نمایشنامه دین فروشی – نمایشنامه فاطمیه

نمایشنامه دین فروشی به بهای کینه

عهدهایی را فراموش کردند و سفارش های رسول خدا درباره اجر رسالتش را از یاد بردند. چگونه توانستند اهل بیت رسول خدا صلی الله علیه و آله را در درگاه خانه شان ببینند و دست رد به سینه ی آنها بکوبند ….. بشکند دستتان که بیعت هایتان با امیر غدیر را به شیطان و شیطان صفتان فروختید… این قسمتی از نمایشنامه دین فروشی به بهای کینه است. که در مورد شکستن عهد غدیرخم و ظلم و ستمی که بعد از شهادت رسول الله صلی الله علیه و آله با امیرالمومنین و حضرت زهرا علیهماالسلام، در قالب یک نمایشنامه مناسب ایام فاطمیه است.


متن نمایشنامه دین فروشی

صحنه نشان دهنده ی بازاری ست که رو به شلوغی می رود و زیر صدایی از همهمه بازار به گوش می رسد در گوشه سمت راست صحنه حجره ایی به چشم میخورد که گویی صاحب ان فردی جا افتاده و اندکی پیر به نظر میرسد به خواب عمیقی فرو رفته است. فردی جوان آرام و آهسته وارد صحنه و بعد دکان می شود.

انگار می خواهد صاحب مغازه را از خواب بیدار نکند و با احتیاط و پاورچین پاورچین مشغول جمع و جور کردن وسائل مغازه می شود و هر چند گاهی نیم نگاهی به صاحب مغازه میک ند تا از خواب بودن او مطمئن شود. در همین حال فردی وارد مغازه می شود و با صدای بلند می گوید:

خریدار (باصدای بلند): سلام علیکم

جوان سریعا انگشت خود را به نشانه سکوت روی بینی اش. بعد با هراس و تردید نگاهی به دکان دار می اندازد که برای لحظه ایی خرو پفش قطع شده است و بعد تکانی به خود می دهد و با نوازش جوان دوباره به خواب می رود. جوان که خیالش راحت شده است نفسی میکشد و رو به مرد خریدار میکند که با دیدن شیخ دکان دار که در خواب بوده است خود را اندکی جمع و جور کرده. او را کنار می کشد و می گوید:

جوان: علیکم السلام، مگر نمیبینی که شیخ خواب است؟

خریدار سلام سلام است، باید بلند و رسا باشد تا به گوش فرشتگان هم برسد … خواب و بیدار نمی شناسد که شیرین عقل.

جوان: نمیشد حالا محض رضای خدا این بار را آرام تر سلام می گفتید به خدا و فرشتگان هم بر نمی خورد.

خریدار خوب بلبل زبانی میکنی جوانک

جوان: امرتان را بگویید … چه می خواهید؟

خریدار: سر نیزه می خواستم …

جوان (با صدای بلند): چی؟؟

جوان متوجه صدای بلندش می شود و دستانش را محکم جلوی دهانش می گیرد بعد با ترس به شیخ نگاه می کند، شیخ تکان مختصری می خورد اما هنوز خواب است. جدان دستش را از جلوی دهانش بر می دارد و نفس راحتی می کشد اما وقتی میبیند سرنیزه ها روی طاقچه پشت سر شیخ قرار دارد دوباره با حالتی پر از تردید باز می گردد و می گوید:

جوان (با استیصال): مطمئنی که سر نیزه می خواهی؟؟

خریدار (خیلی مطمئن و سریع جواب میدهد): بله

جوان دوباره نگاهی به سرنیزه ها و شیخ می اندازد و بعد رو میکند به خریدار .

جوان: مطمئنی…. سپرهایمان خیلی مرغوب است ها…..

خریدار: سرنیزه …. می خواهی داد بزنم تا یهتر متوجه شوی ؟؟؟

جوان: خیلی خوب …باشد…باشد…چند لحظه همینجا دندان به جگر بگیر… اندکی طول میکشد… میبینی که ان پشت است.

جوان دوباره پاورچین پاورچین به سمت دکان دار می رود و همین طور که به شیخ نزدیک میشود رو به خریدار می کند و به نشانه سکوت لنگشت بر بینی می گذارد. به زحمت خود را از پشت شیخ رد میکند و دوباره رو می کند به خریدار.

جوان (به آهستگی و با ایما و اشاره): چند عدد؟

خریدار (با صدای بلند): چی؟؟؟

جوان از کوره در می رود و با حرکاتی سریع نشان می‌دهد که خریدار باید آهسته صحبت کند و دوباره با دست نشان می دهد که باید چند عدد سرنیزه بیاورد .

خریدار: برای پنج نیزه

جوان به سختی دست دراز می‌ کند و با زحمت از روی طاقچه یک مشت سرنیزه بر می دارد و همین که می‌ خواهد آنها را از روی سر شیخ بردارد یکی از سر نیزه ها از زیر دستش در می‌ رود و محکم بر سر شیخ می‌ خورد. شیخ دکان دار ناگهان با فریادی از خواب می‌پرد و سرش را می‌ گیرد و هی داد می زند و درد می کشد. جوان که حال و روز شیخ را می بیند فرار را برقرار ترجیح می دهد و به گوشه‌ ای می‌ گریزد و شیخ تا جوان را در حال گریز می بیند به دنبالش می رود

شیخ: ووی ووی ووی …..پدرم را در آوردی بزمجه …… ووی ووی ووی

خریدار بین جوان که به او پناه آورده و دکان دار قرار می‌ گیرد و مانع شیخ می‌ شود تا دستش به جوان برسد.

شیخ: مگر دستم بهت نرسه رسد … اصلا نمی‌ دانم که چرا تو را وبال گردن خود ساختم … ووی وووی وووی … صبح که دیر می آیی شب زود در می روی … حالا هم که قصد جانم ‌را کرده ایی … اگر دستم بهت برسد پوستت را می کنم.

خریدار (در حالی که سخت شیخ را چسبیده است): جناب شیخ… جناب شیخ از شما بعید است (شیخ خود را از دست خریدار رها می‌ کند)

شیخ: ااا … خیلی خوب آقا ….رهایم‌ کن دیگر.

خریدار: آرام باشید شیخ… جوان است و بی دست و پا، نفهمی کرد کور بود و کودن ندانست

شیخ: اصلاً تو کیستی؟؟ به تو چه مربوط که شاگرد من چه غلطی کرد؟

خریدار (خودش را جمع و جور می کند): من ؟من خریدارم دیگر …به قیافه ام نمیخورد؟

شیخ: گیرم که بخورد فرمایش ؟؟

خریدار: آمده ام سرنیزه بخرم

شیخ ناگهان سرخ و سفید میشود و رفتارش به کلی عوض می شود

شیخ: ا خب زودتر می فرمودید قربان (شیخ دست روی شانه ی مرد خریدار می گذارد که دارد از تعجب شاخ در می اورد، سپس رو می کند رو به شاگردش و می گوید)

شیخ: آهای پسر …برای اقا چای تازه دم بیاور … خب خیلی مشرف فرمودید … اهل قبیله بنی اسلم هستید دیگر.

خریدار: خیر عرض کردم خریدارم، اما اگر رفتارتان با بنی اسلمیان اینقدر خوب است ترجیح میدهم بنی اسلمی هم باشم … (شیخ دستش را از روی شانه خریدار بر میدارد و او را کنار میراند)

خریدار: آخر من را با آن اراذل پور پرست چه کار … من خریدارم اما انگار شما بدتان نمی آمد که بنی اسلمی باشم…

شیخ: نه اقا من میخواهم سر به تنشان نباشد، مفت خورهای بی همه چیز زندگی و خواب راحت برایم نگذاشته اند. آخر این روزها سروکله شان همه جا پیدا می شود آنقدر زیادنند که در مدینه مثل شده است از در و دیوار بنی اسلمی میریزد. از بخت بد من هم پاتوقشان اینجاست، سرنیزه می خرند، شمشیر تیز می کنند، سپر می دزدند، (شیخ صدایش را پایین می اورد) حتما نقشه ایی در سر دارند.

(دوباره با صدای قبلی ادامه می دهد) نگاه چپ بهشان کنی، درسته قورتت می دهند … در هر صورت جسارت من را ببخشید … ببینم شما هم در این چند روز حتما با آنها برخورد کرده اید دیگر (دویاره صدایش را پایین می آورد) معلوم نیست چه در سر دارند.

جوان تا به حال خود را به ظاهر مشغول کار نشان میداد اما گوشش دائم در بحث بود تاب نمی اورد و به سخن می آید

جوان: معلوم نیست؟؟ اینکه دیگر خیلی واضح است که این جماعت مفت خور چه در سر دارند … مگر ندیدید … کوچه ها را قرق کردنند، هنین صبح خودم با چشمان خودم دیدم عده ایی را به زور برای بیعت می بردند.

خریدار: بیعت با ابوبکر؟؟

جوان که می بیند حرف هایی برای گفتن دارد گرم سخن می شود و با صدایی آرام چنان به شیخ نزدیک می شود که انگار نه انگار لحظه ایی پیش سرنیزه بر سر او انداخته، ادامه میدهد.

جوان: آری … آری … آری… این جماعت رحم ندارند که، مثال سگان هار می مانند و خران افسار‌ گریخته، مخالفان خود را به صلابه میکشند وحشی ها …

جوان تا به اینجا می رسد متوجه صورت برافروخته و عصبانی شیخ می شود و ادامه کلامش را قورت میدهد

شیخ(درحالی که جوان را از پیش خود کنار میزند): برو… برو به کارت برس جوان یک لا قبا، این حرف ها برای دهانت بزرگ است (رو میکند به خریدار) این جوانک حرف مفت می زند، پس فردا مرا به جرم این اراجیف چوب می زنند. (دوباره رو می کند به جوان) د برو دیگر چشم سفید …. (از جایش بلند می شود) هر چه می گویم زبان به دندان بگیر… کارت را بکن… به خرجش نمی رود که نمی رود …(آثار درد سرش بر چهره اش ظاهر میشود) خدا لعنتت کند … بی خاصیت (نیم نگاهی به جوان می اندازد و رو به خریدار می گوید) چند سرنیزه می خواستید؟

خریدار (به خود می آید): با من بودید؟

شیخ: اری مگر سرنیزه نمی خواستید؟

خریدار: اری

شیخ: چند عدد؟؟

خریدار: برای پنج نیزه …. راستی شیخ شما را چه شده است که در این موقع روز چرت میزنید؟

شیخ (براق می شود): مفتشی؟؟ گزمه ایی؟؟ جاسوسی؟؟ چه هستی که از خواب من سوال میکنی؟؟

خریدار: خیر…. عرضی کردم که خریدارم….ولی شیخ تمام عرب و عجم شما را به نظم در کار می شناسند. این بود که کنجکاو شدم.

شیخ که انگار داغ دلش تازه شده باشد چهره غمبازی به خود می گیرد اما از جواب دادن طفره می رود و من و منی میکند و می گوید

شیخ: دیشب خوب نخوابیدم …. اصلا…. اصلا گفتم که این اسلمیان خواب برایم نگذاشته اند.

جوان (جوان از گوشه دکان رو به سیخ میکند و می گوید): آری شما هم راست می گویید. خوابتان از دست این قوم ناپاک حرام شد؟

شیخ (برافروخته میشود): زبان به دهان بگیر، لال شو …مگر نمی دانی گوش های تیزشان مثل گوش های توی فضول همه جا می چرند؟؟… بو ببرند یاوه از سیاست بافته ایی پوست از سر جفتمان می کنند.

خریدار (کنجکاو): حرف های شاگردتان بو دار است شیخ… نمی خواهید راستش را بگویید؟؟

شیخ (عصبانی): تو خیلی سوال میکنی مردک … نکند آمده ایی زاغ سیاه مرا چوب بزنی ؟(وبه سمت خریدار میرود)

خریدار (دستپاچه): نه …نه … به خدا قسم عرض کردم که….

جوان (اینبار جوان ادامه حرف خریدار را میگوید): خریداری نه؟

خریدار: آری ..آری …زاغ سیاه شما به من چه مربوط. فقط می خواستم بدانم بی خوابیتان از چیست همین.

شیخ: که چه شود ؟؟

خریدار: انگار دیشب خیلی ها خواب راحت نداشتند… انگار سخت در فکر بودند.

جوان: و به چه فکر می کردنند؟

خریدار: دیشب آنها به….

هنوز حرفش کامل نشده است که ناگهان یک بنی اسلمی، شمشیر به دست مانند یک جن در دکان شیخ ظاهر می شود. خریدار به سرعت حرفش را می خورد

بنی اسلمی: جمعتان که جمع است … چه با هم پچ پچ می کردید شیخ؟؟

شیخ(با حالت استیصال و من من کنان): اااا…. هیچ …. احوال زندگیمان را تعریف می کردیم

بنی اسلمی: که اینطور… احوال زندگیتان را بیان می کردید….عجب …. هر چند از تو ابایی نیست شیخ، هر چه نباشد تو با ابابکر عهد بسته ایی … مگر نه جوانک؟

جوان (در حالی که جا خورده اما مطمئن می گوید): آری ..آری.. درست می فرمایید … به سان نیزه بی سر می ماند پیرمرد

شیخ: لال شو…

بنی اسلمی(متوجه زخم سر شیخ می شود): راستی چه بلایی بر سرت آمده است شیخ ؟

شیخ (با حالت جدی): دست گل این جوان بی دست و پاست …. فرمایشتان؟

بنی اسلمی: شمشیرم کند شده (نگاهی به شمشیر و بعد تهدید آمیز به خریدار می اندازد که در عالم خویش است) برقش خوب لرزه بر اندام مخالفان نمی اندازد، تیزش کن

شیخ: باشد برای بعد الظهر …. دیگر دارم مغازه را جمع میکنم برای نماز (رو می کند به جوان) آی پسر چه نشسته ای که آفتاب دارد تیغ می کشد..‌

بنی اسلمی(اندکی به او بر می خورد): باشد اما بعد الظهر زود می آیم … زود

بنی اسلمی از صحنه خارج می شود و شیخ نگاهی می اندازد تا مطمئن شود که بنی اسلمی به اندازه کافی دور شده است ناگهان گوش جوان را می گیرد و در میان فریاد های او می گوید

شیخ: همین است که می گدیم خاموش باش نسناس

خریدار: جناب شیخ رهایش کنید، جوان است دیگر.

شیخ جوان را رها می کند و جوان که گوشش را گرفته است به گوشه ایی می خزد

خریدار: دیشب در خانه ی شما هم آمدند؟

حواس جوان معطوف سخن خریدار می شود

شیخ: از چه حرف می زنی؟

خریدار (صدایش را پایین می اورد): مردم مدنیه … مهاجر و انصار ……. دیشب نخوابیدند و فکر می کردنند….. باز هم بگویم؟

شیخ(با حالتی پکر و درهم): نه لازم به گفتن نیست، فکرش از همان دیشب راحتم نمی گذارد…. تو دیگر نمک بر زخمم نپاش

خریدار: زخم ؟؟؟ از کدام زخم حرف میزنی؟؟

شیخ: از زخم تردیدی که به جانم نشسته است و زجرم می دهد…از همان دیشب که در را به روی خواهش علی و فاطمه و فرزندانشان بستم خواب به چشمم نیامده .

دیشب که میان دین و دنیایم، میان همسر و فرزندان علی و همسر و فرزندان خودم در برزخ انتخاب مانده بودم، حرف های علی وجدانم را تکان میداد…. برایم گفت از عهد و پیمانی که با هم بستیم …‌ از جملاتی که پیامبر درباره اش فرموده بود …. از درد و رنج امروزش … او می گفت و فاطمه ادامه می داد و فرزندانشان نگاهم می کردنند …. چه می کردم … باید چه می کردم؟

…شک و تردید مانند خوره به جانم افتاده بود.‌.. باید همان جا انتخاب می کردم … من هم راهی را انتخاب کردم که گمان کنم تا ابد ندانم که کارم درست بوده است یا نه …اما… اما می خواهم فراموش کنم …(دستی تکان می دهد و حالش عوض می شود، پوزخند تلخی می زند) اصلا مرا با علی یا ابوبکر چه کار؟؟.. من مغازه خود را می چرخانم او هم حکومتش را جولان دهد…چه طور است؟؟

(تا خریدار می خواهد سخن بگویید شیخ دستش را بالا می آورد و ادامه حرفش را می گوید)

شیخ: اصلا چه صنمی داریم باهم من و خلیفه که حالا بخواهم حرص خلیفه را بزنم یا کینه اش را به دل بگیرم… خیلفه علی باشد یا ابوبکر به حال من فرقی نمی کند … دکان من همیشه به راه است و…

جوان که تا به حال دندان به حگر گرفته بود تاب نمی اورد و به میان حرف شیخ می پرد

جوان: فرق می کند، به خدای محمد که فرق می کند

شیخ: باز که چاک دهانت را باز کردی نسناس … این بحث به تو مربوط نیست پس زبان به دهان بگیر

خریدار (با لحنی موزیانه): عتابش نکنید شیخ…هر چند جوان است و کودن اما اینبار را راست می گوید بیچاره‌.

شیخ: تو چه می گویی مردک… من سخت به تو بدبینم… بنی اسلمی که نیستی …پاسبان و مفتش هم نیستی …به هیکل قلمی و باریکت هم نمی آد که جنگاور و جنگجو باشی … پس معلوم است این سرنیزه ها را برای چه می خواهی …. زود باش حرف بزن .؟

خریدار (دستپاچه و با لحنی من من کنان): آری آری نه پاسبانم نه بنی اسلمی عرض کردم که خری

شیخ: خریدارم…. خریدارم… بس کن دیگر (خیلی سریع دست می اندلزد و یقه مرد خریدار را می گیرد) به خدا قسم اگر همین حالا هویتت را فاش نکنی آنقدر داد و قال می کنم تا بنی اسلمیان تو را به جرم شورش از اینجا ببرند.

خریدار: باشد شیخ …‌‌ باشد …‌. همه چیز را می گویم … می گویم‌… رهایم کن به خدا می گوییم (شیخ خریدار را رها می کند)

خریدار: همه چیز از ماجرای دیشب شروع شد …

جوان: نکند ….

خریدار: آری علی و خانواده اش به در خانه من هم آمدند

(جوان که سخت مشتاق شده تا باقی کلام خریدار را بشنود از شیخ فاصله می گیرد و به او نزدیک می شود و می گوید)

جوان: خوب بعدش چه شد؟ بسیار مشتاقم بدانم تو با علی چه کردی ؟

خریدار (با صراحت): چه می خواستی بکنم؟؟ … خب معلوم است….. منم مثل دیگران جوابش کردم دیگر….

(جوان جا می خورد و دست روی سرش می گذارد و از خریدار و شیخ فاصله می گیرد. )

جوان: نه… نه… باور نمی کنم.‌.. چرا؟؟….. اخر چرا بی پاسخش گذاشتی ؟؟

شیخ: خاموش (ترکه ایی را بر می دارد و می خواهد به سمت جوان برود) مثل اینکه حرف حساب به گوش تو فرو نمی رود ….. آلان حسابت را می رسم…. (خریدار مانع شیخ می شود)

خریدار: رها کن این بیچاره را شیخ ….. اصلا معلوم نیست با کدام طرف است (خریدار شیخ را سر جایش بر می گرداند)

شیخ: به خدا این جوان آنقدر مرا حرص می دهد که روزی از دست او سر به بیابان می گذارم ….(رو به خریدلر میکند)… اما نگفتی مرد … جه جیزی از ماجرای دیشب تو را به مغازه من کشانده تا سرنیزه بخری ؟؟؟

خریدار: نفرت

شیخ: از کی ؟؟ از علی ؟؟؟

خریدار: آری….آری…چنان با تعجب می گویی که انگار از علی نمی توان نفرت داشت شیخ ….حق داری… چون تا به حال پای صحبت کسی ننشته ایی که از علی کینه به دل داشته باشد … شیخ نمی دانی چه آتشی به جانت می افتد اگر همین علی با آن شمشیر ذوالفقارش در جنگ بدر نزدیکانت را از دم تیغ بگذراند و شاهد این باشی که … (آهی می کشد و ادامه می دهد) هیچ وقت یادم نمی رود وقتی دستان پیامبر دست او را به آسمان بلند کرد و جمله من کنت را گفت، چه غوغایی در دلم به راه افتاد وقتی او را امیرالمومنین خواند …

وقتی حساب او را از حساب ما جدا کرد و او را در پیش چشمان ما عزیز داشت انگار کسی شمشیر دشمنی با او را هر آن در جانم صیقل می داد …. دیشب که جوابش کردم…. دیشب که دست یاری او و همسرش را پس زدم….دیشب که نگاه های معصوم حسن و حسینش را بی پاسخ گذاشتم گویی آبی بر آتش دلم ریختند … گویی پس از این همه سال تحمل عزیز بودن علی، از دیدن استیصالش خنک شدم …. اما تا زمانی که او روی زمین است آرامش ندارم

شیخ…. انگار با وجود او روزگار هیچ وقت به کام من نمی چرخد، هیچ وقت ..‌‌

(جوان با شنیدن این حرف ها دیگر نمی توانست خود را نگه دارد و به خریدار می پرد)

جوان: (با عصبانیت) بس کن یاوه گویی را مردک نمک نشناس، تو خریدار نیستی، فروشنده ای! … فروشنده ای که دینت را به کینه ات باختی و این شیخ ما به دنیایش باخت ….. من شنیده ام و شما دیده اید که علی چه…..

(شیخ پیش از این نمی تواند خود را ساکت نگه دارد)

شیخ: آهای جوان نافهم ….پاست را فراتر از حد خودت نگذار که بد میبینی ….. نگذار تا بلایی سرت بیاورم تا تمام شنیده هایت درباره علی از یادت برود.

خریدار: رها کن این جوان خام را شیخ! معلوم نیست چه از علی و محمد شنیده که این چنین سنگشان را به سینه می زند……او که علی را نمی شناسد…. محمد را نمی فهمد …

جوان: میبینم شما چگونه آنها را شناختید …وای بر شما که اینگونه عهدهایتان را فراموش کردید و سفارش های رسول خدا درباره اجر رسالتش را از یاد بردید…..چگونه توانستید اهل بیت رسول را در درگاه خانه تان ببینید و دست رد به سینه ی آنها بکوبید ….. بشکند دستتان که بیعت هایتان با امیر غدیر را به شیطان و شیطان صفتان فروختید….. لعنت بر دلهای تاریکتان که چشمان روشن کودکان حیدر را تار کردید …

شیخ: دم درآورده ایی بی همه چیز … مثل اینکه هوس کرده ایی از کار بی کارت کنم بدبخت….چرا لال نمی شوی؟…‌حرف هایت آزارم میدهد بس کن دیگر!

جوان: خدایا ای کاش دیشب ….

شیخ: چرا لال نمی شوی؟ ….. حتما باید به کتک حالیت کنم؟ (با ترکه به سمت جوان می رود)

(خریدار دوباره مانع شیخ می شود)

خریدار: بگذار بگویید شیخ….لابد می خواهد بگویید دیشب علی به در خانه او هم رفته است …. البته اگر خانه ایی داشته باشد این بیچاره (خنده تمسخر آمیزی می کند) هرچند از علی بعید نیست که به این جوانک آسمان جل بی خانمان هم سری زده باشد…مگر این بیچاره او را حمایت کند

جوان (با حالتی عصبانی): …..آری می خواهم بگوییم که ای کاش خانه ایی داشتم تا دیشب امیر مرا هم به یاری میطلبید چرا که من مثل شما روباره صفتان نیستم تا نمک بخورم و نمکدان بشکنم …‌چرا که من هنوز سرسوزنی حیا برایم مانده که از دختر رسول خدا شرم کنم و عرق بر پیشانی ام بنشیند، از نگاه معصوم کودکانش…. آری من بی خانمان آسمان جلم اما با همه ی این نداریم هنوز ذره ایی جربزه برایم مانده که بر پیمانم بمانم و مانند شماها….

خریدار (با عصبانیت): خوب آسمان ریسمان میدوزی جوانک پاپتی! الان کاری می کنم که از حرف هایت پشیمان شوی….(رو می کند به خارج از صحنه) آهای بنی اسلمیان بیایید …. اینجا جوانی دارد در مخالفت با خلیفه ی مسلمین ابوبکر سخن پرانی می کند…

(شیخ فورا به خریدار نزدیک می شود)

شیخ: چه کار می کنی مردک؟؟ آلان همه شان مثل نور و ملخ به مغازه ام می ریزند…. بیچاره ام کردی تو….

(بنی اسلمی با یک سرباز دیگر می آید)

بنی اسلمی: همان دفعه قبلی که آمدم احساس کردم مغازه ات بوی فتنه می دهد شیخ…… پس آن پچ پچ های مشکوکتان بی ارتباط به خلیفه نبودهد!!؟؟ مگر نه شیخ؟؟

شیخ: نه قربان…… بحث زندگیمان بود …..حتما اشتباهی پیش آمده

بنی اسلمی (دست می اندازد زیر چانه شیخ): مرا بازی نده پیرمرد…قطع کردن گردن نازکت برای شمشیر من مثل آب خوردن است…پس راستش را بگو!!!

خریدار (دست پاچه): مظنون شیخ نیست قربان….آن جوانک پشت سر خلیفه یاوه می گفت…

شیخ: آری …..آری …..راست می گوید ……شما که خودتان شاهد بودید من با خلیفه بیعت کردم .

بنی اسلمی: پس این جوانک داشت برای شما در فضائل علی و رذائل خلیفه نطق می کرد؟

خریدار: آری ..آری…. خودش بود ….مدام….

بنی اسلمی: ساکت باش ….تو خودت هم کم مشکوک نیستی مردک مردنی!!

خریدار: نه قربان….به خدا قسم من با شمایم من هم مثل خلیفه از علی کینه لبریز و از …..

بنی اسلمی: اه ….لال شو دیگر تا گردنت را نزدم ….(رو به جوان) خوب جوانک !!اخیرا در کوچه پس کوچه های شهر جوانانی مثل تو زیاد شده اند ….. اما من همه شان را از دم تیغ خواهم گذراند …. حالا داشتی چه می گفتی؟

جوان (دستپاچه): من؟ هیچ…..خاطراتم را تعریف می کردم ..همین

بنی اسلمی: یعنی با ابوبکر و علی کاری نداشتی ؟؟؟

جوان: آخر من بیچاره چه کار به این …

بنی اسلمی: ااااااااااه …‌ دیگر داری حوصله ام را سر میبری…..‌ با علی هستی با با ابوبکر؟؟؟

جوان: این چه سوالیست؟؟؟ خوب معلوم است با خلیفه مسلمین ابوبکر هستم ….مرا با علی چه کار قربان.

بنی اسلمی: یعنی با خلیفه بیعت میکنی؟؟

جوان: با کمال میل

بنی اسلمی: سرباز….این جوان را به مسجد ببر تا با خلیفه بیعت کند.اگر خواست فرار کند یا از بیعت کردن سرباز زند اجازه داری دخلش را بیاوری ….

(سرباز به همراه جوان از صحنه خارج می شود)

بنی اسلمی: خوب گوش کن شیخ …بار دیگر از این چهاردیواریت بوی توطئه به مشام تیزم برسد ، سرت را از دست خواهی داد…(رو به خریدار) تو راهم دیگر در اطراف مغازه شیخ نبینم وگرنه….

خریدار: چشم قربان‌….. الان گورم ‌‌‌‌‌را گم میکنم.

(بنی اسلمی بیرون میرود)

شیخ: بیچاره ام کردی مردک خرفت!! داشتم جانم را بخاطر داد و قال تو از دست می دادم….بیا این سرنیزه ها را بگیر و گورت را گم کن قبل از اینکه بدبخت ترم کنی ….

خریدار: اما خیلی هم بد نشد شیخ …شاگرد دروغگویت را خوب شناختی..‌ دیدی چطور با دیدن برق شمشیر هرچه درمورد علی گفته بود را کتمان کرد؟

شیخ: آری این شهر پر از آدم هایی است که خوب حرف می زنند اما به هنگام عمل …(آهی می کشد) نمی دانم حال بر سر علی چه می اید با این مردم …(رو می کند به خریدار).. برو دیگر ایستاده ایی بیچاره گیم را نظاره کنی..

خریدار: نه….نه …می روم شیخ….خدانگهدار (می رود) شیخ خداحافظ

صحنه دوم نمایشنامه دین فروشی

(صحنه نیمه تاریک است، جوان شمشیر در دست سخت در فکر است و دارد در بین صحنه قدم می زند از گوشه صحنه دود بالا می رود، جوان هر از گاهی به سمت دود بر می گردد و انجا را خوب نگاه می کند تا جایی که گه گداری رو پنجه هایش هم می ایستد. افکت داد و بیداد هم دارد پخش می شود. ناگهان شیخ با حالتی پریشان وارد می شود)

شیخ: چه خبر شده ؟؟

(جوان که رویش را بر می گرداند شیخ او را می شناسد)

شیخ: تویی جوانک؟؟؟ این جا چه می کنی؟؟

(جوان رویش را بر می گرداند و به محل دود نگاه می کند) (شیخ او را بر می گرداند و عصبانی می شود)

شیخ: با توام پسر!!!!.گفتم اینجا چه میکنی؟؟

جوان: دست از سرم بردار شیخ

شیخ: آن جا چه خبر است؟

جوان: گفتم دست از سرم بردار و از اینجا برو ….فرار کن شیخ

شیخ: فرار کن!!..‌من خانه ام در همین کوچه است …بوی دود و صدای فریاد مرا به اینجا کشانده…آنده ام اگر برای همسایه ام اتفاقی افتاده کمک کنم….ان وقت تو می گویی فرار کن !!

جوان: فرار کن شیخ، الان دیگر وقت کمک نیست. دیر به فکر همسایه ات افتاده ایی.

شیخ: نه من می مانم…. هرچه نباشد در اسلام همسایه خیلی سفارش شده ….(دور را نگاه می کند) راستی ببینم مگر آن خانه، خانه ی علی نیست؟؟ (شیخ روی پنجه پا می ایستد و خوب نگاه می کند)…. نگاه کن انگار دارد در آتش می سوزد باید بروم کمکش کنم… (تا می خواهد برود جوان او را نگهه می دارد)

جوان: فرار کن شیخ ..‌ زمان آن روزی که باید به اهل آن خانه کمک می کردی گذشته ….به خانه ات برو

شیخ: خانه اهل بیت رسول خدا دارد در آتش می شوزد و آن وقت تو از من می خواهی به خانه ام برگردم و راحت بخوابم؟؟؟

جوان: مگر خودت نگفتی که دعوای خلافت به تو مربوط نیست؟؟؟ این هم بخشی از دعوای خلافت است پس برگرد و برو

شیخ: اصلا ببینم تو با این شمشیر و سر و وضع اینحا چه می کنی؟

جوان: نپرس….راهت را بگیر و برو پیرمرد

(بنی اسلمی وارد می شود و درحالی که شمشیر در دست دارد به سمت جوان می آید و دست بر شانه اش می گذارد)

بنی اسلمی: تو که هنوز اینجایی پسر ….مگر به خلیفه قول ندادی که در بیعت گرفتن از علی یاریش کنی؟؟… (دهانش را نزدیک گوش جوان می اورد)….مگر از دستان خلیفه ان کیسه های زر را نمی خواهی؟؟؟ …..پس زودباش بیا…….. برای آتش زدن باید هیزم بیشتری جمع کنیم……فرمانده گفته باید خانه را با اهلش یه اتش بکشیم ..‌بیا…بیا برویم(و از صحنه خارج می شود)

(همین که جوان می خواهد برود شیخ دستش را می گیرد)

شیخ: داری چه کار می کنی پسر؟ می خواهی بروی خانه علی را به آتش بکشی ؟؟؟

(جوان فقط سرش را پایین می اندازد)

شیخ: پس آن حرف هایی که راجب فضائل علی و اهل خانه اش گفتی چه شد؟؟؟ یادت رفت؟ مگر آن روز خودت نگفتی که حانشین بر حق رسول خدا علیست…مگر خودت نگفتی که اجر رسالت پیامبر محبت به اهل این خانه است؟؟؟ حالا داری برای محبت کردن آتش به در خانه شان می بری؟؟ می خواهی اهل آن خانه را….

جوان: بس کن شیخ……رهایم کن…..بگذار بروم….تو چه میدانی خلیفه چه قول هایی به من داده …..آن حرف های آن روز را هم از ذهنت پاک کن ….بگذار بروم شیخ … (و می رود)

شیخ: برو …..برو که تو هم مثل تمام مردم این شهر حرف ها و عهد های خود را فراموش کرده ایی…. در خانه ایی را آتش می زنید که پیامبر خدا هر روز صبح در سرسرای آن آیه تطهیر می خواند و به نماز می رفت ….کجایی رسول الله …..کجایی که ببینی خانه ات را دارند با هال بیتت به اتش می کشند.

(دور را نگاه می کند) در را با لگد شکستند …..خدا کند فاطمه در خانه نباشد…..اما…..اما…..اگر او در خانه باشد حتما نمی گذارد علی را باخود برای بیعت ببرند……اما آنها که مروت ندارند …..فاطمه را نمی شناسند ….. خدا لعنتتان کند…نزنید دختر رسول خدا را …..نزنید …‌‌

پیشنهاد: وصل شود به روضه


دسترسی سریع و آسان به راهکار و محتوا برای مناسبت‌های نیمه شعبان، غدیر، محرم و فاطمیه
برای مطالعه و مشاهده مطالب خدمتگزاران میتوانید به فهرست مطالب در زیر مراجعه نمایید.

فهرست مطالب محرم فهرست مطالب فاطمیه فهرست مطالب نیمه‌شعبان فهرست مطالب غدیر کتابخانه خدمتگزاران
انواع کتیبه غدیر
انواع استیکر پشت شیشه خودرو
اسپند دودکن
انواع جادستمال کاغذی
انواع مگنت یخچالی مذهبی
انواع استکان مذهبی

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا