیر این پیمان و عهد را شکستند، و خلافت را به زور غصب کردند.
شخصیت های نمایشنامه عهد غدیر
زینب: شیعه، در غدیر حضور داشته است، با شخصیتی آرام، متین و با منطق، همسرش را از دست داده و حدوداً 30 ساله است.
لیلی: دختر خواهر زینب، بیتفاوت، زیبا، 15 ساله
میمونه: امّ زید (مادر شوهر و زن عموی لیلی)، طرفدار گروه حاکم (قبل از اسلام همسرش رئیس قبیله بوده است.)، از کسانی که بعد از فتح مکه ایمان آوردهاند، یک پسرش را در جنگ بدر از دست داده است، در غدیر نیز حضور داشته است، خوش صدا، زیرک و با سیاست
خوله: دوست میمونه، طرفدار گروه حاکم، از قبیله ی تیم، آتشین مزاج، بی ادب، متعصّب
صفیه: دوست زینب، شیعه، همسر براء بن عازب (یکی از طرفداران حضرت علی علیه السلام)، 2 سال بزرگتر از لیلی، کم طاقت و با زبان نیشدار
حبّه: خدمتکار میمونه، زنی عامی و قشری، از بادیه نشین ها، با لهجه ی اهوازی
4 نفر گروه حرکات فرم که خدمتکار میمونه هم که در زمان حضور گروه در روی سن، پشت صحنه است میتواند یکی از آنها باشد.
نمایشنامه عهد غدیر – صحنه ی اول
{14 روز پس رحلت رسول اکرم صلی الله علیه و اله، خانه ی مجلل میمونه در مدینه، گوشه ای از صحنه پرده ای قرار دارد که شمایل دو فرد که یکی دست دیگری را بالا برده است پشت آن قرار دارد و با روشن شدن نور پشت آن روشن میشود.}
{پیش از روشن شدن نور صحنه، صدای هلهله و شادی زنان به گوش میرسد. بعد از روشن شدن نور صحنه هر کدام از بازیگران را مشاهده می کنیم که مشغول کاری هستند؛ خوله گوشه ای نشسته و خود را باد میزند، صفیه و زینب هم گاهی با هم کلماتی ردّ و بدل می کنند و بیشتر مشغول خواندن اذکاری هستند و در دست زینب تسبیحی وجود دارد که در حقیقت تکه نخ دارای گرهای است که تکهه ای گل به گره های آن چسبانده شده است.}
(حبّه وارد میشود و ظرف میوه را که خوشه های انگور از آن آویزان است میآورد و مقابل صفیه و زینب میگیرد، آنها بر نمی دارند، بعد مقابل خوله می گیرد.)
خوله: (در حالی که خوشهی انگوری بر می دارد) حبّه! پس خانمت کجاست؟ (با لحن تمسخر آمیز) میمونه میهمان دعوت کرده اما خودش به میهمانی رفته است! (تندتر خود را باد میزند)
(میمونه و لیلی وارد میشوند در حالی که لیلی بسیار خوشحال و خندان است و به سمت زینب میرود)
حبّه: سیّده دارند … (متوجه ورود میمونه می شود و سرش را در حالی که هنوز هم ظرف میوه را جلوی میمونه گرفته است به سمت او می چرخاند و کلامش قطع می شود)
خوله: (در حالی که متوجه ورود آنها شده است به میان حرف حبّه میدود) میمونه مهمان دعوت میکنی و او را تنها میگذاری؟
میمونه: خوله ی عزیزم! می خواستم به عروس زیبایم لباسش را که ابازید برای او از ایران آورده است را نشان دهم. پارچه اش از ابریشم خالص است. نمونه اش در نزد عرب یافت نمی شود.
لیلی: (با هیجان خطاب به زینب) خاله جان! باید آن لباس را میدیدی، آنقدر زیبا و درخشنده بود که گویی آن را از شعاع آفتاب بافته بودند. (زینب نگاهی به او می کند و لبخندی می زند؛ اما چیزی نمی گوید.)
میمونه: (در حالی که با مهربانی دستی به صورت او میکشد) لیلی عزیزم! تو هم مانند پنجه ی آفتابی. قطعاً در این لباس بی نظیر خواهی شد.
(میمونه به سمت خوله می رود و با او به آهستگی مشغول صحبت می شود.)
صفیه: (رو به زینب) حتی لباسش را هم آماده کرده است …
زینب: میدانم. (در حالی که متفکرانه سر در گریبان میبرد) خدا از نیت من آگاه است. (سرش را به سوی آسمان بلند میکند) خودش کمکم خواهد کرد. (آه بلندی میکشد)
(در حالی که صفیه و زینب با هم صحبت می کنند و میمونه و خوله هم مشغولند، لیلی به قسمتی بین آن دو می رود و تا مینشیند حبّه ظرف میوه را زمین گذاشته، به طرف او می رود و پای او را به زور در بغل گرفته و شروع به مالیدن آن می کند.)
لیلی: (در حالی که از این عمل او در شگفت شده است) آه … حبّه چه میکنی؟! من نمیخواهم پایم را بمالی …
میمونه: (در حالی که متوجه لیلی شده است و به سمت او می آید) حبّه! باز تو این کار را کردی؟! گفته بودم که اینجا بادیه نیست و رسومات قبیله ی تو را هم مردم اینجا دوست ندارند و بی ادبی تلقّی می کنند.
صفیه: (در حالی که میخندد) میمونه او را راحت بگذار. پیش از آمدن تو پای همه ی ما را مالش داده است!
خوله: الحق هم که خوب ماساژ میدهد.
زینب: (خطاب به لیلی) لیلی جان ناراحت نشو. این رسمی است در قبیله ی او که پای میهمان را مالش می دهند تا خستگی راه از پایش بیرون بیاید و در حقیقت به نوعی احترام و میهمان نوازی است.
میمونه: خوب دیگر بس است. مهمان نوازیت را نشان دادی، پوست پایش کنده شد. بیا و این میوه ها را به عروس زیبایم تعارف کن.
حبّه: (در حالی که پای لیلی را به آرامی به زمین میگذارد، بلند میشود و به سمت ظرف میوه میرود) وِوِوِ … یا سیدتی! میهمان است، از راه آمده، این رسم است. یک بار سر همین که یکی از شیوخ قبیله ی ما وقتی به قبیله ی دیگری می رود و آنها این رسم را به جا نمی آورند، نزدیک بود خون و خونریزی بشود. قضیه از این قرار بود که …
میمونه: باز شروع کردی حبّه! میوه را بگیر و به کارت بِرِس.
حبّه: (زیر لب غر میزند و ساکت می شود)
خوله: (در حالی که دانه ای انگور به دهان میگذارد) عجب انگورهای تازه و آبداری … . میمونه ی عزیز حقّا که سلیقه ی بی مثالی داری.
(میمونه لبخندی میزند و همین که میخواهد جواب خوله را بدهد حبّه میان حرف او میدود.)
حبّه: (در حالی که میوه را جلوی لیلی گرفته است) البته سیده میمونه واقعاً سلیقه به کار بردهاند، هم در کاشتن انگورها و هم در چیدن و حمل آنها و بیشتر از همه هنگامی که بنده آنها را در ظرف میچیدم، ایشان واقعاً سلیقه به کار بردند!
میمونه: (با لحن اخطار آمیز) حبّه بهتر است امروز مراقب زبانت باشی!
(حبّه بیتوجه به حرف میمونه ظرف میوه را رو به روی میهمانان میگذارد و از گوشه ای وسایل سبد بافیاش را بر میدارد و مشغول آن می شود.)
خوله: اگر اشتباه نکنم با قافله ی ابا زید از یمن آمده است.
میمونه: (بادی به غبغب انداخته و لبخندی گوشه ی لبانش نقش بسته) اشتباه نکردی خوله ی عزیز، از یمن آمده است. لیلی، عروس زیبای من! تو هم از اینها امتحان کن. (به سمت لیلی می آید و خوشه ای انگور از ظرف میوه برداشته و به او می دهد) ابا زید عقیده دارد که در ظرف میوه ی هر بزرگ زاده ی عربی باید انگور باشد. تو هم در خانه ی پسرم زید اینها را خواهی آموخت، چرا که میدانم (نگاهی به زینب می اندازد) در خانه ی پدرت اصول بزرگ زادگی به تو آموخته نشده است.
زینب: (بر افروخته می شود) منظورت چیست که این گونه در مورد خواهر مرحومم سخن به گوشه و کنایه می گویی؟ اگر اصول بزرگ زادگی به تفاخر و خود خواهی است حاشا و کلّا که خواهر مرحومم چنین چیزهایی به دخترش آموخته باشد! اصول بزرگ زادگی انسانیت و از خودگذشتگی است که در حدّ توانش به تنها فرزندش آموخته است.
میمونه: زینب عزیز! ما همه از فقدان راحله، مادر لیلی، بسیار غمگین و ناراحت هستیم. من هم قصد نداشتم پشت سر مرده حرف بزنم. (روی به سوی لیلی میکند و با لحنی حق به جانب ادامه می دهد) لیلی خود بهتر می داند که من چقدر مادرش را دوست داشتم.
لیلی: خاله جان شما سخت می گیرید. زن عمو مقصود بدی نداشتند. کمی انگور که این جنجال ها را ندارد.
زینب: نه ندارد، اما وقتی عده ای آن را وسیله ی تفاخر کرده و به این وسیله فخر می فروشند باعث قیل و قال هم می شود.
میمونه: (در حالی که سعی می کند بحث را عوض کند) کام خود را با انگور شیرین کنید، نباید بگذاریم که این بحث ها این ایام فرخنده را بر ما تلخ سازد. (ظرف میوه را جلوی زینب میگیرد)
زینب: چه تلخی ای که شیرینی انگور آن را بزداید، (رویش را بر می گرداند) چه فرخندگی در این ایام هست؟ با اتّفاقات این روزها و کنار رفتن نقاب از روی پُر رنگ و لعاب منافقان دیگر …
لیلی: خاله جان! دوباره بحث را به این مسائل نکشان!
میمونه: عروس عزیزم راست می گوید. دور هم جمع شده ایم تا دمی در معاشرت با خویشان و صله ی رحم فراغتی از هیاهوی کوچه و بازار بیابیم.
خوله: (با لبخند و کنایهآمیز) من که تلخی ای در ایام نمییابم. گر چه دورهای بر ما گذشت که تلخ تر از حنظل بود، اما آن دوران گذشته، اکنون روزگار به کام ماست.
صفیه: چرا نباشد؟! روزگاری با نسب و اموال خود دنیا را به کام خود عسل و به کام ضعفا حنظل میساختید؛ اما با بعثت رسول الله و فتح مکه از سریر عزّت و حضیض ذلّت که شایسته ی آن بودید فرو افتادید. (با لحن تحقیر آمیز) و از آن پس طُلقاء رسول الله و بنده های آزاد شده ی آن حضرت نامیده شدید که برای شما از مرگ ناگوارتر بود. (با لحنی محزون) و اکنون که رسول الله ندای حق را اجابت گفته با غصب حقّ خاندانش …
خوله: چه میگویی دخترک نادان … (با حرص و غضب) تو را چه به این حرفها! آن زمان تو به اندازه ی دانه ی خرما هم نبودی، تو چه از اشرافیت و بزرگ زادگی میدانی در حالی که در آن هنگام حتی به دنیا هم نیامده بودی.
میمونه: بس کن خوله. صفیه تو هم زبان به دندان بگیر … مگر میدان رزم است که به جان هم افتادهاید. (رو به صفیه) چرا گذشته ی افراد را به رخ میکشی و از چیزی که نمیدانی حرف میزنی. من امروز این میهمانی را تنها برای عروسم، لیلی، برقرار ساخته ام تا هم او را ببینم و هم این که با هم در مورد زمان عروسی سخن بگوییم و مهیّای آن شویم.
لیلی: من هم علاقه ای به این جار و جنجال ها ندارم (در حالی که حالتی رویایی به خود گرفته است) من فقط دوست دارم که با زید هر چه زودتر به خانه ی خود برویم. (با لحنی محزون) از هنگامی که مادرم از دنیا رفته است 1 سال میگذرد و من همیشه جای خالی او را در خانه احساس میکنم و … (در حالی که اشک در چشمهایش حلقه زده است) دیگر تحمّل آن را ندارم …
زینب: (با لحنی محزون) آه خواهر جان! چقدر جای تو الان خالیست! لیلی جان، خواهرزاده ی عزیزم، همان قدر که مرگ خواهرم تو را غمگین ساخت، مرا هم در غم فرو برد. او تنها خواهر و تنها دوست و راهنمای من بود. لیلی عزیزم، تو تنها یادگار او هستی و برای من بسیار عزیزی و به همین علت سرنوشت تو برای من اهمیت فراوانی دارد و نمیخواهم هیچ ناملایمتی به تو برسد.
میمونه: راست گفتی زینب عزیز. خواهر بزرگ تو، راحله را، همه ی ما دوست داشتیم و او آنقدر مهربان و دلسوز بود که همه جا، جای خالی او حس میشود. (لیلی را در آغوش می گیرد و دستی به سر او میکشد) آه لیلی عزیزم! نکند گمان کرده ای که تنها مانده ای … به خدا قسم تو را همانند دختر نداشته ام دوست میدارم و حاضر نیستم غم تو را ببینم.
(چند لحظه، سکوت همه ی بازیگرها)
خوله: میمونه، عروست را دعوت کرده ای تا برایش نوحه بخوانی و اشکش را درآوری؟!! مثلاً مجلس شادی است. به زودی عروسی در راه داریم. بهتر است شعری بخوانی و مجلس را از این حال درآوری.
حق با توست، نباید این اوقات شیرین را تلخ کرد. (رو به لیلی) شعری برای عروس زیبایم خواهم خواند (با لحنی آهنگین و شاعرانه در حالی که متناسب با معنی شعر به لیلی اشاره میکند)
و فی الحَی احوی ینفُضُ المردَ شادنٌ / مُظاهرُ سِمطَی لُؤلُؤءٍ و زِبَرجَدِ
خَذُولٌ تُراعی رَبرَباً بِخَمیلهٍ / تَناوَلُ اَطرافَ البَریرِ و ترتَدی
و تَبسِمُ عَن المَی کَأنَّ مُنَوِّراً / تَخَلَّّلُ حُرَّ الرَّملِ دِعصٍ له نَدی
سَقَته ایّاهُ الشَّمسِ الّا لِثاتِه / اُسِفَّ و لَم تَکدِم علیه بِإثمِد
و وُجهٍ کَأَنَّ الشَّمسَ القَت رِدائَه / علیه نقی اللّونِ لم یَتَخَدََّد
و إِنّی لاُمضی الهَمَّ عندَ احتِضارِهِ / بِعوجاءَ مِرقالٍ تروُحُ و تغتَدی
میمونه: (در میان قبیله محبوبی است شبیه آهویی با لبان کبود و چشمان سیاه و گردن زیبا و بلند در حالی که درخت اراکه را تکان میدهد و 2 رشته گردنبند مروارید و زبرجد دارد. آهویی که شبیه محبوب است بچه ها را رها کرده است و همراه دسته ای از آهوان در زمینی سرسبز از میوه ی اراک میچرد و شاخ و برگ آن را میپوشد و در میانشان ناپدید میشود.
او با دندان هایی میخندند و لبانش مایل به سیاهی و دندانش شبیه گل گاو چشمی است که در میان تپه ی ریگ خالص نمناک پرورش یافته باشد. دندانش چنان درخشش تلألوئی دارد که گویی با نور آفتاب سیراب شده ولی لثه اش بر آن سرمه پاشیده شده و با دندانش تا به حال گاز گرفته نشده و اثری بر آن نیست.
با رخساری میخندد که گویی آفتاب بر آن نقابی از نور کشیده و صورتی است نورانی و شفاف که شاداب بدون چین و چروک. وقتی اراده ی کاری را کردم انجام آن را به عهده ی ماده شتری کجرو و سریع السیر میگذارم که شب و روز راه میرود.) (بیت آخر با لحن مخصوصی ادا میشود.)
حبّه: (با هیجان) احسنت، بارک الله یا سیدتی!
لیلی: آه زن عمو جان چه صدای گرم و زیبایی!
خوله: (با لبخند) احسنت امّزید! (در حالی که دستهایش را از شادی به هم میزند) با این صدای خوش و در این ایام فرخنده که میخواهیم قرار عروسی پسرت را بگذاریم بهتر نیست نوایی هم نواخته شود؟ به یاد دارم که میگفتی کنیزکی داری که خوب ساز مینوازد، بگو ساز و برگش را بیاورد تا محفل ما گرمتر شود.
میمونه: (از تعاریف دیگران شاد شده است، با لبخندی بر لب) حبّه! آن دایره و دنبکت را بیاور و از آن آهنگ های شادت بنواز تا مشغول شوی و دمی از زبانت آسوده بمانیم. (همراه با خوله میخندند)
حبّه: (در حالی که از جایش بلند شده هِل میکشد و یک دور میچرخد) نِعَم یا سیدتی! نِعَم … (شروع به هِل کشیدن میکند)
زینب: صبر کن ببینم!
(حبّه سر جایش می ایستد و ساکت میشود.)
زینب: هر چه من چیزی نمیگویم بدتر میشود، شما شرم نمی کنید؟! هنوز 2 هفته از رحلت رسول الله نگذشته می خواهید مجلس بزم به پا کنید و ساز بزنید و آواز بخوانید؟!! من دیگر تحمل ماندن در اینجا را ندارم.
(لیلی با بلا تکلیفی به خاله اش و به میمونه نگاه میکند.)
خوله: (با لحنی تحقیر آمیز و خشن) چه بهتر که زودتر اینجا را ترک کنی. چقدر باید برای مرگ (با استهزاء) ابن ابی کبشه عزاداری کنیم، بس است دیگر.
صفیه: (با لحنی تحقیر آمیز) دختر ماریه ی تیمی [از قبیله ی تیم]! چه زود نفاق و کفرت آشکار شد! مادرت به عزایت بنشیند، اگر پدرت مرده بود باز هم هفته ای از دفن او نگذشته به پایکوبی مینشستی؟!
خوله: به چه جرأت مرا با نام مادرم تحقیر میکنی؟ (نیم خیز میشود) الان به سزای حرفت میرسی … گیسهایت را میبُرم، میدهم …
حبّه: (در میان حرف های خوله) وِ ِ ِ… ِی! طالع نحس! چه بلوایی! میترسم آخرش همه ی تقصیرها گردن من بیفتد.
میمونه: (با عتاب فراوان و صدای بلند) خوله بس کن دیگر!
(خوله همچنان که از جا بلند شده است و میخواهد به سمت صفیه برود با صدای میمونه سر جایش میخکوب میشود. میمونه میخواهد به گونه ای عمل خود را توجیه کند و تقصیر را به گردن دیگری انداخته و اوضاع را آرام کند. صفیه و زینب همچنان با ناراحتی نشسته اند. صفیه میخواهد برود اما زینب مانع او می شود. لیلی همچنان با تردید به خاله و زن عمویش نگاه میکند.)
میمونه: خطاب به خوله) زبان تو از مار هم بدتر است. (با حرص و ایما و اشاره) چرا وقت شناس نیستی؟ مگر اکنون مجال این حرفهاست؟ (با لحنی نرم و تلافی جویانه) حق با زینب است. مدینه هنوز هم سیاه پوش عزای محمدی است. (با خشم رو به حبّه میکند) حبّه خجالت نمیکشی دامبُل و دیمبُل راه انداختی؟ … برو به مطبخ بگو غذا را زودتر آماده کنند امروز زودتر غذا میخوریم.
حبّه: (دست هایش را در هوا تکان میدهد و در حالی که از صحنه خارج میشود میگوید) نگفتم؟! ای بخت نامراد! ای!
(زینب و صفیه آرام و در گوشی با هم سخن میگویند. لیلی سرش را پایین انداخته و خوله هم با حرص و غضب مشغول باد زدن خودش است.)
صفیه: من دیگر یک لحظه هم اینجا نمی مانم (اشاره به خوله) این زن هیچ ادب و نزاکت ندارد، به همه چیز حتی به مقدسات هم توهین میکند.
زینب: (در حالی که با دست به او اشاره میکند بماند) نه نباید لیلی را تنها بگذاریم. من به راحله قول دادم که مراقب لیلی باشم و اگر اکنون اینجا را ترک کنم لیلی بدون آنکه علت مخالفت مرا با ازدواجش با زید بداند با او ازدواج خواهد کرد. نه من نمیتوانم او را تنها بگذارم. نمیخواهم سرنوشتی همانند سرنوشت مرا پیدا کند.
صفیه: به خاطر تو من هم میمانم؛ اما امیدوارم که ارزشش را داشته باشد و حرفهای تو برای لیلی مفید باشد.
میمونه: (زمزمه وار در حالی که چهرهاش درهم است) اُف میخواستم امروز کار را یکسره کنم، آن وقت این همه بلوا و قیل و قال به پا شد. (در حالی که حالت چهرهاش تغییر کرده و منبسط شده با لبخندی بر لب و با لحنی دوستانه خطاب به زینب) خوب زینب عزیز! امروز میخواستم قرار عروسی بگذارم، اما میبینی که چه قیل و قالی به پا شد. به هر حال …
(زینب به او توجهی نمیکند. میمونه سعی میکند با کلام دوستانه تر توجه او را جلب کند، به سمت او میرود تا در مسیر دید زینب قرار بگیرد، زینب سرش را پایین میاندازد. در همین حین حبّه وارد میشود و گوشه ای مینشیند.)
میمونه: در حدود 1 سال از عقد لیلی و زید میگذرد و به علت وفات مادر لیلی تاکنون صبر کردیم اما فکر میکنم که تو هم با من هم عقیده باشی که درنگ بیش از این جایز نیست و هم لیلی و هم زید مایلند که زودتر مراسم برگزار شود. من به خاطر لیلی، عروس عزیزم، پیشنهاد میکنم که تا آخر هفته ی آینده روزی را معین کنیم تا مراسم برگزار شود. نظرت در مورد روز جمعه چیست؟
زینب: (با لحنی جدی) من فعلاً با این وصلت موافق نیستم.
میمونه: زینب عزیز تو جدّی نمی گویی؟! اکنون که همه چیز تمام شده است و این دو به عقد یکدیگر درآمده اند و 1 سال برای برگزار شدن مراسم انتظار کشیدهاند، (با لحنی تمسخر آمیز) فکر نمیکنی که اعلام مخالفت تو سودی نداشته باشد؟!
حبّه: چه حرفها! مگر میشود؟! دختر مال پسر عمویش است، مال قبیله اش است، وِ وِ … آخرالزمان شده …
زینب: در 1 سال گذشته امیدوار بودم که نظرم در مورد تو و همسر و پسرت اشتباه باشد و شما در زمره ی منافقان و توطئه کنندگان پشت پرده نباشید اما متأسّفانه در چند هفته ی اخیر پی بردم که نگرانی من بیجا نبوده و شما با قرار گرفتن در صف بیعت شکنان و غاصبان حقّ اهل بیت چهره ی واقعی خود را نشان دادید.
من نمی خواهم نظرم را به لیلی تحمیل کنم اما به خاطر علاقه ای که به لیلی دارم و همچنین قولی که به خواهرم در مورد مراقبت از او دادم نمیتوانم بگذارم او سرنوشتی همانند سرنوشت من پیدا کند و زن مردی بشود که ایمانش را به بهای درهم و دینار میفروشد.
مثل شوهر از خدا بیخبر من که وقتی خبر بعثت رسول الله در مکه پیچید، تمام ثروت و قدرتش را برای نابود کردن صدای حق به کار گرفت و خودش را در این راه به کشتن داد.
خوله: عبدالهُبل را میگویی؟ چون او جوانمردی غیور در عرب کم یافت میشوند که جانش را داد اما از آئین نیاکانش نگذشت. همسر چنین شیری بودن لیاقتی میخواست که تو نداشتی.
صفیه: خوله! امثال عبدالهُبل سگ شرف دارند به کسانی (با کنایه به خوله) که از ترس جانشان نقاب نفاق بر چهره زدند و اعتقادشان را پنهان ساختند تا از پشت خنجر خویش را در پیکره ی اسلام وارد کنند.
زینب: جوانمردی و غیرت؟! او به دنبال ریاست و ثروتش بود نه اعتقادش. او چه از اعتقاد میدانست؟! اگر هم اظهار بت پرستی میکرد نه به علت ایمانش به آن بود، نه، بلکه برای مطامعش از آن استفاده میکرد.
هنگامی که فهمید من مسلمان شده ام نگفت که چرا به بتها کافر شده ای بلکه گفت که من با این کار ریاست قبیله را برای همیشه از او دور کرده ام. مرا تهدید کرد که کسی نباید بفهمد که من از دین اجدادیمان خارج شده ام.
آنقدر مرا شکنجه داد و آزار رسانید تا به همراه عده ای دیگر به مدینه رفتم. بعد از مدتی هم که خبر مرگ او را در جنگ بدر به من دادند. (با ناراحتی زیر لب زمزمه هایی با خود میکند) لیلی جان! به تو نمیگویم چه کار کنی اما از تو میخواهم که پیش از هر اقدامی ابتدا همسرت را بشناسی بعد با او به زیر یک سقف بروی. امکانی که من پیدا نکردم اما با تمام وجود سعی میکنم تا برای تو فراهمش کنم.
لیلی: خاله جان! من زید را میشناسم. او جوانی شجاع و با لیاقت است.
میمونه: زینب تو امروز حرف های عجیبی میزنی. مگر لیلی را با غریبه عقد کرده ایم که او را نشناسد. زید پسر عموی لیلی است. از کودکی با هم بزرگ شده اند.
زینب: (بی توجه به میمونه، در جواب لیلی با استهزاء) در شجاعت او همین بس که به لشکر اسامه نپیوست و لیاقت او هم از عهدشکنیاش با امیرالمؤمنین آشکار است!
صفیه: چنین جوان (با تمسخر) با لیاقت پیمان شکنی! معلوم نیست در پیمان و عقد ازدواجش هم وفادار بماند!
لیلی: اما زید به عهد خود وفادار است. مگر میشود با کسی عهد ببندد و بعد عهد خود را بشکند. نه … نه، زید من این گونه نیست.
حبّه: عرب عهدش را بشکند؟! امروز چه حرفهایی میشنوم! مرد عرب سرش را میدهد از عهدش بر نمی گردد.
خوله: چه به تو گفته بودم میمونه؟! اینها لیاقت پسر تو را ندارند. لیلی هم بعد از چند صباحی که به پسر تو رسید با القائات خاله اش زندگی را بر زید زهر میکند. اگر از همان اول به حرف من گوش داده بودی و دختر خواهر مرا برای پسرت گرفته بودی …
(کسی به حرفهای خوله توجهی نمیکند.)
|
برای مشاهده منبع نمایشنامه عهد غدیر (سایت مناسبت ها) کلیک نمایید.
برای مطالعه و مشاهده مطالب خدمتگزاران میتوانید به فهرست مطالب در زیر مراجعه نمایید.
فهرست مطالب محرم فهرست مطالب فاطمیه فهرست مطالب نیمهشعبان فهرست مطالب غدیر کتابخانه خدمتگزاران