نمایشنامه سودای خیبر و صفین – نمایشنامه غدیر
نمایشنامه سودای خیبر و صفین (یاری امیرالمومنین علیه السلام)
نمایشنامه ی سودای خیبر و صفین ، یک نمایشنامه بر مبنای صدا است. به این معنا که بازیگران، در طول نمایش صحبت نمی کنند و تنها لب های خود را به حرکت در می آورد؛ همزمان با حرکت لب های بازیگر، صدای ضبط شده پخش می گردد. لذا تقسیم بندی متن با توجه به فایل های صوتی صورت گرفته است.
لازم است بازیگران همزمان با دیالوگ ها، حرکات مناسب را انجام دهند. اکثر حرکتها، در متن مشخص است و نیازی به توضیحات اضافه ندارد. موارد اضافی داخل {} نوشته شده است.
بازیگران 3 نفر هستند: شیعه، سوار مسلح و بازیگر نقش امام زمان علیه السلام که از پشت پرده نقش خود را ایفا میکند.
در ابتدای نمایش و قبل از ورود بازیگران به صحنه، فایل صوتی 1 و 2 پخش میگردد و همزمان با پخش فایل صوتی 3 بازیگران وارد صحنه میشوند.
متن نمایشنامه سودای خیبر و صفین
فایل صوتی 1:
برای مشاهده و دانلود مجموعه زیر صدا مذهبی (فایل های صوتی نمایشنامه سودای خیبر و صفین) کلیک نمایید.
افکت صدای جنگ و شیهه ی اسب
سخنگو: تو ما را یاری کردی ما نیز تو را یاری کردیم. خداوند هر کس را که یاریش کند نصرت می بخشد.
فایل صوتی 2:
سخنگو: چه زود درنای تفتیده ی این بیابان دفن کردیم هر آنچه پیمان بود. چه زود در تاریکی خاطره ها خاطرت به دام یادهای عنکبوت لانمان افتاد. دیگر انگار در هیاهوی طوفان غربت، صدای رعد هم از هوش رفته است.
آشوب ظلم و هراس نغمه از هَزار برده است. وای بر ما، وای بر ما چه زود گرمای دست تو را به زمستان فروختیم! کاش خورشید آن روز نقاب از چهره هامان نمی ربود. کاش هیچگاه نگاه های آسمانی تو در چشم های کوچک ما لانه نمی کرد. کجا بودیم؟! کجا هستیم؟!
دیگر امروز نای خسته ی تاریخ تو را بی صدا می خواند. دیگر آنها که از تو میگفتند بریده زبان و بی دست و پای به خون نشستند و چوبه های دار را زینت آویختند؛ آنها که نام تو را با وضوی اشک بردند و عهد تو را با تمام دل بستند. آنها که نه ماییم. مایی که نه وفا دانستیم و نه عشق آموختیم. مایی که نه شور داشتیم و نه مهر ورزیدیدم. مایی که تو را…
اما… اما بدان هنوز در کوچه کوچه های شهر در لا به لای خلوت دل آهنگ نام توست. کاش میشد دوباره غدیر بروید. کاش میشد این بار به پای تو بریزم تمام وجودم را. من تو را پژمردم. مولای من دریا دریا آهت را به چاه ریختی و قطره قطره زهر در گلو… میدانم، میدانم که گسستم از تو…
میدانم چه روز و شبهایی که بر تو گذشت… انگاربه تصویر میکشد زمان خود را. دانه دانه های شرم بر پیشانی سردم سرکوب هزار ساله میزند. لحظه لحظه ی خاموشم قرین فریاد «هل من ناصر ینصرنی» است. کاش میشد دوباره غدیر بروید. کاش میشد این بار به پای تو بریزم تمام وجودم را.
شاید امروز هم قاصدک بییاید؛ شاید برای من بگوید از بهارین شکوفه ات کجاست! کجاست؟ هر چند نگاه نداشتم امانتت؛ هرچند طراوتش را به آتش گناهم سوزاندم؛ هرچند برای او… آه که شعله های تنهاییش از قلبم زبانه میکشد. خدا کند که بیاید…
مهدی جان مولای مهربانم؛ امروز نیز غدیر عهد توست، عهدی قدیمی که در سراسر تاریخ می خروشد و بانگ میزند. تبلور دستان علی در آستین قدرت توست. تجسم آرمان علی در آستان حضرت توست. ای یارِ در سفر تپش های خورشید، در انتظار آمدنت شماره می شوند. هر غروب که میرسد دگر بار ستاره ها نیامدنت را ندبه می کنند.
ای زلالین چشمه ی نور! ای آفتاب حسن و سرور! من با تو خواهم ماند. من از تو خواهم گفت. بگذار جرعه ای به کام تو باشم. بگذار لحظه ای کنار تو باشم. در بند بند صدایم نقش است نام تو ای مهربانترین.
اگر چه نبودم آن روزهای تلخ، روزهای تیره ظلم، ایام غربت جدت، تنها میان خرمن کفر؛ اما…اما هنوز صدای احد میرسد به گوش. سودای خیبر و صفین … سودای خیبر و صفین … سودای خیبر و صفین …
فایل صوتی 3:
{همزمان با شروعِ افکت، دو بازیگر نقش «شیعه» و «سوار مسلح» با حالتی که انگار سوار بر اسب هستند و افسار آن را در دست دارند وارد صحنه میشوند و طول سن را طی می کنند و دوباره بر میگردند و این کار را در طول اجرای نقش اسب سواری در کل نمایش ادامه می دهند.
«سوار مسلح» قیافه ای خشن و اندامی درشت دارد. لباس جنگ به تن دارد؛ سپری بر دوش و شمشیر بلندی به کمر بسته است. یک شلاق کوچک نیز در دست دارد.
«شیعه» قامت کوتاه تر و ریزتر دارد. لباس عربی به تن دارد و شمشیری به کمر بسته است.}
افکت: صدای چهار نعل رفتن اسبها
شیعه (بدون کلام): {مرتب به سوار مسلح با سؤال و شک نگاه می کند. گاهی همدوش او اسب میراند و گاهی از او عقب میافتد.} راست و استوار بر اسب نشسته بود و بی اعتنا به من پیش میرفت. سعی می کردم از او عقب نمانم.
اسبش با غرور گردن تاب میداد و راه بر اسب من می بست، مثل خودش که با اخمی در چهره به کلام من راه نمیداد. از لحظه ای که با او همسفر شده بودم احساس بدی داشتم؛ حسی غریب که در دلم با ترس آمیخته شده بود. از او چه می دانستم؟! سوار مسلحی که به غزه میرفت. سرد و خشک و عبوس در کنارم اسب میراند. دریغ از یک کلمه حرف!
اگر ساعتی پیش که اورا دیده بودم همان چند کلمه را در پاسخم نگفته بود می پنداشتم که لال است. نزدیک صفین به او برخوردم. مثل من تنها سفر می کرد. تا مصر راه زیادی مانده بود و من فکر کردم اگر هم صحبتی داشته باشم راه کوتاه تر میشود. {از پشت به او نزدیک میشود.} نزدیکش که رسیدم فقط نگاهم کرد، نگاهی سرد که گویی زمستان در آن لانه کرده بود.گفتم:
شیعه: همسفر نمی خواهی؟
سوار مسلح: نمیدانم
شیعه: به مصر میروی؟
سوار مسلح: نه
شیعه: عازم کجایی؟
سوار مسلح: غزه
شیعه (بدون کلام): تمام حرفمان همین بود. چنان سرد با من رفتار کرده بود که راه را بر هر پرسش دیگری می بست. هیبت فرمانده ان جنگی را داشت. شمشیر بلندی بر کمر و سپر بزرگی روی شانه، صورت پهن با نگاهی تند و وحشی.
از سکوت بیابان که زیر گام های یک نواخت اسبها له میشد کلافه بودم. دلم برای صدایی جز آن سکوتِ لگد خورده پر میزد. او را به حرف می آوردم. شانه به شانه اش قرار گرفتم و گفتم:
شیعه: آهای همسفر! راه طولانیست و هوا بسیار گرم. می خواهی تا غزه همین طور خاموش بمانی؟
سوار مسلح: از من چه می خواهی؟
شیعه: از جنگ بر میگردی یا عازم میدانی؟
سوار مسلح: هیچکدام.
شیعه: پیداست که جنگجوی با تجربه ای هستی.
سوار مسلح: از کجا میدانی؟
شیعه: از غلاف شمشیرت که کهنه است و از جای ضربه هایی که بر سپرت نقش شده. {به شمشیر و سپر اشاره می کند.} باید از آنها زیاد استفاده کرده باشی ها؟
سوار مسلح: ا…م. تو چطور؟ آیا تو هم از شمشیرت خوب استفاده میکنی؟! شرط میبندم که تا به حال، میدان جنگ را ندیده ای.
شیعه: نه؛ ندیده ام
سوار مسلح: و به عمرت کسی را نکشته ای.
شیعه: آری آری؛ نکشته ام.
سوار مسلح: (با حالت تمسخر) شمشیری که از تیغه ی آن خون نچکد شمشیر نیست.
شیعه: از اینکه دستم به خون کسی آلوده نشده سرزنشم میکنی؟
شیعه (بدون کلام): جوابی نداد. فقط پوزخندی زد و با تحقیر نگاهم کرد… .دنباله ی حرفم را فریاد زدم:
شیعه: شمشیر تو تا به حال جان چند نفر را گرفته؟
شیعه (بدون کلام): منتظر بودم خشمش را بر سرم خالی کند اما، اما خندید! (افکت هم زمان با متن: صدای قهقه ی سوار) صدای قهقهه ی خشکش در هوا پیچید و چون غرش حیوان درنده ای پرده ی گوشم را لرزاند. ناگهان خنده اش محو شد و نقاب دیوی بر چهره اش سایه انداخت.
سوار مسلح: تعدادشان یادم نیست شاید صد نفر!
شیعه (بدون کلام): دلم لرزید. از کلامش وحشت زده گفتم:
شیعه: تو؟ تو صد نفر را کشته ای؟
سوار مسلح: شایدم بیشتر! (با حالت تمسخر) مرا بگو که با چه کسی همسفر شده ام!
شیعه (بدون کلام): ناگهان به تاخت از من دور شد و مرا در میان غباری که از سم اسبش بر می خواست تنها گذاشت. {سوار مسلح از سمت دیگر صحنه خارج میشود.} به بیابان که در غروب رنگ می باخت خیره شدم.
در امتداد راهی که او اسب میتاخت سیاهی چند درخت و خانه های کوچک گلی پیدا بود. دیگر میلی به همسفری با او نداشتم. چنان با غرور حرف میزد که گویی خداوند، زمین را فقط برای او آفریده است. اسب را به حال خود گذاشتم تا آرام پیش برود. می دانستم قبل از تاریکی به آن آبادی میرسم. ناچار بودم که شب همانجا بمانم. (افکت هم زمان با متن: صدای جیرجیرک)
{کمی بعد، از اسب پیاده می شود و روی زمین دراز میکشد. سپس بلند م یشود، وضو میگیرد و مشغول خواندن نماز میشود.} نماز صبح را تازه خوانده بودم که صدای شیهه ی اسبی بلند شد. (افکت: شیهه اسب) {سوار مسلح از سمت دیگر صحنه وارد میشود، در کنار شیعه مینشیند و دستش را در جوی آب میشوید.}
خودش بود در چند قدمی من کنار اسبش نشسته بود و دستش را در جوی آبی که زیر درخت ها جاری بود میشست. (افکت: صدای جوی آب) در هوای گرگ و میش صبح به روستای کوچکی که شب قبل به آنجا رسیده بودم چشم دوختم. منتظر بودم که راهش را بگیرد و برود؛ اما این بار او سعی داشت مرا به حرف بیاورد. با لحنی پر از کنایه گفت:
سوار مسلح: فکر کردم دیشب در بیابان هلاک شده ای.
شیعه (بدون کلام): وقتی سکوتم را دید چند قدم به طرفم آمد و گفت:
سوار مسلح: با آنکه جوان خام و بی عرضه ای هستی اما از تو خوشم آمده!
شیعه (بدون کلام): باز هم سکوتم او را جلوتر کشید.
سوار مسلح: دوست داری میدان جنگ را ببینی؟
شیعه (بدون کلام): از حرفش کمی جا خوردم و بی اختیار گفتم:
شیعه: میدان جنگ؟!
شیعه (بدون کلام): دور دستها را نشان داد و گفت:
سوار مسلح: آنجاست. دشت صفین را میگویم.
شیعه (بدون کلام): بلند شدم و به جایی که اشاره می کرد نگاه کردم و گفتم:
شیعه: راست میگویی؟! آنجا محل جنگ صفین است؟
سوار مسلح: آری
شیعه: بیشتر از چند قرن از آن میگذرد مایلم از نزدیک ببینم.
سوار مسلح: سر راهمان است.
شیعه (بدون کلام): منتظر نماند تا من آماده شوم. به راه افتاد؛ اما آرام میرفت. خودم را به او رساندم. کنارش که قرار گرفتم دوباره سر حرف را باز کرد.
سوار مسلح: داشتم فکر می کردم که چطور ممکن است جوان رشیدی چون تو لذت جنگیدن را نچشیده باشد!
شیعه (بدون کلام): لحن کلامش نرم و آرام شده بود که قفل سکوتم را شکست.
شیعه: مگر جنگیدن هم لذت دارد؟
سوار مسلح: حتی اسب هم در میدان جنگ حال دیگری دارد.
شیعه (بدون کلام): دوباره دلم داشت از نفرت او پر میشد. اسبها آرام میرفتند و گاهی سر به سوی هم می چرخاندند و گوش به گوش هم می ساییدند. اسب من داشت اسب او را از راه کنار میزد. ناگهان با شلاغ کوچکی که در دست داشت ضربه ای به گردن اسبم نواخت و گفت:
سوار مسلح: ااااه؛ چه حیوان چموشی داری!
شیعه (بدون کلام): از حرفهایش و از ضربه ای که به گردن اسبم زده بود چنان رنجیدم که بی اختیار گفتم:
شیعه: هیچ حیوانی از جنگ و کشتار لذت نمی برد.
شیعه (بدون کلام): طعنه ای که در کلامم بود، گرفت! چهره اش در هم شد. دستش را بالا برد تا با شلاق پاسخم را بدهد. سرم را دزدیدم و بلافاصله به رویش شمشیر کشیدم. در حالی که با شمشیر تهدیدش میکردم گفتم:
شیعه: مواظب رفتارت باش! من هم میتوانم از شمشیرم استفاده کنم.
سوار مسلح: میخواهی با من بجنگی؟
شیعه: اگر وا دارم کنی ناچارم با تو بجنگم.
سوار مسلح: ها ها ها! پس آنطور که فکر میکردم آدم بی دست و پایی نیستی!
شیعه (بدون کلام): شمشیرم را غلاف کردم و گفتم:
شیعه: ادعایی ندارم. اما وقتی پای جان در میان باشد؛ ضعیف ترین آدمها هم از خود دفاع می کنند.
شیعه (بدون کلام): روی اسب نشست و به من خیره شد. گویی می خواست به اسرار درونم پی ببرد. پا به پایش که راه افتادم گفت:
سوار مسلح: حرف حسابی که سرت می شود.
شیعه (بدون کلام): ادامه ی راه در سکوت طی شد. هرچه به میدان جنگی که سالها پیش اتفاق افتاده بود نزدیکتر می شدیم؛ قلبم تندتر می تپید. (افکت صدای قلب) یک بار دیگر سکوت را شکست. به رو به رو اشاره کرد و گفت:
سوار مسلح: رسیدیم. آنجا شریعه ی فرات است.
شیعه (بدون کلام): از تپه ای بالا رفتیم و به میدان وسیعی که آن سوی نهر آب بود چشم دوختیم. در خیالم هزاران پیکر غرق به خون میدیدم و صدای خروش جنگجویان را میشنیدم. (افکت صدای جنگ) چکاک شمشیرها، شیهه ی اسبها و ناله ی زخمی ها در هم آمیخته بود.
گویی نسیمی که از سوی فرات می وزید بوی غبار و خون میداد. این سوی میدان ذوالفقار علی طوفان به پا کرده بود. بر دشمن می وزید و آنها را چون برگ های زرد پاییزی بر زمین می ریخت. دلم می خواست آن صحنه های خیالی به واقعیت می پیوست. من شمشیر میکشیدم، خودم را به هیاهوی میدان جنگ می انداختم و تا پای جان در کنار امیرالمومنین علیه السلام می جنگیدم.
سوار مسلح: نگفتی تا به حال چنین آرزویی داشته ای؟
شیعه: چه آرزویی؟
سوار مسلح: آرزوی جنگیدن
شیعه: تا چه جنگی باشد
سوار مسلح: منظورت چیست؟
شیعه (بدون کلام): با دست به میدان رو به رو اشاره کردم و گفتم:
شیعه: منظورم آن جنگی است که در اینجا رخ داد.
سوار مسلح: شنیده ام جنگ عجیبی بوده است. اگر من در میدان صفین بودم، شمشیرم را از خون علی و یارانش سیراب میکردم. حتما تو هم چنین آرزویی داری.
شیعه (بدون کلام): شانه ام را از زیر دستش کشیده و با خشم گفتم:
شیعه: من طرف حق را میگرفتم.
سوار مسلح: طرف معاویه را!
شیعه: علی را یاری میکردم و خون معاویه و یارانش را می ریختم.
سوار مسلح: باید میدانستم که تو رافضی هستی.
شیعه: منم نمی دانستم که تو ناصبی هستی!
سوار مسلح: فکر کن اینک جنگ صفین است و من و تو از اصحاب معاویه و علی هستیم.
شیعه (بدون کلام): فرصت نداد حرفی بزنم و به من حمله کرد! {دو بازیگر با شمشیر مشغول جنگ میشوند.} هر دو به تقلا افتادیم. ضربه های او سنگین بود و با مهارت زیادی می جنگید؛ به طوریکه مرگ را در یک قدمی خود میدیدم.
ناگهان ضربه ی سنگینش شمشیر را از دستم گرفت. (افکت رعد و برق) در هوا چرخاند و به خاک فرود آورد. {سوار مسلح شمشیر شیعه را میگیرد و به زمین می اندازد.} ضربه ی بعدی پیشانیم را شکافت {سوار مسلح با شمشیر به فرق شیعه میزند.} و مرا به خاک انداخت. {شیعه روی زمین می افتد.} چشمم سیاهی رفت.
سوار مسلح: حالا دیگر دست علی هم از تو کوتاه است. ای رافضی کافر!
شیعه (بدون کلام): روی سینه، به طرف شمشیر خزیدم و فریاد زدم:
شیعه: (به حالت مضطر و نفس زنان) یا صاحب الزمان!… یا صاحب الامر! کمکم کن!
سوار مسلح: صاحب الامر دیگر کیست؟
شیعه: یا حجت بن الحسن!… یا مهدی!…
سوار مسلح: (با تمسخر) ها ها ها … شما رافضی ها دلتان را به چه قصه های خیالی و مردان افسانه ایی خوش کرده اید!
شیعه: کفر نگو مهدی موعود افسانه نیست. افسانه نیست!
سوار مسلح: پس همینجا بمان و او را صدا بزن.
شیعه (بدون کلام): لحظه ای بعد صدای گام پر شتاب اسبش را شنیدم که از من دور میشد. همه جا ساکت و آرام بود.
شیعه: یا صاحب الزمان!… یا صاحب الزمان!… جان ناقابلم، جان ناقابلم فدای جد بزرگوارت علی! یا علی! … یا امیرالمونین!… یا امیرالمونین! … {شیعه در کنار پرده ی سفیدی که در گوشه سن آویزان است بیهوش میشود.}
(سرود)
شیعه (بدون کلام): {در پشت پرده ی سفید بازیگر نقش امام زمان علیه السلام که لباس عربی پوشیده و شالی بر سر دارد قرار می گیرد. از پشت پرده به او نور سبز تابانیده میشود تا از سمت دیگر پرده، تماشاگران سایه ی او را که با نور سبزی احاطه شده است مشاهده کنند.
بازیگر نقش امام زمان علیه السلام به هنگام پخش صدای حضرت، دست های خود را به حالت صحبت کردن تکان میدهد} وقتی چشم باز کردم، (صدای افکت طبیعت) کسی داشت با نیزهاش آرام به پایم میزد. از ضعف شدیدی که داشتم نمی توانستم تکان بخورم. کمکم پرده ی تاریک جلوی چشمانم کنار رفت و چهرهای زیبا با تبسمی شیرین مقابلم مجسم شد.
{شیعه رو به پرده به هوش آمده و چشم باز میکند.} سر بلند کردم تا او را بهتر ببینم اما تاب نیاوردم و سرم به عقب برگشت.( صدای افکت آآآ) دست به پیشانی غرق خونم گذاشت و آرام فشار داد. ناگهان سرم سبک شد و آرامش عجیبی پیدا کردم. دستش را روی تمام زخم های تنم میگذاشت و با هر فشار دستش، درد و سوزش زخم ها از تنم میرفت!
در حالیکه هنوز گیج بودم برخواستم و نگاهش کردم. جوانی گندمگون بود که چهرهای به درخشندگی آفتاب داشت. پشت سرش اسب سفیدی ایستاده بود. با تعجب و ناباوری به او چشم دوختم و از اینکه در چنین رویای شیرینی فرو رفته بودم، خودم را نمی شناختم. صدای گرمش مرا به خود آورد.
حضرت مهدی علیه السلام: همینجا بمان تا برگردم.
شیعه (بدون کلام): هنوز معنی کلامش را نفهمیده بودم که بر اسبش نشست و در برابر دیدگانم غیب شد. {نور پشت پرده خاموش می شود و بازیگر به کنار می رود.} در حالی که می پنداشتم او را در رویا و خیال دیدهام اطراف را جستجو کردم.
گم و گنگ بر جای ماندم و سعی کردم بدانم چه بر من گذشته است؟! خودم را با دست لمس کردم تا ببینم مرده ام یا زنده؟! زنده بودم!!! اما… اما چرا هیچ نشانی از درد در بدنم نبود؟! پس آن همه زخم که آن ناصبی بر من زده بود چه شد؟! دست بر پیشانیم گذاشتم؛ فرو رفتگی جای شمشیر زیر انگشتانم حس میشد گویی زخمی کهنه بود که سالهای زیادی از آن میگذشت!
هنوز گیج و منگ بودم که سوار با اسب سفیدش برگشت. اسب دیگری هم به همراهش بود. {نور پشت پرده روشن میشود و بازیگر به پشت پرده می آید.} دستش را بالا آورد و چیزی به طرفم انداخت. {بازیگر نقش امام زمان علیه السلام دستش را از کنار پرده بیرون می آورد و جسم گردی را که داخل کیسه ی پارچه ای گذاشته شده است، به سمت شیعه می اندازد.}
سر بریده ای بود که روی خاک می غلتید و به طرف من می آمد. با تعجب و حیرت به چهره ی خون آلودی که مقابلم افتاده بود خیره شدم. چشم های خاکستریاش به من ذل زده بود. انگار، انگار آن چشمه ای ثابت و بیتحرک با من حرف میزدند و میگفتند: قصه های خیالی تو حقیقت داشت جوان! نگاهم را به جوان زیبایی که به مردان رؤیایی شباهت داشت دوختم. صدای گرمش باز بر دلم نشست و گفت:
حضرت مهدی علیه السلام: تو ما را یاری کردی؛ ما نیز تو را یاری کردیم. خداوند هرکس را که یاریش کند نصرت میبخشد.
شیعه (بدون کلام): با بغضی در گلو گفتم:
شیعه: مولای من !!! شما، شما کیستید؟
حضرت مهدی علیه السلام: من حجت بن الحسن هستم.
شیعه (بدون کلام): به طرف اسبش رفت و پیش از آنکه سوار شود به زخم پیشانیم اشاره کرد و گفت:
حضرت مهدی علیه السلام: هرکس درباره ی این ضربه پرسید بگو از جنگ صفین است.
شیعه (بدون کلام): دست بر پیشانی گذاشتم و با تعجب گفتم:
شیعه: جنگ صفین؟!؟
شیعه (بدون کلام): اما… او رفته بود… مرا با یک دنیا رمز و راز تنها گذاشته بود… تنهای تنها…
(سرود)
برای مشاهده منبع نمایشنامه سوادی خیبر و صفین در (سایت مناسبت ها) کلیک نمایید.
برای مطالعه و مشاهده مطالب خدمتگزاران میتوانید به فهرست مطالب در زیر مراجعه نمایید.
فهرست مطالب محرم فهرست مطالب فاطمیه فهرست مطالب نیمهشعبان فهرست مطالب غدیر کتابخانه خدمتگزاران