از او بگوییم – داستان کوتاه نیمه شعبان

از او بگوییم (وقایع و حوادث شیرین مرتبط با امام زمان علیه السلام)

داستان های کوتاه همراه با تذکری در مورد امام عصر علیه السلام از اشخاص متفاوتی که در یک واقعه و یا یک حادثه ی کوچک برایشان یک تلنگری شیرین و خاطره ساز رقم خورده است و ما آن داستان ها را با نام از او بگوییم به صورت چندین شماره تهیه و تنظیم کرده و در اختیار شما بزرگواران قرار داده ایم و شما هم می توانید تجربیات خود در زمینه تبلیغ نام و یاد امام زمان علیه السلام را برای ما ارسال نمایید.


از او بگوییم شماره 80 – محتاجِ محبت شماییم؛ آقا!

هرسال می‌آمد درِ خانه‌ی محبوبش، خرجِ سالش را می‌گرفت و می‌رفت! آن روز اما بی‌خبر از همه‌جا وقتی دَر زد و خدمتکار آمد… نه‌ تنها محبوبش را ندید؛ که از همان راهی که آمده بود، برگشت! جویایِ حضرت عباس شده بود و… خادمِ خانه گفت که: عباسِ این خانه را… در کربلا کشتند! کنیز که به داخل خانه رفت بانوی خانه پرس‌وجو کرده بود که قضیه از چه‌ قرار است و… او هم تعریف کرده بود!

می‌گویند: اُمُّ البَنین(سلام‌الله‌علیها) چادر سَر کرده داخل کوچه رفته و کارِ سائل را مثل هرسال… که عباس… خواسته‌اش را اجابت می‌کرده راه انداخته! و شاید فرموده باشد: عباس نیست؛ مادرش که هست!

یا صاحب الزمان آخرِ سال است آقا! ما آمده‌ایم دَرِ خانه‌تان… صدقه‌ای… عنایتی… گوشه‌چشمی به ما کنید! محتاجِ محبت شماییم؛ آقا!


از او بگوییم شماره 79 – کسوف نور

ششصد سال درهای آسمان باز نشده بود! وحی نازل نشده بود! ششصد سال، زمین نگاهِ ملتمسانه‌اش را به آسمان دوخته بود!
حال آن روزگار را امیرالمؤمنین علیه‌السّلام این‌طور وصف کرده‌اند: اَرْسَلَهُ عَلى حینِ فَتْرَه مِنَ الرُّسُلِ؛ خداوند، محمّدش را وقتی فرستاد که فاصله میان پیامبرها زیاد شده بود … و طُولِ هَجْعَه مِنَ الاُْمَمِ؛ خواب غفلت امّت‌ها طولانی شده بود … وَ اعْتِزام مِنَ الْفِتَنِ؛ فتنه‌ها جدی شده بود … وَ انْتِشار مِنَ الاُْمُورِ؛ امور حیات بشر از هم گسیخته بود …

وَ تَلَظٍّ مِنَ الْحُرُوبِ؛ آتش جنگ‌ها شعله‌ور بود. وَ الدُّنْیا کاسِفَهُ النُّورِ؛ و دنیا در کسوف نور بود … ظاهِرَهُ الْغُرُورِ؛ و روی فریبش نمایان بود … عَلى حینِ اصْفِرار مِنْ ورقها؛ برگ‌های حیاتش زرد شده بود … وَ اِیاس مِنْ ثَمَرِها؛ و همه از میوه دادن و بارور شدن زندگی ناامید شده بودند … وَ اغْوِرار مِنْ مائِها؛ و آب حیات فروکش کرده بود …

قَدْ دَرَسَتْ مَنارُ الْهُدى؛ نشانه‌های هدایت کهنه شده بود … وَ ظَهَرَتْ اَعْلامُ الرَّدى؛ و نشانه‌های گمراهی نمایان شده بود … می‌بینید؟! حالِ زمانه‌ی ما هم انگار بی‌شباهت به هنگامه‌ی بعثت نیست! دعا کنیم خداوند مهدی‌اش را همین‌روزها بفرستد، همین‌روزها که دنیای ما هم در کسوف نور است …


از او بگوییم شماره 78 – و قلبی که انتظارتان را می‌کشد!

صبح سردی بود. با حضرت موسی کاظم علیه‌السّلام همراه بودم. غلامی سیاه‌روی، ما را دید و بدون این که ما را بشناسد، برای‎مان هیزم آورد و آتش روشن کرد و غذایمان داد. هنگام رفتن، امام به صاحب غلام فرمودند: غلامت و زمینی که در آن کار می‌کند را فروشنده‌ایی؟ مرد گفت: آری! غلام و زمین، هزار دینار!

امام، زمین را خرید و غلام را صدا زد و به او فرمودند: از همین حالا آزادی و این زمین نیز مال خودت! غلام هاج و واج نگاه کرد و گویا نمی‌شنید و نمی‌فهمید، امام چه می‌فرمایند. امام که چنین دیدند، فرمودند: چرا تعجب کرده‌ای؟ مگر خداوند بزرگ در قرآن کریم نمی‌فرماید که خوبی را باید با خوبی پاسخ داد!

داستان‌های زندگانی امام کاظم علیه‌السّلام

یا صاحب‌الزّمان! افسوس که در این وانفسای غیبت، دستمان به شما نمی‌رسد که برایتان هیزم بیاوریم، آتش روشن کنیم و غذایی مهمانتان کنیم!

یا صاحب‌الزّمان! غلامیتان و این که دلمان همیشه بند شما باشد، محبوب ماست! زمین و آزادی کدام است؟ ما دنیا و آخرت را در همراهی شما می‌دانیم!

یا صاحب‌الزّمان! هیچ نمی‌خواهیم مگر آزادی شما از غم غربت و دلشادیتان به مژده‌ی ظهور! و هیچ نداریم مگر دست‌هایی که همیشه رو به آسمان است و قنوتی که مزیّن است به دعای بر فرجتان! و قلبی که انتظارتان را می‌کشد! و این احسان ناقابل و کوچک ماست به ازای هزاران احسان که در حیات ما ارزانی‌مان داشته‌ایی!


از او بگوییم شماره 77 – علامه مقدّس اردبیلی

درس‌هایش را تا آخر خواند؛ رفت بیرون از اتاق نفسی تازه کند. خیلی از شب می‌گذشت و شهر، در تاریکی عمیقی غرق شده بود. انگار مردی به طرف حرم می‌رفت. گفت نکند می‌خواهد از حرم چیزی بدزد؟ تعقیبش کرد.

نزدیک درِ حرم از تعجّب خشکش زد؛ چیزی که می‌دید را در حکایت‌ها خوانده بود، امّا هرگز به چشم ندیده بود! قفل، خود به خود به زمین افتاد و در باز شد! آیا سحری در کار بود یا واقعاً کرامتی بود؟ کنجکاوی سراپای وجودش را گرفت! او کیست؟ چگونه درِ حرم به رویش باز می‌شود؟ این‌جا، این ساعتِ شب، در حرم، چه می‌خواهد؟ حتماً راز بزرگی در این کار نهفته است!! حال عجیبی داشت! هم‌چنان در پیِ مرد می‌رفت. درِ دوم و سوم هم به روی مرد ناشناس گشوده شد و قفل‌ها به زمین افتادند.

ناشناس به نزدیک قبر مطهر حضرت امیرالمؤمنین علی علیه‌السّلام رسید؛ در نهایت احترام ایستاد؛ سلام داد و شروع کرد به طرح یک سؤال علمی دینی‌! عجب … عجب … این صدا که آشناست … صدای استادم، علامه مقدّس اردبیلی است! امّا چرا استاد سؤال خود را رو به ضریح می‌پرسد؟!

مقدّس خیلی زود از حرم بیرون زد و به سمت کوفه رفت. او لبریز از اشتیاق و کنجکاوی دنبال استاد می‌رفت. به مسجد کوفه رسیدند. مقدّس به سمت محراب رفت، ایستاد و دوباره همان سؤال را پرسید. مدتی گذشت، برگشت. روشنی صبح برآمد. او همچنان قدم به قدم دنبال استاد می‌رفت. سرفه‌اش گرفت، مقدّس صدای سرفه را که شنید برگشت و با تعجب پرسید:

میرعلام؟ این موقع صبح این جا چه می‌کنی؟! میرعلام همه چیز را بازگو کرد و استاد را سوگند داد که ماجرا را برایش بگوید. مقدّس اردبیلی از او قول گرفت تا زنده است، برای هیچ کس سخنی از این ماجرا نگوید.

سپس گفت: یک مسئله علمی بسیار دشوار بود که هرچه فکر کردم، پاسخی نیافتم. به دلم افتاد بروم حرم حضرت امیرالمؤمنین علیه‌السّلام، سؤالم را از ایشان بپرسم. وقتی به هر یک از درهای حرم رسیدم، در، خود به خود به رویم باز شد. کنار قبر، مسأله را عرض کردم، به امید این که مولا امیرالمؤمنین پاسخ دهد. صدایی پاسخ داد: «به مسجد کوفه برو و در آن جا از حضرت قائم علیه‌السّلام بپرس زیرا او امام زمان توست.»

اثبات ولایت، مرحوم آیت الله نمازی شاهرودی

… آری امام زمان أرواحنافداه، در دوران غیبت هم ممکن است پاسخ بگویند.


از او بگوییم شماره 76 – پناه مردمان

حدود ساعت سه، سه و نیمِ شب بود و من خواب بودم که صدای آسانسور اومد و فهمیدم که پدرم از مسافرت برگشته! زودتر از همه دویدم دم در تا بهش سلام کنم! خیلی خوشحال بودم از این که پدرم سالم و سرحال برگشته بود.

نمی‌دونم چطوری، ولی بیشتر وقت‌ها اومدن پدرم رو متوجّه می‌شم! شاید برای اینه که خیلی پدرم رو دوست دارم! نمی‌دونم که او هم همین اندازه محبّت من به خودش رو حس می کنه یا نه؟! امّا از یک چیزی مطمئنم! این که او بیشتر منو دوست داره و من اینو خیلی خوب متوجّه می شم!

یک شباهت و یک تفاوت! این که محبّت پدرم امام زمان علیه‌السّلام به من خیلی بیشتر از محبّتیه  که من نسبت به ایشون دارم! بر من پوشیده نیست. امّا … نمی‌دونم اومدن ایشون رو متوجّه می‌شم یا نه؟! یا اصلاً صدای پای ایشون رو می شناسم یا نه؟! شاید ایشون از کوچه‌ی ما یا از کنار خونه‌ی ما عبور کرده باشند.شایدم یک بار به روضمون اومده باشند. اینا رو نمی‌دونم؛ امّا اینو می‌دونم که ایشون همیشه و همه جا پناه من هستن!

گاهی به این فکر می‌کنم که آیا واقعاً لیاقت محبّت ایشون رو دارم یا نه … هرجا که هستند خداحافظ و نگهدارشون باشه …

امام رضا علیه‌السّلام فرمودند:…الإِمامُ الأَنیسُ الرَّفیقُ، وَ الوالِدُ الشَّفیقُ، وَ الأَخُ الشَّقیقُ، وَ الاُمُّ البَرَّهُ بِالْوَلَدِ الصَّغیرِ وَ مَفْزَعُ العِبادَ فی الداهیه النّاد… … امام مونسی است غمگسار، و پدری است مهربان، و برادی است مهربان و (در مهربانی مانند) مادری است نیک رفتار نسبت به فرزند خردسال، و او پناه مردمان است به هنگام پیش آمدهای ناگوار …


از او بگوییم شماره 75 – امام آخرالزّمان

از دوست اهل سنّت‌ام پرسیدم: شما اهل سنّت، حضرت مهدی علیه‌السّلام را می‌شناسید؟ گفت: بله، ایشان امام آخرالزّمان هستند. گفتم: بیایید با هم انتخابات کنیم و یک مهدی برگزینیم، برای این که زودتر آخرالزّمان برسد!

گفت: امّا ما نمی‌توانیم امام آخرالزّمان را انتخاب کنیم، چون خدا باید امام را انتخاب کند!! گفتم: چطور شما حق دارید امام و خلیفه‌ی اول را انتخاب کنید، اما حق ندارید امام آخرالزّمان را انتخاب کنید؟ مگر خلیفه‌ی اول مسلمین به انتخاب شما اهل سنّت نبود، در حالی که به گفته‌ی رسول الله صلی الله‌علیه‌ و آله، خداوند علی علیه‌السّلام را به عنوان اولین امام برگزیده بود؟


از او بگوییم شماره 74 – فرمون زندگی

پشت فرمون ماشین نشسته بودم و با خیالِ راحت توی اتوبان شلوغِ وسط ظهر، رانندگی می‌کردم. هشت، نه سالی می‌شد که گواهینامه‌ گرفته بودم، ولی هیچ وقت جرأت و جسارت نشستن پیدا نکرده بودم …

تا همین چند وقت پیش …که دوباره تصمیم گرفتم بر این ترس غلبه کنم. با ماشین تعلیم رانندگی، کنار مربی پشت ماشین نشستم. به معلّم رانندگی گفتم که دلهره و نگرانی مانع شده که از گواهی‌ نامه‌ام استفاده کنم و حالا دوباره سراغ تعلیم آمده‌ام.

نزدیک به اتمام ساعت آموزش بود. توی همان اتوبان شلوغ با دنده چهار … خوب می‌رفتم. مربی پرسید: “اضطرابت انگار برطرف شده!” با “آرامش” گفتم: “معلومه چون شما کنارم هستید و ترمز و گاز و کلاچ تحت کنترل شماست” … خندید و شروع کرد به حرف زدن …

امّا من دیگه چیزی نمی‌شنیدم. خودم نکته‌ای طلایی گفته بودم و غرق در حرف خودم شده بودم … یک آن توی دلم رو کردم به صاحب زندگیم علیه‌السّلام … گفتم: “میشه همیشه کنارم باشید؟ میشه فرمون زندگیم رو بسپارم به شما؟ اگه کنترل زندگیم همیشه تحت اختیار دستای مهربون شما باشه اون وقت من همیشه آروم و بی‌اضطرابم” …


از او بگوییم شماره 73 – دوستی و مودّت

با دوستی هم کلام بودیم. گفتم: “یکی از امتیازات ما شیعیان اینه که یه وقت‌هایی نشستیم توی خونه و بدون این که بخواهیم و طلب چیزی بکنیم، دوستی در کربلا، مشهد، نجف و یا در خواندن یکی از دعاها و زیارات به یادمون می‌افته و برامون دعا می‌کنه و با دعای او خیراتی نصیبمون میشه و یا بلا از ما دفع میشه؛ در حالی که خودمون اصلاً به اون متوجّه نیستیم!”

او گفت: “این که گفتی خیلی بدیهیه و مهم‌تر و اختصاصی‌تر مربوط به دوستانِ امام عصر علیه‌السّلامه که به برکت این دوستی و مودّت به امام‌شون، برکات نه تنها نصیب‌شون میشه بلکه نصیب همه‌ی اونایی هم میشه که زیر این پرچمند. چه یادشون باشیم، چه یادشون نباشیم. زیر سایه امام زمان ارواحنافداه زندگی کردن یعنی شراکت در همه خوبی‌هایی که همه می کنن.”

شاید برای همینه که حضرت علیه‌السّلام می‌فرمایند: “اگر نبود دعای برخی از شما برای برخی دیگر هر آینه بلایا همه‌ی شما را در بر می گرفت.”


از او بگوییم شماره 72 – بی خبری از یک دوست قسمت دوم

..آری … من حسینم … دوست رفیق غایبمان …کسی که چهار روز غیبت کرده …و بخاطر بی خبری از او … موأخذه شدیم …شرمسارم …خجالت زده‌ام …حرفی ندارم …که آنقدر بی‌تفاوت … اشک‌هایم جاری شد …بغض، تارهای گلویم را زیر و بم می کرد …حرف زدن برایم سخت‌تر از نفس کشیدن در آب بود!!!به هر زحمتی بغض و اشکم را خوردم …ادامه دادم …

ممنونم استاد که امروز …بیدارمان کردی …بیدار از یک حقیقت تلخ …و یک خواب نه چندان شیرین!!!بیدار شدیم تا بفهمیم …چقدر زمان گذشته؟! یک روز!!!نصف روز!!!یا مثل اصحاب کهف!!!که سیصد سال در خواب …و وقتی بیدار شدند که …

دیگر سکه‌ی آن‌ها مال عهد دیگری بود …عهد دقیانوس!!!امروز بیدار شدیم …و نمی‌دانیم چقدر خوابیدیم!چهار روز!!!؟سیصد سال!!؟بیشتر …!؟آری خیلی بیشتر … ۱۱۸۲ سال در خواب هستیم!!!و کسی نبود که بر ما نهیب بزند!!!کسی نگفت که اگر دوستمان محمّد چهار روز غایب است…مهدی …

۱۱۸۲ سال است که غایب است!!!و کسی فریاد نزد …که …چطور از وی بی خبرید؟!او که نه تنها دوست …بلکه بهترین دوست‌مان …بلکه پدر مهربان‌مان …بلکه صاحب نفوس‌مان …بلکه صاحب این زمان‌مان …

کسی ما را ملامت نکرد …که خجالت نمی‌کشید …!؟ شب‌ها راحت می خوابید …و نمی‌دانید این غایب …آیا به راحتی خوابیده است!؟یا تا صبح به درگاه الاهی ندبه می‌کند …که خداوندا! شیعیان ما از اضافه‌ی طینت ما خلق شدند …به خاطر ما …به آبروی ما …غفلت آن‌ها را ببخش!

و چقدر نابرابر …که ایشان به خاطر ما در زنجیر غیبت است…امّا…من راحت می‌خوابم!و او نگران من بیدار …خودشان گفته اند:”اِنّا غَیر مُهملین لِمُراعاتکم” محال است که هوای‌تان را نداشته باشیم … و این بزرگترین غایب زندگی‌مان …هرگز باعث نشد …که استاد ما را ملامت کند …به اندازه‌ی چهار روز غیبت دوستمان!!!دیگر قدرت مقابله با بغض نبود‌…

مثل استاد‌ …مثل بچه‌های کلاس …مثل تابلوی نستعلیق آخر کلاس …که با بغض …امّا مظلومانه….نوشته‌اش را فریاد می زد!!!


از او بگوییم شماره 71 – بی خبری از یک دوست

استاد دفتر را روی میز گذاشت…

– سعیدی … حاضر!

– محمّدی …حاضر!

– فرامرزی …حاضر!

– مجاهد …حاضر!

– حسینی …!!!

– حسینی …!!!

– استاد امروز هم غایبه…

استاد نگاهی کرد… چهار روز هستش که حسینی نیومده ازش خبر ندارین!؟ بچّه ها همگی سکوت کردند … استاد ناراحت شد … سرخی گونه‌اش تا پیشانیش کشیده شد … ناگهان فریاد زد …

– خجالت نمی‌کشید که چهار روز … چهار روز … از رفیق تون بی خبرین؟! نگرانش نشدین؟! چهار روز بی خبر!!! به شما هم میگن دوست!!!؟ رفیق…!؟ صد رحمت به دشمن! چشمهای‌مان …به زمین دوخته …توان بالا آمدن نداشت … شرم و خجالت می‌سوزاندمان …

امّا واقعاً … از حسینی چه خبر؟! محمّد چهار روز نیامده!!! نگران شدیم … واقعا نگران …استاد سکوت کرده بود…کتاب را ورق می زد…زیر لب چه می‌گفت…خدا می‌داند! کار او به من هم سرایت کرد…الکی کتاب را ورق می زدم…آشوبی در دل…نگرانی موج می‌زد…

– واقعاً محمّد کجاست!؟چه شده!؟چهار روز …!!!چقدر بی‌فکرم …لحظه‌ها به سکوت گذشت…شکست … با صدای استاد …

– حسین! امروز نوبت کنفرانس تو هست! منتظریم …فیش‌های خلاصه‌ی کنفرانسم را برداشتم …بلند شدم …پای تخته رفتم…- با اجازه‌ استاد! با علامت سر، اجازه داد.

ذهنم …قلبم …فکرم …روحم …روانم …پیش محمّد هست …چهار روز غیبت کرده!!کجاست!؟ چرا بی خبرم!؟ وای بر من … چطوری کنفرانس بدم!؟چی بگم!!! با کدام زبان!؟ سرم را بالا آوردم …نگاهم به انتهای کلاس افتاد …به آن تابلوی خوشنویسی …دلم دوباره لرزید… مثل همان لحظه‌ای که استاد فریاد زد …فیش‌های خلاصه را در دستم مچاله کردم …

شروع کردم: بسم الله الرّحمن الرّحیم …بنده‌ی حقیر …حسین …دوست محمّد هستم …کسی که چهار روز غایب است و از او بی خبریم …استاد با تعجّب به من نگاه کرد …دقیقاً عین نگاه همکلاسی‌ها …

ادامه دارد…


از او بگوییم شماره 70 – اظهار محبّت به امام زمان علیه السلام

چند سال قبل با عدّه‌ای از نوجوانان، کلاس داشتم. یک روز از آن‌ها پرسیدم که اگر در مدرسه باشید و مدرسه‌تان هم دو سه ایستگاه با منزلتان فاصله داشته باشد، و پول هم برای رفتن به منزل نداشته باشید، چه کار می کنید؟ پیاده به منزل می­‌روید؟ یا از راننده پول قرض می­‌گیرید و بعداً به او می­‌پردازید؟!

همه‌ی آنان گفتند: پیاده به منزل می­‌رویم. از آن‌ها پرسیدم: مخارج زندگی شما را چه کسی تأمین می­‌کند؟ گفتند: خوب معلوم است پدرمان! گفتم: چطور هر روز می‌توانید از پدرتان پول بگیرید و آن هم نه اینکه قرض کنید، بلکه بلاعوض پول می گیرید! ولی حاضر نیستید از راننده تاکسی یا یک مغازه‌دار مبلغ مختصری قرض بگیرید؟

گفتند: خوب پدرمان فرق می‌کند! گفتم: پس بدانید بعضی وقت‌ها درخواست نیاز کردن پیش یک فرد، نشان از علاقه و اعتماد ما به اوست. این یک واقعیّت است که ما نیازمان را به کسی می‌گوییم که قبولش داریم؛ به او علاقه داریم و اظهار نیاز، نشان‌دهنده‌ی علاقه‌ی ما به طرف مقابل است!

و برای همین است که خداوند به دعا کردن دستور و اهمیّت داده است، و دعا نکردن را خودبزرگ‌بینی دانسته است. لذا ما باید تمام نیازهای زندگی‌مان را از خداوند بخواهیم. بردن نیازهایمان به درِ خانه ی امام زمان علیه‌السّلام نیز از این جنس است و معنای اظهار محبّت ما به ایشان می‌باشد؛ و از طرفی باعث برآورده شدن سریع‌تر نیازهایمان نیز می‌شود!

پس در حقیقت گفتن مشکلات و خواستن و راز و نیاز با امام زمان علیه‌السّلام نیز بیانگر این است که آقا و مولای من! ما شما را قبول داریم! به برتری شما و مقامی که خداوند متعال به شما عطا فرموده است، باور داریم و شما را به عنوان بزرگ و صاحب‌اختیار و ولیّ نعمتمان می‌شناسیم.

همین عرضِ خواسته‌ها باعث می‌شود که محبّت ما به امام زمان و محبّت امام زمان به ما بیشتر و بیشتر شود. از امروز تصمیم بگیریم در هر مسأله‌ی کوچک و بزرگی، درخواستمان را به ساحت مولایمان عرضه کنیم. امتحان کنیم!


از او بگوییم شماره 69 – دنیای فانی با شتاب در حالِ گذر است

چندین بار تماس گرفتم، امّا همسرم جواب نداد … اوّلش اهمیت ندادم، ولی وقتی این جواب ندادن‌ها تا بعد از ظهر طول کشید، نگرانیَم کم کم بالا گرفت! سرم به شدّت شلوغ بود و کارها پیچیده … امّا دلواپسیِ خانواده‌ام مرا وا می‌داشت که با همه‌ی گرفتاریم مابینِ کارها با عجله زنگی به خانه بزنم و بعد دوباره مشغولِ ادامه ی امور بشوم.

وقتِ ناهار در حالیکه بی‌وقفه سرگرمِ شماره‌گیری بودم، غذایم را گرم کردم و در حینِ خوردن، نیز با نگرانی به صفحه‌ی گوشی خیره ماندم .. از نماز هم چیزِ زیادی نفهمیدم و در قنوت و سجود و هر جا که شد از خداوند برای خانواده‌ام سلامتی و دوری از بلا را خواستم. حوالیِ عصر کم کم به این فکر افتادم که مرخصی بگیرم و به خانه بروم، چون سابقه نداشت تا این موقع زنگ‌ها و پیامک‌هایم از طرفِ همسرم بی‌جواب بماند!!

در همین حین، گوشی به صدا در آمد و با دیدنِ کلمه ی “بانو” روی صفحه، خیالم کمی آسوده شد. بعد از صحبت و گلگی و شنیدنِ توضیحاتش، دیگر آرام شده بودم. همسرم به خاطرِ حالِ ناخوشِ خواهرزاده‌اش خانه را ترک کرده و هنگامِ بیرون رفتن گوشی‌اش را جا گذاشته بود …

امّا این ماجرا برایم کمی تلخ تمام شد! وقتی با خودم خلوت کردم و دیدم که توصیه‌ی پیامبرِ مهربانم صلّی‌ الله‌ علیه‌ و آله‌ و سلّم را در موردِ اهل بیتش رعایت نکرده‌ام … آنجا که فرمودند: “خانواده‌ی مرا از خانواده‌ی خودتان بیشتر دوست بدارید …”

من که برای چند ساعتی جواب نشنیدن از همسرم چنان مضطرب شدم که در آخر نمی‌توانستم مدّتی کوتاه را تا تمام شدنِ وقتِ کاری تاب بیاورم و تصمیم داشتم تا مرخصی بگیرم و خودم را به خانه برسانم ..

من که در کلِّ روز با وجود همه‌ی گرفتاریم تماس با خانه را به هر شکلِ ممکن انجام دادم، چطور در این همه سال دوری از فرزندِ حیِّ پیغمبر صلّی‌ الله‌ علیه‌ و آله‌ و سلّم لحظه‌ای نگران و دلواپس نشدم و در میانِ روزمرگی‌های کسل‌کننده و بی‌حاصلم زمانی را به جویا شدنِ حالِ امامِ عصر و زمانم اختصاص نداده‌ام!؟

باری، دنیای فانی با شتاب در حالِ گذر است و من در قبالِ برکات و عنایاتِ خداوندم و نیز رسول و خلیفه‌اش، رسم و مرامِ شکر و قدردانی و حق‌شناسی را به جا نیاورده‌ام …


از او بگوییم شماره 68 – نخستین غسل ‌دهنده‌

نخستین غسل ‌دهنده ‌ی تازه مولود، رضوان کلید دار بهشت بود که با آب کوثر و سلسبیل او را غسل داد. سپس حکیمه او را شست و شو داد و در دامان خود نشانید. آن‌گاه او را در آغوش گرفت و به سینه فشرد و او را از هر پاکیزه ‌ای پاکیزه ‌تر یافت.

بر ساعد راست او این نوشته را دید: “جَاءَ الحَقُّ و زَهَقَ البَاطِلُ إِنَّ البَاطِلَ کانَ زَهُوقاً” حضرت امام باقر علیه‌السّلام در توضیح و تفسیر “جَاءَ الحَقُّ وَ زَهَقَ البَاطِلُ” فرمودند: این سخن الاهی مربوط به قیام قائم آل محمّد صلی ‌الله ‌علیه ‌و ‌آله‌ و سلّم می‌ شود که دولت باطل برچیده خواهد شد. و بی‌ جهت نیست که هنگام تولد حضرت مهدی علیه‌ السّلام بر بازوی نازنین ایشان این آیه نقش بسته بود که: “جَاءَ الحَقُّ و زَهَقَ البَاطِلُ إِنَّ البَاطِلَ کانَ زَهُوقاً”

تفسیر نورالثقلین، جلد سوم


از او بگوییم شماره 67 – کمک پدرانه

در پارک روی نیمکت نشسته بودم. و پسرکم مشغول بازی بود. پدر و پسر دیگری هم در پارک بودند. پدر مشغول موبایلش بود و پسرش در حال تاب خوردن. شاید پسرش، یک سال از پسرم بزرگتر بود. بعد از چند دقیقه، پسرم با چشمان گریان به سمتم آمد: “بابا نوبت منه… بگو بیاد پایین !!!”

از سخت ترین لحظات زندگی ‌ام وقت هایی است که می‌توانم کمکش کنم اما به خاطر خودش نباید کار را ساده کنم. به او گفتم: “برو بهش بگو می‌شه لطفا بیای پایین، منم بازی کنم؟” گفت: “نه بابا تو بیا!” گفتم: “نه… خودت باید بهش بگی.” پاهایش را بر زمین کوبید و گفت: “بابا من نمی تونممم! ” به او گفتم: “من نمیام! “

به هزار ‌و یک دلیل تربیتی من نباید می‌رفتم… و شاید آن روز اشک می ‌ریخت و از من عصبانی می ‌شد اما فردا می‌فهمید چرا کمکش نکرده ‌ام… نشستم و جلو نرفتم. وانمود کردم با گوشی ‌ام مشغولم. اما تمام حواسم به پسرم بود که چطور می ‌تواند روی پای خودش بایستد و اگر زمانی من نباشم چگونه از پس خودش بر بیاید.

لحظات سختی بود… هر بار سخت است برای پدری که بتواند به فرزندش کمک کند اما نکند، و دلسردی پسر از پدر را در چشمانش ببیند و به جان بخرد ولی باز هم صبر کند… یا صاحب الزمان کاش باور داشتم پدرم هستید… و اگر گاهی با هزار امید به سمتتان می‌آیم و ظاهراً دست خالی برمی‌گردم، به نفع خودم است، شاید به هزار دلیل… و چقدر کودکانه من از شما دلگیر می‌شوم…


از او بگوییم شماره 66 – ایّام نوروز

یکی از دوستداران امیرالمؤمنین علیه‌السّلام، در نوروز حلوایی پخت و برای ایشان آورد. حضرت علی علیه‌السّلام پرسیدند: به چه مناسبت این حلوا را پختی؟ پاسخ داد: به خاطر نوروز! امیرمؤمنان لبخندی زدند و فرمودند: «نورُوزاً لَنَا فِی کُلِّ یَومٍ إِن اسْتَطَعْتُم» اگر استطاعت دارید هر روز را بر ما نوروز کنید. (شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید)

مولای من! به بضاعت خویش که می ‌نگرم، چیزی مناسب‌تر از سلام نمی ‌یابم! پدرانتان فرموده ‌اند: “اللَّهُمَّ أَنْتَ السَّلَامُ وَ مِنْکَ السَّلَامُ وَ لَکَ السَّلَامُ وَ إِلَیْکَ یَعُودُ السَّلَام‏” پس در این ایّام نوروز و هر روز شما را میهمان شیرینی آسمانی می‌کنم و عرض می‌کنم:

ألسَّلَامُ عَلَیْکَ یا صاحبَ الزّمانِ!


از او بگوییم شماره 65 – عدد ۱۲ 

پشت چراغ قرمز مونده بودیم، از میون قطره‌های بارونی که تندتند می‌باریدن و شیشه‌ها که بخار گرفته بودن، سرمو تکیه داده بودم به صندلی و به یکی یکی شماره‌های قرمزی که کم ‌میشدن نگاه می‌کردم. منتظر بودم زودتر اون عددا به صفر برسه و چراغ سبز بشه! ولی یهو، روی یک شماره ایستاد و کم نشد. عدد ۱۲ بود…!

یادِ شما میوفتم! شمایی‌ که این همه سال غربت و غیبتتون طول کشیده و ماهایی که روز به روز به اون روزای سبز و روشن ظهورتون محتاج‌تر می‌شیم. کاش یه روزی از همین روزا، روزشمار غیبتتون که اصلا دیگه نمیدونیم چند روزه روی صفر بایسته! کاش که دیگه برگردی… این روزا انگار همش پشت چراغ قرمزیم.


از او بگوییم شماره 64 – نامه امام زمان علیه السلام به شیخ مفید

می گویند تازگی ها امام زمان برای شیخ مفید نامه داده اند. این که خبر تازه ای نیست! مدّت هاست از این قضیه گذشته. نه، آن نامه اوّلی را نمی گویم؛ نامه ی جدیدی آمده. واقعا؟

نامه جدید به املای امام و خط یکی از افراد مورد اعتمادشان بوده. به شیخ گفته اند اصل نامه را به کسی نشان نده، اما از روی آن بنویس و به دوستان و شیعیان مخلص بده. کاش می شد ما هم نامه را ببینیم. شیخ رونوشتش را فرستاده تا بخوانیم:

بدانید که چیزی از احوال و روزگارتان بر ما پوشیده نمی ماند. نه اینکه ندانیم بعضی ها پایشان لغزیده و عهد شکنی هایی کرده اند؛ نه! خیال نکنید ما شما را به حال خودتان رها کرده ایم و یادمان رفته به شما توجه کنیم. اگر اینطور بود که حال و روزتان خیلی سخت تر میشد، دشمنانتان شما را خرد و لگدمال میکردند! پس تقوا پیشه کنید و پشتیبان ما باشید.”

احتجاج طبرسی، جلد2، ص497.


از او بگوییم شماره 62 – به شوق دیدار

به شوق دیدار امام، مسافر بغداد شده بود. به هر زحمتی بود، خودش را رساند. امام، تازه از نماز عصر فارغ شده بود. نشسته بر سجاده، رو به قبله، دست‌هایش سمت آسمان.

مناجات امام را می‌شنید: «خدایا!… در فرج منتقم شتاب کن! و آنچه را به او وعده داده‌ای، به انجام رسان!» با خودش گفت: «امام چه کسی را دعا می‌کند؟ تحقق کدام مژده را از خدا می‌خواهد؟» سوالش را پرسید.

امام کاظم علیه‌السلام فرمود: «او، مهدی ما آل محمّد است… پدرم فدای او باد! صورتی گندم‌گون دارد اما با این حال، زردی شب‌زنده‌داری در چهره‌اش پیداست!… شب‌هایش با رکوع و سجود به صبح می‌رسند… اوست چراغ روشنِ تاریکی‌ها… پدرم فدای او باد که روزی به امر خدا قیام خواهد کرد…»

فلاح السائل ص۲۰۰./ بحارالانوار ج۸۳ ص ۸۰.


از او بگوییم شماره 61 – گریه های نوزاد برای غیبت امام علیه السلام

پرسیده بود: نوزادها چرا بی دلیل، گاهی می خندند و بی درد، گاهی گریه می کنند؟! امام صادق علیه السلام به مفضّل فرمود: هیچ نوزادی نیست مگر اینکه امام زمان خودش را می بیند و با او نجوا میکند!
گریه های نوزاد برای غیبت امام است و خنده هایش برای آمدن امام به سمت او. امّا زمانی که نوزاد زبان باز می کند، درِ این رحمت بر او بسته می شود و بر دلش مُهر فراموشی می خورد.

بحارالانوار، جلد25، صفحه 382


از او بگوییم شماره 60 – بخشنده بودن

عادت پدرتان احسان و بخشش بود به تمام مردم؛ کودکان یتیم شهر، او را مانند پدری نیکوکار می ‌دانستند. فرقی نداشت، پیر یا جوان، غریبه یا آشنا؛ از او جز سخاوت و بزرگی هیچ ندیده بودند.. جوانمرد بودنش زبانزد بود، همان وقت‌هایی که ترجیح می‌داد لباس گران بهاتر برای غلامش باشد تا برای خودش..

ولادت پدرتان امیرالمومنین علی علیه ‌السلام مبارکِ تمامِ عالَم حال آرزوی ما هم نوکری شماست یا‌صاحب ‌الزمان! یاریمان کن بخشنده بودن را بیاموزیم و سرلوحه‌ی زندگی‌هایمان قرار دهیم.


از او بگوییم شماره 59 – وارث مهر پدری

با خرماهای آویزان سرخم کرده بود؛ شاخه را می‌گویم، از نخل خانه‌ی همسایه. پدری تهیدست و کودکانی که دلشان قنج می ‌رفت؛ برای خرماهایی که از روی شاخه‌ی نخل آویزان شده بود.

اما صاحبِ خانه راضی نمیشد بچه‌ها حتی یکدانه خرما بخورند. مهربان ترین پدر علی علیه ‌السلام به وساطت آمدند: “نخلستان من برای تو، خانه ‌ی کوچکت برای من”. تا خانه را به بچه ‌ها ببخشند، و با خیال راحت و بدون دور شدن از خانه، هرچه می ‌خواهند خرما بچینند.

و امروز حضرت مهدی؛ وارث مهر پدری حیدر علیه السلام، یاریمان می‌کنند، برای چیدن مهربانی از درخت پربار رٱفت و بخشش بی انتهایشان …


از او بگوییم شماره 58 – اداء بعضی از حقوق آن حضرت بر ما

حق خویشاوندی پیغمبر صلی الله علیه و آله:

قُل لَّا أَسْأَلُکُمْ عَلَیْهِ أَجْرًا إِلَّا الْمَوَدَّهَ فِی الْقُرْبَىٰ سوره شوری / 23

بگو که من از شما بر تبلیغ رسالت، توقع مزدی ندارم جز اینکه در مورد خویشاوندانم مودت ورزید (سوره شوری آیه 23) حق منعم بر متنعم و حق واسطه نعمت تمام بهره ها و استفاده هایی که به مردم می رسد، به برکت وجود امام آن زمان است.

در زیارت جامعه در باره امامان علیهم السلام می خوانیم: ” و اولیاء النعم” در کتاب دارالسلام به نقل از بصائرالدرجات از ابوحمزه روایت کرده که امام سجاد علیه السلام به ابو حمزه فرمودند: ای ابوحمزه پیش از طلوع آفتاب نخواب که برایت خوش ندارم، خداوند در آن وقت روزیهای بندگان را تقسیم می کند و بر دست ما آنها را جاری می سازد…


از او بگوییم شماره 57 – شوق آمدنش

سه ساعت دوچرخه سواری کرده بودیم، ساعت 2 شب بود، نزدیک مقصد بودیم و خسته که توجهم رو به اطراف جلب کرد: هوا به این خوبی، سوار دوچرخه، همراه دوستان خوب، مسیر را نگاه کن، درختان زیبا، مگر بهتر از این هم می شود، دیگر از خدا چه میخواهی؛

جمله آخر کوهی از غم را به دلم نشاند، واقعا درست است که مشکل ما از آنجاست که اصلا او را فراموش کرده ایم، اصلا شوق آمدنش را نداریم، کمی نعمت که در زندگی مان باشد احساس می کنیم خوشبختیم. بیچاره ما، بیچاره ما مردمان زمان غیبتش که طعم زمان حضور در کنار امام را نچشیده ایم، آری الحمدلله به خاطر تمام این نعمات.

اما؛ بیچاره ما که با دوچرخه ای و درختی و نسیم ملایمی راضی می شویم، آه از این درماندگی، از این زیست در هوای ندیدنش، چه می دانم… شاید هم دیده ام آن رخ مهتاب را…فرزند بوتراب را… ای کاش که حسرت دیدنش را داشته باشیم، ای کاش که حسرتمان به دیدارش بر باد رود.


از او بگوییم شماره 56 – دعا برای برطرف شدن غیبت امام زمان علیه السلام

از باب الجواد که وارد حرم می‌شی، یک دفعه به خودت می‌گی: ببین امروز از کجا داری می‌ری زیارت؟! باب الجواد!! از راه امام جواد علیه ‌السّلام! این‌جا همون جاییه که تو می ‌تونی هنوز زیارت نرفته براتت را بگیری! کمی صبر می ‌کنی و سلامی به امام جواد علیه ‌السّلام میدی و امیدوارتر میشی که امروز دست خالی برنگردی.

نزدیک ‌تر که میری، وقتی میرسی به این جمله‌ی تابلوی اذن دخول: اللَّهُمَّ إِنّی أَعْتَقِدُ حُرْمَهَ صَاحِبِ هَذَا الْمَشْهَدِ الشَّرِیفِ فِی غَیْبَتِهِ کَمَا أَعْتَقِدُهَا فِی حَضْرَتِهِ … دلت می‌ریزه! با خودت میگی: مراقب باش این امام حاضره! میبینه! از دور به جمعیّت که نگاه می‌کنی، دوباره برقی میزنه تو دلت که … خدایا! میشه همه‌ ی این مردم از راه امام رضا و امام جواد علیهماالسّلام برن و برای دلتنگی امام عصر علیه ‌السّلام دعا کنن تا … این غم غیبت از سینه‌ ی امام زمان علیه ‌السّلام برطرف بشه!؟


از او بگوییم شماره 55 – بنده دور افتاده

مشغول مناجات با خدا بود؛ شنید: «بنده های فراری ام را برگردان. بنده های گمراه و دور افتاده ام را به راه بیاور. این کار، از صد سال روزه داری و شب زنده داری بهتر است» موسی پرسید: بنده دور افتاده کیست؟ خدا به کلیمش فرمود: کسی است که امام زمانش را نمی شناسد… یا کسیکه امام زمانش را بشناسد، ولی امامش از او غایب باشد و راه و رسم دینش را نداند…

(تفسیر امام عسکری علیه السلام ص342. بحارالانوار ج2 ص4.)


از او بگوییم شماره 54 – دیدار امام عصر علیه السلام

خسته شده بودم از خیره بودن به بیرون و دیدن آن همه ماشین! آن همه خطوط ممتد و مقطع! اما لحظه ای به خود آمدم و پایان راه را تصور کردم! شوق دیدار عزیزانم بعد از مدت ها، از خستگی رهایم می کرد! اما این مسیر طولانی و ذهن فراموش کار، دوباره خسته ام می کرد! کی قرار است لذت فراموش شده دیدارت نصیب مان شود مولا جان؟!


از او بگوییم شماره 53 – عرضه ‌ی عقاید به امام معصوم علیه السلام

آمد خدمت امام زمانش، با کمال ادب و حیا. امام هادی علیه‌ السّلام او را به گرمی پذیرفت و در کنار خویش نشاند؛ به حدّی که زانوی او به زانوی امام چسبید. عقایدش را به امامش عرضه کرد و جمله ‌ی “أَنت ولیُّنا حقّا” را که از امام هادی علیه ‌السّلام شنید، تا آسمان پرواز کرد و معلوم شد چه جایی در قلب امامش دارد.

عالِمی با تقوا بود و همه او را به صداقت و راستگویی و امانت ‌داری می‌ شناختند. امّا چیزی که او را شاخص کرده بود، روحیّه ‌ی امام‌شناسی و تبعیتش از امام زمانش بود. امام هادی علیه ‌السّلام به او فرمودند: یا اباالقاسم! تو به حق ولیّ ما هستی… تو همان دینی را که پسندیده ‌ی خداست، از ما گرفته‌ ای… خداوند تو را با گفتار ثابت در دنیا و آخرت تثبیت کند! (امالی صدوق)

عرضه ‌ی عقاید به امام معصوم، از سنّت‌های شیعی است. تو هم می‌ توانی مثل عبدالعظیم حسنی عقایدت را به امام زمانت عرضه کنی! زیارت آل یاسین را بخوان و وقتی چند سلام اولیه را به امام زمانت دادی، به این تعابیر دقت کن!

اُشْــهِدُکَ یا مَوْلاىَ اَنّى اَشْهَـــدُ اَنْ لا اِلهَ اِلّــا الله وَحْـدَهُ لا شَریکَ لَهُ وَاَنَّ مُحَمَّـــداً عَبْدُهُ وَ رَســـوُلُهُ لا حَبیبَ اِلاّ هُوَ وَ اَهْلُهُ وَ اُشْهِدُکَ یا مَوْلاىَ اَنَّ عَلِیّاً اَمیرالْمُؤْمِنیــــنَ حُجَّتُهُ و…………وَ اَشْهَدُ اَنَّ النَّشْرَ حَـــقُّ وَ الْبَعْــثَ حَقُّ وَ اَنَّ الصِّراطَ حَقُّ وَ الْمِرْصــــادَ حَـــقُّ وَ الْمیـــــزانَ حَقُّ وَ الْحَشْـــرَ حَقُّ وَ الْحِسـابَ حَقُّ وَ الْجَنَّهَ وَ النّارَ حَقُّ وَ الْوَعْـــدَ وَ الْوَعــــیدَ بِهِــــما حَقُّ……..
زیارت آل یاسین

حالا با این کار و با به شهادت طلبیدن امام زمان علیه‌ السـّلام، ایشان نیز در قیامت بر تو گواه خواهند بود.


از او بگوییم شماره 52 – صاحب ‌اختیار و ولی نعمت

چند سال قبل با عدّه ‌ای از نوجوانان، کلاس داشتم. یک روز از آن‌ها پرسیدم که اگر در مدرسه باشید و مدرسه‌تان هم دو سه ایستگاه با منزلتان فاصله داشته باشد، و پول هم برای رفتن به منزل نداشته باشید، چه کار می کنید؟

پیاده به منزل می ­‌روید؟ یا از راننده پول قرض می ­‌گیرید و بعداً به او می ­‌پردازید؟! همه ‌ی آنان گفتند: پیاده به منزل می ­‌رویم. از آن‌ها پرسیدم: مخارج زندگی شما را چه کسی تأمین می ­‌کند؟ گفتند: خوب معلوم است پدرمان!

گفتم: چطور هر روز می‌ توانید از پدرتان پول بگیرید و آن هم نه اینکه قرض کنید، بلکه بلاعوض پول می گیرید! ولی حاضر نیستید از راننده تاکسی یا یک مغازه‌دار مبلغ مختصری قرض بگیرید؟ گفتند: خوب پدرمان فرق می‌کند! گفتم: پس بدانید بعضی وقت‌ها درخواست نیاز کردن پیش یک فرد، نشان از علاقه و اعتماد ما به اوست.

این یک واقعیّت است که ما نیازمان را به کسی می‌گوییم که قبولش داریم؛ به او علاقه داریم و اظهار نیاز، نشان ‌دهنده ‌ی علاقه ‌ی ما به طرف مقابل است! و برای همین است که خداوند به دعا کردن دستور و اهمیّت داده است، و دعا نکردن را خود بزرگ‌بینی دانسته است. لذا ما باید تمام نیازهای زندگی‌مان را از خداوند بخواهیم.

بردن نیازهایمان به درِ خانه ی امام زمان علیه ‌السّلام نیز از این جنس است و معنای اظهار محبّت ما به ایشان می ‌باشد؛ و از طرفی باعث برآورده شدن سریع‌ تر نیازهایمان نیز می ‌شود!

پس در حقیقت گفتن مشکلات و خواستن و راز و نیاز با امام زمان علیه ‌السّلام نیز بیانگر این است که آقا و مولای من! ما شما را قبول داریم! به برتری شما و مقامی که خداوند متعال به شما عطا فرموده است، باور داریم و شما را به عنوان بزرگ و صاحب ‌اختیار و ولیّ نعمتمان می ‌شناسیم.

همین عرضِ خواسته ‌ها باعث می‌ شود که محبّت ما به امام زمان و محبّت امام زمان به ما بیشتر و بیشتر شود. از امروز تصمیم بگیریم در هر مسأله ‌ی کوچک و بزرگی، درخواستمان را به ساحت مولایمان عرضه کنیم. … شروع کنیم!


از او بگوییم شماره 51 – قدردان نعمت امام زمان علیه السلام

در مدتی که پسرم ازدواج کرده، همسرم هر چه برای مایحتاج خانه خرید می ‌کند برای او نیز خرید می‌کند. دیشب پسرم با همسرش، در حالی که یک جعبه شیرینی در دست داشتند،به ما سری زدند و ما که هنوز به نبودن و ندیدنش در خانه عادت نکرده ‌ایم،از دیدن او و عروسمان خیلی خوشحال شدیم.

پرسیدم مناسبت شیرینی چیست؟ پاسخ داد: برای زحماتی که مامان برای ما می ‌کشد. با شنیدن این حرف، چشم‌های همسرم پر از اشک شد و من نیز از قدرشناسی او و همسرش بسیار خوشحال شدم. بعد از رفتنشان به همسرم گفتم: من که از حس قدردانی بچه ‌ها خیلی خوشحالم و به نظرم تو نیز با شنیدن حرف‌ های بچه ‌ها خستگی از تنت در رفت.

همسرم گفته‌ی من را تایید کرد و در پاسخ گفت: کاملا حق با توست، من هم از این که بچه ‌ها قدردان نعمت‌های اطراف زندگی‌شان هستند خیلی خوشحالم اما ای کاش ما هم نسبت به امام زمان علیه السلام این گونه باشیم!

کاش قدردان نعمت امام زمان می ‌بودیم، او که حتی نامش و یادش موجب آرامش است… او که نعمت هدایت ما از اوست، او که موجب حیات ماست و بسیاری حقوقی که بر ما دارد. تصورش را بکن چه قدر امام زمان علیه السلام خوشحال می ‌شوند.

وقتی ما در شبانه روز یا در طول هفته و حتی در طول ماه، برای یک بار هم که شده، رو به قبله بایستیم و به امام زمان علیه السلام بگوییم: یا صاحب الزمان، ما قدر نعمت‌های شما را می‌ دانیم و برای این که کام شما را شیرین کنیم، برای‌تان دست به دعا می‌گشاییم و دعای فرج می‌ خوانیم…


از او بگوییم شماره 50 – امام زمانت را باور کن!

پدر و مادرهایی را خوب می ‌نامیم که در هیچ شرایطی دست از تربیت فرزندشان نمی‌ کشند؛ وقتی چیزی برای رشدش لازم است و کودک کوچک زیر بارش نمی ‌رود، آن‌ها هزار و یک ترفند به کار می ‌برند تا فرزند دلبندشان خوب رشد کند و تربیت شود.

بد اخلاقی ‌ها و داد و هوارها، هیچ وقت پدر و مادرهای خوب را از میدان به در نمی‌ کند اتفاقا مصمم‌تر می ‌شوند برای یافتن یک راه حل جدید!⁉️باورت می ‌شود پدر این عالم که از مادر هم دلسوزتر است، دست از تربیت تو برداشته باشد؟!!

چند بار داد و هوار کرده ‌ای، فرار کرده ‌ای و دست از دستش کشیده‌ ای؟ به گمانم حداقل به تعداد همان بارها غصه ‌ات را خورده، دست به سرت کشیده، نگران ایستاده و در فکر راهی دیگر است، تا ببیند به کدام ترفند به راه می‌آیی؟؟ امام زمانت را باور کن!


از او بگوییم شماره 49 – زندگی سخت (قسمت دوم)

مسیرمان یکی بود. اول خواستم تعارف کنم ولی وقتی یاد مسیر طولانی افتادم، سوار ماشین شدم صندلی عقب ماشین پر از جعبه ها و کارتن های بسته بندی شده بود.

راننده شروع به صحبت کرد و توضیح داد که نزدیک نیمه ی شعبان است و این وسایل را برای جشن می برد در طول راه در مورد محبت امام زمان علیه السّلام نسبت به شیعیانشان، چند جمله ای صحبت کرد و کارت دعوت جشن را به من داد و ادامه داد که نزدیک جشن ها و مناسبات خاص که می شود، من در طول مسیرم افرادی را سوار ماشین کرده و آن ها را به جشن ها و مراسم دعوت می کنم.

بغض اجازه نمی داد که جوابش را بدهم. وقتی به مقصد رسیدیم از داخل کارتن یک بسته خوراکی بیرون آورد که معلوم بود برای جشن بسته بندی شده. بسته را به من داد و گفت این هم برای شما. امیدوارم که در جشن همدیگر را ببینیم. وقتی از ماشین پیاده شدم هنوزگیج بودم. یک دفعه جواب سوالم به ذهنم رسید.

در طول این چند سال، هر کاری کرده بودم به جز توسل به ائمه علیهم السّلام و و کمک خواستن از آن ها. شروع کردم به صحبت با امام زمان علیه السّلام و از ایشان خواهش کردم که کمکم کنند تا جلوی بچه هایم شرمنده نشوم.

به کار آن راننده فکر کردم، شاید هیچ وقت نفهمد که وسیله ی معرفی امام عصر علیه السّلام برای رفع گرفتاری من بوده. ولی پیش خودم تصمیم گرفتم که من هم به شکرانه ی این توجه، مانند او برای دینم و امامم تبلیغ کنم…


از او بگوییم شماره 48 – زندگی سخت (قسمت اول)

به تازگی عزیزی را از دست داده بودم. مشکلات، زندگی را بسیار سخت کرده بود و کار کردن تا دیر وقت نیز نتوانسته بود احتیاجات روزمره ی خانواده ام را بر طرف کند. داشتم از در خانه بیرون می آمدم که دختر کوچکم بهانه ی خرید یک خوارکی را گرفت…

توضیح این که الان آخر ماه است و پول هزینه های این چنینی را ندارم، فایده ای نداشت. به ناچار قول دادم که موقع برگشت از سر کار برایت می خرم. پیش خودم حساب کردم که اگر پیاده برگردم، میشه با پول کرایه ماشینم یه چیز کوچک براش بخرم.

در طول مسیر با خودم فکر می کردم که خدایا در این مدت، چه کاری باید انجام می دادم که ندادم؟ چرا هر روز زندگی برایم سخت تر می شود. از پشت سرم ماشینی بوق زد و مرا که غرق در فکر بودم تکان داد. نا خود آگاه برگشتم، راننده از من آدرسی پرسید، جوابش را دادم. اضافه کرد اگر شما هم مسیرتان می خورد سوار شوید.


از او بگوییم شماره 47 – امام زمانت جواب سلامت را می‌ دهد!

روبروی ضریح نشسته ‌ام؛ مردی کنارم نشسته و چرت می‌زند. راستش وقتی می ‌بینم که عده ‌ای در حرم مطهر امام هشتم علیه ‌السلام خوابند و یا چرت می ‌زنند، دلم برایشان می‌ سوزد. یکی باید به آن‌ها بگوید که این‌جا کجاست!

این‌جا در کنار من و تو ملائک حضور دارند تا سلام ما را به اماممان برسانند. این‌جا معنویتِ تمام است، نور است، محـلّ استجابت دعاست……..! به مرد می‌گویم: دوست داری همین الان امام زمان علیه ‌السّلام و در همین نقطه به تو سلام کند؟ گل از گلش می ‌شکفد.

و می ‌گوید: معلومه که دوست دارم! می ‌گویم: همه می ‌دانیم که سلام مستحب است و جوابش واجب! سرۍ تکان می‌ دهد و تأییدم می‌ کند. می‌ گویم: پس بیا با هم یک زیارتی بخوانیم که در آن بیست و سه سلام به امام زمانمان بدهیم! بیست و سه سلام! مطــمئن باش سلامــمان بی‌پاسخ نیست. مهم این است که پاسخمان را می‌دهد؛ بشنویم یا نشنویم!

به امام زمان بگوییم: می ‌دانیم که از شدّت معصیت گوش ‌های ما سنگین شده و نمی ‌توانیم پاسخ ملکوتی شما را بشنویم، امّا امروز توفیق داشته‌ایم در این مکان روحانی به شما سلـــام بدهیم! حسّ و حال مرد تغییر کرده، نمِ اشکی در گوشه‌ ی چشمش دویده و انگار منتظر است تا زیارت را بخوانیم.

زیارت آل یاسین را از لابه‌لای مفاتیح پیدا می ‌کنم و هر دو می ‌خوانیم:

“سَلامٌ عَلَے آلِ یٰسٓ.. ألسَّلامُ عَلَیْکَ یَا دٰاعِیَ اللَّهِ وَ رَبَّانِیَّ آیَاتِهِ ألسَّلامُ عَلَیْکَ یَا بَابَ اللَّهِ وَ دَیَّانَ دِینِهِ ألسَّلامُ عَلَیْکَ یَا خَلِیفَهَ اللَّهِ وَ نَاصِرَ حَقِّهِ ألسَّلامُ عَلَیْکَ یَا حُجَّهَ اللَّهِ وَ دَلِیلَ إِرَادَتِهِ ألسَّلامُ عَلَیْکَ یَا تَالِیَ کِتَابِ اللَّهِ وَ تَرْجُمَانَهُ ………” زیارت آل یاسین


از او بگوییم شماره 46 – دست نیاز به سوی آسمان

می‌خواهی تا رسیدن کارد بر استخوان دست روی دست بگذاری؟!

یا….فَانْتَظِرُوا إِنِّی مَعَکُمْ مِنَ الْمُنْتَظِرینَ. سوره‌ی اعراف، آیه‌ی ۷۱

امام رضا علیه‌السّلام می‌فرمایند:

مَا أَحْسَنَ الصَّبرَ وَ إنْتِظَارَ الْفَرَجِ… فَعَــلَیْـــکُم بِالصَّبْرِ؛ فَإِنَّهُ إِنَّمَا یَجِییءُ الفَرَجُ عَلَــی الیَـأْس… کمال‌الدین و تمام‌النعمه، ج٢

چه نیکــــو است شکیبایی و چشـــم به راهـــیِ فرج… پس بر شما است که شکیبا باشید؛ چرا که گشایش، هنگامی فرامی‌رسد که ناامیدی فراگیر شده باشد.

می‌خـــواهی تا رسیدن کـــارد بر استخوان دست روی دست بگذاری؟!…. یا دست نیاز به سوی آسمان دراز می‌کنی و رسیدنِ تنها راه نجات را از او خواهش می‌کنی؟


از او بگوییم شماره 45 – من به شما از خودتان مهربانترم!

من به شما از خودتان مهربانترم!

امام صادق علیه السلام:  وَ اللَّهِ إِنَّی أرحَمُ بِکُم مِن أنفُسِکُم. الکنی و الالقاب، ج 1، ص 4

به خدا سوگند من نسبت به شما از خود شما مهربانترم.

جنسِ محبّت امام با سایر محبت‌ها متفاوت است. محبت امام محبتی است خالص و بی‌منّت و بی‌نهایت و محبتی است که نه به زبان که در دل و اعماق جانِ او نهفته است و به همین دلیل با همه‌ی وجود و با جسم و جان با شیعیانش پیوند دارد.

یکی از نمونه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های روشن این محبّت الهی در وجود شریف امام زمان این گونه در بیان حضرت توصیف شده است:

إِنَّهُ أٌنهی إِلیَّ ارتِیَابُ جَمَاعَهِ مِنکُم فِی الدَّینِ وَ مَا دَخَلَهُم مِنَ الشَّکِّ وَ الحَیرَه فِی وُلَاهِ أٌمرَهِم فَغَمَّنَا ذَلِکُ لِّا لَنَا وَ سَأونَا فِیکُم لَا فَینَا لِأَنَّ اللَّهَ مَعَنَا فَلَا فَاقَهَ بِنَا إِلَی غَیرِه؛  غیبت طوسی، ص 285

به من رسیده است که گروهی از شما در دین به تردید افتاده‌اند و در دل آن‌ها نسبت به اولیای امرشان شک و حیرت راه پیدا کرده است و این امر مایه‌ی اندوه و باعث ناراحتی ما نسبت به شما و نه درباره‌ی خودمان گردید، زیرا که خداوند با ماست و با بودن او نیازی به دیگری نداریم.


از او بگوییم شماره 44 – او همیشه نزدیک است

در زمان امام هادی علیه السلام شخصى خدمت آن حضرت  از یکی از شهرهای دور، نامه‌ای نوشت که:” … آقا من دور از شما هستم. گاهی حاجاتی دارم، مشکلاتی دارم،

به هر حال چه کنم؟حضرت در جواب ایشان نوشتند:

«إِنْ کَانَتْ لَکَ حَاجَهٌ فَحَرِّکْ شَفَتَیک‏» ” لبت را حرکت بده، حرف بزن. بگو. ما دور نیستیم. ” (بحارالانوار/ج53/ص306)

چه قدر زیبا!…همیشه کسی هست که بی مقدمه حرف های دلم را بشنود…و تسکینی باشد بر زخم های قلبم…برای دردهایم غصه می خورد…انگار صدای مهربانش را می شنوم که می گوید: «انّا غیر مهملین لمراعاتکم، و لا ناسین لذکرکم…»«ما در رعایت حال شما کوتاهی نمی کنیم و شما را از یاد نمی بریم…»

او همیشه نزدیک است، هر چه قدر هم که دور باشد…


از او بگوییم شماره 43 – به وعده ی خود وفا کردن

ما به وعده‌ی خود وفا کردیم، شما چه می‌کنید؟ ابوبصیر می گوید؛ به حضرت صادق علیه ‏السلام عرض کردم: فلان مرد شراب می خورد و کارهای حرام انجام می دهد.

حضرت فرمودند: هنگامی که به کوفه برگشتی، به دیدن تو می آید. به او بگو: جعفر بن محمد گفت: این کارهایی که می کنی را ترک کن، من ضامن می شوم که خدا بهشت را به تو عنایت کند.

هنگامی که به کوفه برگشتم، او هم به همراه اشخاص دیگر به دیدن من آمد. او را نگهداشتم تا منزل خلوت شد و پیغام حضرت را به او رساندم. او پذیرفت و دست از آن کارها کشید. آن گاه چند روزی بیشتر نگذشت که پیغام داد من بیمارم؛ پیش من بیا.

من به منزل او رفت و آمد کرده و او را مداوا می کردم تا هنگام مرگ او رسید. موقع جان دادن، کنار بستر او بودم؛ حمله ی غشی به او دست داد و هنگامی که به هوش آمد گفت: ابوبصیر! مولای تو به وعده‌‏ی خود وفا کرد.

این را گفت و از دنیا رفت، و چون سال آینده به حج رفتم، خدمت حضرت صادق علیه‏السلام رسیدم و هنگامی که اجازه خواسته و وارد شدم، هنوز یک پایم در صحن خانه و پای دیگرم در دالان بود و پیش از آن که سخنی بگویم از داخل اتاق فرمودند: ای ابوبصیر! ما به وعده‌‏یمان در باره‌ی رفیقت وفا کردیم!

بحارالانوار، ج 11، ص 146

دوستداران امام زمان! فرصت زیادی پیش رو نیست، شاید فردا دیر باشد، و چه بسا دقایقی دیگر نوبت ما برسد، توبه کنیم و به آغوش حجت خدا بازگردیم، این گونه امام زمان علیه السلام را خوشنود کرده‌ایم…. حضرت صاحب الامر علیه السلام، همیشه به وعده ی خود در مورد مردمان و شیعیان وفا می کنند…


از او بگوییم شماره 41 – زندگی جدید

کسی هست که مهربون‌تر از، هر “پدر” و “مادر” دیگه‌ای باشه؟ کسی هست که بیشتر از  یه همدم خوب، به فکرمون باشه؟ بله بله! اون فرد، “حضور داره” و در بین ماست. فقط منتظره، تا بریم سراغش بیا کاری کنیم… این سبک زندگی رو تست کنیم زندگی با حجت خدا امام زمان علیه السلام شاید فکر کنید برای این تحول، دیر شده، اما به هر حال، تحول ما می تونه آغاز یه “زندگی جدید” باشه!

بیاید از امروز به بعد، هر روز یک قدم بیشتر ایشون رو وارد زندگیمون کنیم تا، زندگیمون تغییر کنه…با هر روشی که می‌تونیم….عرض سلام به ایشان روزانه دعا کردن برای سلامتی و فرجشان در قنوت نمازها … به نظرم، ارزش امتحان کردنشو داره… پس، بریم سراغش…


از او بگوییم شماره 40 – پیوند با حجت خدا

مادامى که گیلاس با بند باریکش به درخت متصل است؛ همه عوامل در جهت رشدش در تلاشند. باد، باعث طراوتش می شود، آب، باعث رشدش می شود، و آفتاب، به او پختگی و کمال میبخشد. اما …به محض پاره شدن آن بند؛ و جدا شدن از درخت، آب، باعث گندیدگی؛ باد باعث پلاسیدگی؛ و آفتاب باعث پوسیدگی و از بین رفتن طراوتش می شود!

بنده بودن یعنی همین، یعنی بند به خدا بودن، پیوند با حجت خدا داشتن، که اگر این بند پاره شد، دیگر همه عوامل در فساد ما مؤثر خواهند بود. پول، قدرت، شهرت، زیبایی…. تا بند بندگی به خدا یعنی متصل به ولی خداییم برای رشد ما، مفید و بسیار هم خوب است اما به محض جدا شدن بند بندگی، همه آن عوامل باعث تباهی و فساد ما می شود…


از او بگوییم شماره 39 – سلام به امام زمان علیه السلام

از همان روز اولی که دیدمش از رفتارش خوشم نیامد. وقتی سلام کردم، با بی اعتنایی سری تکان داد و حسی سرد را به من منتقل کرد. انگار جواب سلام دادن هم خرج داره؟ و دیگه ارتباط حسنه ای بین ما برقرار نشد که نشد.”

“آشنایی دیرینه ما ریشه اش دقیقاً در همان لحظات اول برخورده، همون وقتی که در کلاس پیشدستی کرد به سلام و احوال پرسی، خودش رو با گرمی معرفی کرد. انگار با همان برخورد اولش قاپ ما رو دزدید و الان بیست ساله که از دوستی ما میگذره… “

حتما تو هم با این دو دسته از افراد برخورد داشته ای، و حتماً خاطره افرادی که با دریغ از یک سلام ناقابل تلخی درونشان را به ما منتقل می کنند، کاملا در ذهنت هست. بنابراین خوب میدانی که سلام شروع ارتباطه و بسیار بسیار مهم؛ به قول لایف استایلی ها برخورد و مواجهه اول بسیار مهم است و اثرگذار! راستی آخرین بار کی با امامت روبرو شده ای؟!  آیا در مواجهه اول سلام گرمی به او داده ای؟

حتی فکرش هم امیدوار کننده است؛ جوابی که امام به تک تک سلام های ما می دهند و گرمی جوابشان. پس شروع کن؛ هر صبح و شام، وقت و بی وقت: السلام علیک یا صاحب الزمان؛ ادرکنا


از او بگوییم شماره 38 – شاد کردن دل مومن و رفع غم از چهره او

در آموزه های اهل بیت علیهم السلام برای شاد کردن دل مومن آثار، خواص و ثواب های عظیمی ذکر شده است. به عنوان نمونه امام صادق علیه السلام قضاء حاجت مومن را پر ثواب تر از به جای آوردن 10 طواف معرفی نموده اند. روشن است که عمده این آثار و ثواب ها مربوط به شاد کردن قلب مومن (شیعه) عادی است تا چه رسد به شاد کردن قلب امامان.

از سوی دیگر گاهی حزن و اندوه مومن به حدی می رسد که آثار آن در چهره اش هویدا می شود. علی القاعده شاد کردن دل مومن در این شرایط بسیار مطلوب تر و پر اثر تر خواهد بود.

یکی از خصوصیات امیر مومنان علیه السلام که در متون دعایی و زیارتی به تکرار به ما رسیده است این است که آن حضرت برطرف کننده گرفتاری و ناراحتی نمایان شده در چهره رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم بوده اند (“مفرج الکرب عن وجهه”، و یا عبارت “کاشف الکرب عن وجهه” در زیارت های امیرالمومنین علیه السلام در مفاتیح الجنان)

از مقامات خاص حضرت اباالفضل العباس علیه السلام نیز بعد از مقام امام شناسی ایشان، می توان به همین مقام اشاره کرد که آن جناب برطرف کننده گرفتاری و ناراحتی نمایان شده در چهره حضرت سیدالشهداء علیه السلام بوده اند. خصوصا در روز پرگرفتاری عاشوراء! (یا کاشف الکرب عن وجه الحسین اکشف کربی بحق اخیک الحسین).

حال از خودمان سوال کنیم: ما برای بر طرف کردن گرفتاری و ناراحتی از چهره نازنین امام زمانمان چه کرده ایم!


از او بگوییم شماره 37 – دو امانت گرانبها

مسعده از اصحاب امام صادق علیه السلام می گوید: روزی نزد آن حضرت بودم که ناگاه پیرمردی بر آن حضرت وارد شد، درحالی که از شدت پیری از کمر خمیده شده و بر عصایش تکیه کرده بود. پیرمرد بر حضرت سلام کرد و حضرت پاسخ داد. سپس عرض کرد: ای فرزند رسول خدا دستت را بده تا آن را ببوسم، حضرت پذیرفتند و او دست حضرت را بوسیده و شروع به گریه نمود!.

امام صادق علیه السلام سوال نمود: ای پیرمرد چه چیز باعث گریه تو شده است؟ پیرمرد پاسخ داد: فدای شما بشوم! اکنون حدود صد سال است که من در انتظار قیام کننده شما اهل بیت هستم، همواره با خود می گویم او در این ماه قیام خواهد نمود یا در این سال قیام خواهد نمود. دیگر سن و سالم زیاد شده، استخوان هایم نازک شده و اجل و مرگ خود را نزدیک می بینم، اما آنچه دوست دارم [یعنی فرج شما] را نمی بینم. شما اهل بیت را شهید و آواره می بینم و دشمنان شما را شاد و راحت می یابم، پس چگونه گریه نکنم؟!

سخن که بدینجا رسید چشمان امام صادق علیه السلام نیز پر از اشک شد. سپس آن حضرت فرمود: ای پیرمرد اگر زنده بمانی و قیام کننده ما را ببینی همراه ما در درجات بالا خواهی بود و اگر مرگ تو را دریابد، در روز قیامت با ما اهل بیت که ثقل رسول خدا هستیم همراه خواهی شد. همان ثقلی که آن حضرت فرمود: من در میان شما دو امانت بجا می گذارم، به آنها چنگ زده و متمسک شوید تا نجات یابید؛ قرآن و عترتم اهل بیتم.

پیرمرد گفت: پس از شنیدن این خبر دیگر نگران امری نخواهم بود. حال سوال این است؛ آیا ما نیز این حال انتظار را که باعث دعای خیر امام صادق علیه السلام در مورد پیرمرد شد، در خود سراغ داریم!؟ اگر نه، برای بدست آوردن حال انتظار چه باید بکنیم؟

کفایه الاثر، ص264


از او بگوییم شماره 36 – دوری از امام زمان علیه السلام

از وقتی که مسجد النبی ساخته شد، پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله در موقع ایراد خطبه بر تنه ی درخت خرمایی که در مسجد باقی مانده بود تکیه می دادند، اما وقتی جمعیت زیاد شد، منبری از چوب با دو پله و یک عرشه ساخته شد.

در اولین جمعه ای که پیش آمد، رسول اکرم جمعیت را شکافتند و با پشت سر گذاشتن آن تنه ی نخل، به طرف منبر رهسپار شدند. همین که بر عرشه ی منبر قرار گرفتند، یک باره صدای ناله ی تنه ی خشکیده همانند زنِ فرزند مرده بلند شد. با ناله ی تنه ی نخل، صدای جمعیت نیز به گریه و ناله برخاست.

رسول خدا از منبر به زیر آمدند؛ تنه ی نخل را در بغل گرفتند و دست مبارک را بر آن کشیدند و فرمودند: “آرام باش”. و او آرام شد. سپس به طرف منبر برگشته خطاب به مردم فرمودند: ای مردم! این چوب خشک نسبت به رسول خدا اظهار علاقه و اشتیاق می کند و از دوری وی محزون می گردد؛ ولی برخی از مردم، باکشان نیست که به من نزدیک شوند یا از من دور گردند! اگر من او را در بغل نگرفته و بر آن دست نکشیده  بودم، تا روز قیامت از ناله خاموش نمی شد.

آری، درخت خشک لحظه ای از پیامبر دور شد و صدا به ناله بلند کرد؛ با این که آن حضرت را می دید. ما را چه شده است که امام زمان خویش را نمی بینیم و از او دوریم؛ امّا به زندگی عادی خویش سرگرم ایم؟ به یاد همه کس و همه چیز هستیم؛ جز امام زمانمان!

بحارالأنوار، ج17، ص326


از او بگوییم شماره 35 – مونس‌ترین رفیق

ناگهان خودرو خاموش شد؛ بنزین تمام شده بود، جز صبر، چاره‌ای نبود. ساعتها گذشت تا بالاخره در آن جاده‌ی متروک یک سواری توقف کند و بطری بنزینی که همراه داشت را به او بدهد؛ «یک بطری بنزین» آن قدر دوستی‌شان را استوار کرد که رفاقتی که بین‌شان پا گرفت، به  آمد و شد خانوادگی منجر شد و دوستی‌شان سالیان سال ادامه یافت.

گاهی  یک بطری بنزین، یک شوخی و یا حتی اتفاقی تلخ می‌تواند منشا دوستی و رفاقت‌های پایدار باشد اما آن چه اهمیت  بیشتری دارد نگه داشتن و ادامه دادن دوستی‌هاست. عمریست که او رسم دوستی را به جا آورده و هوایمان را داشته. هیچ وقت در جاده‌ی زندگی رهایمان نکرده.. هر جا صدایش کردیم پاسخ داده…. و در رفاقت از هیچ چیز دریغ نکرده!

او امام انیس و رفیق بوده و پدر مهربانی که فرزندانش را دستگیری کرده …اما…ما در این دوستی چگونه بوده‌ایم؟ بر دوستیمان استوار بوده‌ایم؟ رفاقتمان را با او تازه کرده‌ایم! «مونس‌ترین رفیق» چشم انتظار ماست!


از او بگوییم شماره 34 – ویژگی‌های حضرت مهدی علیه السلام

امام موسی کاظم علیه السلام می‌فرمایند: “وَ یظْهَرُ لَهُ کُنُوزُ الاَرْضِ.” “برای او گنج‌های زمین هویدا خواهد شد.” در ژرفای این زمین خاکی گنج‌هایی است که برای هیچ کس ظاهر نشده است، گوشه‌ای از آن را خداوند در دست قارون زمان حضرت موسی علی نبینا و آله و علیه السلام قرار داد تا او را امتحان کند،  قرآن کریم می‌فرماید: “آن قدر از گنج‌ها به او [قارون] داده بودیم که حمل کلیدهایش برای گروهی از مردمان تنومند مشکل بود.”

سوره قصص، آیه 76

همه‌ی ثروت او به خاطر سرکشی‌اش به زیر زمین رفت. اما تمام آن گنج‌‌های ظاهر نشده و این خزائن باز فرو رفته و همه‌ی معادن، در روز خجسته‌ی ظهور که زمین سفره‌ی دلش را برای آن امام کریم باز می‌کند، بیرون خواهد آمد و همه‌ی اموال دنیا نزد آن پادشاه بخشش و جود، جمع خواهد شد.

و امام عصر علیه السلام به مردم می‌فرماید:”بیایید این چیزهایی است که به خاطر آن قطع رحم‌ها کرده، و خون‌های محرّم را می‌ریختید، و مرتکب محرّمات الهی می‌شدید.”پس آن قدر از آن اموال به مردم می‌بخشد که پیش از آن حضرت هیچ کس چنین بخششی نداشته است.

و چنان به تساوی تقسیم نماید که محتاجان بی‌نیاز گردند، و کسی به دیگری برتری مالی نداشته باشد.

ویژگی‌های حضرت مهدی علیه السلام: نگاهی گذرا به کتاب «الخصائص المهدیه» آیه الله میرزا محمدباقر فقیه ایمانی رحمه الله، شریف سائلی


از او بگوییم شماره 33 – قدمی برای فرج

بوی گِز پرهایش به مشام می‌رسید. اگر کمی جلوتر می‌رفت بال‌هایش هم می‌سوخت! اما سر را به پایین چرخاند و با همان عجله برگشت. غوغای جمعیتی که تمام بلندی‌ها را سیاه کرده بودند و صورتشان مثل شاطرها قرمز شده بود همراه با ‌دود و زبانه‌های آتش در دره موج می‌زد و از دامن کوه بالا می‌آمد.  آسمان گرفت.

– چه می‌کنی؟ این آتش است!  برای چه این قدر می‌روی و می‌آیی؟

 – با منقار آب می‌آورم و بر آتش می‌ریزم.

– می‌خواهی با یک منقار آب، یک کوه آتش را خاموش کنی؟!!

چشمان خیس گنجشک برقی زد و گفت: می‌دانم این آب برای این آتش کم است؛ می‌خواهم برای نجات ابراهیم بیشترین کاری که در توان دارم انجام دهم.

امروز حضرت حجت بن الحسن علیه السلام، پسر ابراهیم خلیل است؛ بیاییم برای فرج او بیشترین کاری که در توان داریم انجام دهیم…


از او بگوییم شماره 32 – دوری از پدر

پسرک  چوب خط را برداشت. محکم بر دیوار می کشید و اشک هایش را با سر آستینش پاک می کرد و ‌گاهی لگدی به دیوار می کوبید و محکم بر دیوار خطوط سر در گم را می کشید و با لج بسیار گچ را پرتاب کرد. باز گوشه ای نشست سرش را روی زانو گذاشت و از ته دل گریست. او می دانست یتیم است. می دانست پناهش را از دست داده است. همه فریادهایش را بر سر روزگار می کشید و گله می کرد.

ولی من سالهاست که از معرفت امامم دور مانده ام ولی بر سر غفلتم فریاد نزدم. من خودم، خودم را یتیم کردم، ولی نبودن پدرم را احساس هم نکردم تا شاید این روزها، که تلنگرش، مرا از خواب بیدار کرد. دیگر نمی خواهم، نمی خواهم از پدرم دور باشم. پدری که مرا می بیند… و نگاهش هر لحظه بر روی سر من است. دیگر نمی خواهم خودم، خودم را یتیم کرده باشم…


از او بگوییم شماره 31 – پناهگاه

وقتی کشتی را می‌ساخت هر روز عده‌ای به او می‌خندیدند و می‌گفتند: این پیرمرد چند صد ساله را ببینید، در این سرزمین خشک که دریایی در این نزدیکی نیست چه کار بیهوده‌ای می‌کند!

آن روز رسید و آب از زمین جوشید، او به پیروانش گفت سوار کشتی شوند، آن عده هنوز مسخره می‌کردند… موج به بزرگی کوهها بود، نوح به پسرش گفت: یابُنىَ‏ّ ارْکَب مَّعَنَا؛ پسرکم! بیا با ما سوار کشتی شو! پسر گفت: می‌روم بالای کوه تا از موجها در امان باشم.

نوح گفت: قالَ لَا عَاصِمَ الْیوْمَ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ إِلَّا مَن رَّحِم؛ امروز هیچ نگهدارنده‌ای در برابر فرمان خدا نیست، مگر آن کس را که او رحم کند!موج بین آن دو فاصله انداخت … و پسر غرق شد…….. امروز که دنیا را امواج کوبنده و درهم شکننده‌ی مشکلات فراگرفته، گویی صدای رسول خدا صلی الله علیه و آله را می‌شنویم که می‌فرمایند: “مَثَل اهل بیتم، مَثَل کشتی نوح است؛ هر کس سوار شد نجات یافت. هر که تخلف ورزید غرق شد.”

و ما را به کشتی فرزندش صاحب الزمان دعوت می‌کند… و بانگ دلسوزانه‌ی امام عصر علیه السلام را که جا ماندگان را می‌خوانند: فرزندانم! با من همراه شوید! خطر نابودکننده‌ای در کمین است؛ یادمان باشد! لَا عَاصِمَ الْیوْمَ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ إِلَّا مَن رَّحِم ما را جز امام عصر پناهگاهی نیست!


از او بگوییم شماره 30 – منجی عالم بشریت

هرگاه کارد به استخوانت رسید…فردی به نام “ابوالوفای شیرازی” در زمان حکومت ابی علی الیاس زندانی و تهدید به قتل شد. ایشان متوسل به حضرات معصومین  علیهم السلام میشود. شب در عالم رؤیا، پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله را زیارت میکند.

حضرت فرمودند: و أما الحجه فإذا بلغ منک السیف للذبح و أومأ بیده إلی الحلق فاستغث به فإنه یغیثک و هو غیاث و کهف لمن استغاث فقل یا مولای یا صاحب الزمان أنا مستغیث بک.

اگر کارد به استخوان رسید و شمشیر به گردنت رسید، به فرزندم استغاثه کن که او فریادرسی و پناهگاه هرکسی است که به او پناهنده شود و بگو: یا صاحبَ الزَّمان اَنا مُستَغیثٌ بکَ الغَوثَ اَدرِکنی(مهدی جان؛ من به تو پناهنده شدم. به فریادم برس؛ یا غوث حقیقی؛ به فریادم برس…).

ابوالوفا میگوید: من این جملات را در عالم رؤیا گفتم و از خواب پریدم. یک وقت دیدم مامورین ابی علی الیاس آمدند و ما را پیش او بردند. وی گفت: به چه کسی متوسل شدی؟ گفتم: “به منجی عالم بشریت، به فریاد درماندگان و بیچارگان”

سپس معلوم شد در خواب به ابی علی الیاس گفته بودند: اگر دوست ما را رها نکنی نابودت می کنیم و حکومتت را بهم می ریزیم…”. بعد مبلغی پول و هدایا به ابوالوفا داد و آزادش کرد.

بحارالانوار جلد۵۳ ص323


از او بگوییم شماره 29 – ای محبّینِ مهدی!

شدیداً دلتنگِ پسرم شده‌ام. فقط دو روز است که او را به پابوسِ امامِ غریب برده‌اند اما انگار چند هفته ندیدمش.. آن قدر بی‌تاب شده‌ام که گاهی در دلم با او حرف می‌زنم و از او گله می‌کنم که چرا بدون من رفته یا چرا هر وقت زنگ می‌زنم خواب است!

و این یعنی دلتنگی..باید لحظاتی از روزم را نیز با امامِ زمانم حرف بزنم؛ از دوری گله کنم، دردهایم را بگویم، جای خالیش را نشانش بدهم! خلاصه این که گاهی برایش دلتنگی کنم، که او حرفهایم را بشنود و بی‌قراریِ مرا ببیند، و پدرانه دلداری‌ام دهد!

ای محبّینِ مهدی! او امامیست زنده و شنوا، که شب و روزِ خود را در انتظارِ دوستانش سپری می‌کند.


از او بگوییم شماره 28 – عمو صلواتی 2

حالا رسیده بودیم به مدرسه و بچه‌ها یکی یکی تشکر کنان با گفتن؛ عمو ممنون! عمو خدا خیرت بده! رفتند! به سمت خانه که می‌آمدم حس غریبی درونم موج می‌زد!

احساسی شیرین داشتم  و با خودم امروز و خاطره‌هایش را مرور کردم، خاطراتی که ابتدایش غمگینی مطلق بود و انتهایش شور و هیجانی غیر قابل وصف! تصمیمی عجیب گرفتم، فردا هم می‌آیم و دوباره با این بچه‌ها می‌رویم تا مدرسه و ….. و این خدمتگزاری را تا آخر سال ادامه خواهم داد. این کار خیلی خوب بود برای بچه‌هایی که احتمالا توان مالی بالایی نداشتند تا از وجود سرویس مدرسه بهره ببرند!

 و برای من که راه خدمتگزاری جدیدی یافته بودم و البته از همه مهمتر برای دل نازنین امام زمان علیه السلام که تعدادی از فرزندانش از گزند و آسیب‌های اجتماعی و حوادث دور می‌شدند. فردا و فرداهای بعد این کار تکرار شد و دوستی من با بچه‌ها تبدیل شد به یک کلاس تربیتی و آموزشی بیست دقیقه‌ای درون ماشین! و ارتباطی قوی با خانواده‌هایشان.

در این فاصله، بچه‌ها به مرور زمان با ائمه علیهم السلام و تعالیمشان بیشتر و بیشتر آشنا شدند و من هم شده بودم یک معلم مهربان! یک عموی دوست داشتنی!

خانواده‌ی بچه ها از نذرمن خبر دار شده بودند و گاهی با چند دانه شکلات و گاه با شیرینی و گاه با هدایایی ریز و کوچک، مراتب قدردانی شان را ابراز می‌کردند واز این که بچه‌ها و اولیا و مسئولین مدرسه پشت سر و پیش رو برایش دعایم می‌کردند و اسمم را گذاشته بودند “عمو صلواتی” به خودم می‌بالیدم!

امروز که چند سال از نذر من می‌گذرد، من همان عمو صلواتی مهربانی هستم که دانش آموزان زیادی را با امام زمانشان آشنا نموده و افتخار می‌کنم به این مدال نوکری که ایشان مرحمت فرموده! و هر وقت بچه‌ها و اولیای خانه و مدرسه مرا می‌بینند برای سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان علیه السلام صلوات می‌فرستند و چه سعادتی از این بالاتر که آدم، دیگران را به یاد امام زمان علیه السلام بیندازد.


از او بگوییم شماره 27 – عمو صلواتی 1

آن روز حال خوشی نداشتم. از خانه زدم بیرون. سوار ماشین شدم و بی‌هدف رانندگی کردم. گرفته بودم و اخمهایم تو هم بود. رادیوی ماشین را روشن کردم تا کمی حواسم پرت شود. ” اگر گرفتاری برایت پیش آمد برای امام زمانت بیشتر خدمتگزاری کن! که خواجه خود هنر بنده‌پروری داند”این اولین جمله‌ای بود که از رادیو شنیدم!رفتم تو فکر، آن قدر که بقیه‌ی حرفهای سخنران را نشنیدم! “

مدام این جمله را تو دلم تکرار می‌کردم و از شما چه پنهان نم اشکی هم گوشه‌ی چشمهایم نشسته بود.با دلی پُر، شروع کردم با امام زمانم نجوا کردن و گفتم:آقا یک کاری سر راهم بگذار که خدمت کوچکی برای شما انجام دهم!

ناگهان جمعیتی از دانش آموزانی را دیدم که کنار خیابان با دست جلوی ماشین‌ها را می‌گرفتند و التماس می‌کردند که عمو عمو ما را هم تا بالا ببر!اما هیچ راننده‌ای به آن‌ها توجه نمی‌کرد. باران می‌بارید و با اشتیاق تمام، توقف کردم.

آن‌ها با هیجان و انرژی زیاد سوار ماشین و به عبارتی روی کول هم سوار شدند و یک به یک با خوشحالی سلام کردند و من هم پاسخشان دادم، به محض این که همه مستقر شدند، گفتم: برای سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان علیه السلام صلوات! همگی با هم با صدای بلند و با شوری عجیب صلوات فرستادند و عجل فرجهم را که بلندتر از صلوات گفتند، یادم آمد که همین چند ثانیه‌ی پیش بود که از امام زمانم درخواست یک کار و خدمتی را کرده بودم! و یادم رفته بود غمگینی و دلتنگی چند دقیقه‌ی قبلم را!

آن قدر انرژی گرفته بودم که فرصت بارش باران را غنیمت شمردم و گفتم:بچه‌ها کی می‌دونه چه وقت‌هایی به استجابت دعا نزدیک‌تر هستیم؟هر یک چیزی گفتند و من هم اضافه کردم یکی از زمان‌های مناسب برای استجابت دعا، وقت نزول باران است. حالا اگر موافقید، تا قبل از این که به مدرسه برسیم، دعای سلامتی امام زمانمان را با هم در این لحظه‌ی بارش رحمت الاهی زمزمه کنیم؟

همه با هم فریاد زدند “بعله ” و به ریتمی خاص که در مدرسه یاد گرفته بودند شروع کردند به خواندن دعای اللهم کن لولیک الحجه ابن الحسن ….و دوباره انتهای دعا را با یک صلوات بلند، مزین کردند.

ادامه دارد…


از او بگوییم شماره 26 – چه قدر این نامه آشناست!

طلبکارها روزگارش را سیاه کرده بودند. با این که خجالت می‏کشید اما چاره ‏ای نبود جز این که از امام رضا علیه السلام کمک بگیرد.نمی‏خواست طلب پول کند اما اگر امام نزد طلبکارانش وساطت می‏کردند، آنها حتما مهلت بیشتری به او می ‏دادند.

شرم و حیا دو دلش کرده بود اما به خوبی می ‏دانست یک لحظه دیدار امام، تمام بار غم را از دوشش بر می‏دارد. پس به شوق دیدار به راه افتاد. در محضر امام هشتم، هم محو نگاه گرم و کلام دلنشین ایشان بود و هم شرم داشت از سوال!حاجتش را بازگو نکرد و تصمیم گرفت برخیزد.

ناگاه امام علیه السلام اشاره کردند که زیر سجّاده ‏ای که در اتاق بود را نگاه کند. کیسه ‏ای پول بود و یک نامه: ما تو را از یاد نبرده‏ایم، با این پول قرضت را بپرداز! باقی نیز خرج خانواده‏ات …

بحار الانوار، ج 49

چه قدر آن نامه برایم آشناست! خوب که می‏گردم انگار در میان صفحه ‏های دلم، دست‏خط ظریف و خوش نقش مولایم امام زمان علیه السلام را می‏یابم که فرمود:“انّا غَیرُ مُهمِلینَ لِمُراعاتِکُم وَ لا ناسینَ لِذِکرِکُم …” ما در رسیدگی به امور شما کوتاهی نمی‏کنیم و یاد شما را فراموش نمی‏کنیم.

فدای دستتان که قلم را چنین به جوشش مهر آورده: “من” همیشه در یاد “شما” هستم.

بخشی از توقیع امام زمان به شیخ مفید


از او بگوییم شماره 25 – آغوش گرم پدر

در تعطیلات نوروز به همراه خانواده ام به دریا رفته بودیم. فرزندانم در ساحل مشغول بازی بودند و من در کنار آنها بودم و نظاره گر آنها، یک آقایی به همراه کودک حدودا ۴ یا ۵ ساله اش آمد و از من اجازه گرفت که کودکش در کنار فرزندان من مشغول ماسه بازی شود.

بعد از مدتی کوتاه که بچه ها کاملا سرگرم بازی بودند، آن مرد از من خواست همانطور که حواسم به بچه های خودم است، مواظب کودک او هم باشم بعد از ما فاصله گرفت و رفت درون ماشینش که چندین متر از ما فاصله داشت نشست و در حالی که حواسش به کودکش هم بود مشغول کاری که داشت شد.

من از فرزند خودم و آن کودک فاصله ای نداشتم و اوضاع تحت کنترلم بود، کمی بعد کودک سرش را بلند کرد در حالی که از شوق ماسه بازی چشمانش برق می زد اما در عین ناباوری پدرش رو پیدا نکرد، آن همه خوشحالی و شوق و شادی در چشمانش رنگ باخت و انگار دنیا بر سرش آور شد،

چشمانش اشک بار و صدای گریه اش فضا را پر کرده بود، با اینکه من کنارش بودم و پدرش را که در اتومبیل نشسته بود به او نشان دادم اما قانع نشد و با سرعت به سمت پدرش دوید، پدرش هم سراسیمه از اتومبیل پیاده شد و سمت طفل صغیرش دوید تا او را در آغوش بگیرد و آرامش کند.

همه این اتفاقات چند لحظه بیشتر طول نکشید اما ذهن من برای مدت ها درگیر بود. به این فکر می کردم که آن کودک چه خوب غیبت پدرش رو درک کرد؛ چه مشتاقانه به سمتش دوید و سرانجام پدرش را در آغوش گرفت. اما من چه؟!

چه آسوده دوران غیبت پدرم را سر می کنم، غافل از اینکه پدرم در کنارم نیست. چه مشتاقانه مشغول بازی های دنیا شده ام و پدر را فراموش کرده ام ولی او… ولی او چشم از من برنداشته که اگر غیر این بود مشکلات، من را از پا در می آورد.

“سلام پدر مهربانم شرمنده ات هستم بابت تمام نبودن هایم، این که هیچ وقت به فکرتان نبودم، بیادتان نبودم، در کنارتان نبودم، هیچگاه برای شما نبودم. اما حال بسیار پشیمانم و دوست دارم که بر گردم، مطمئن هستم که هنوز هم راهی هست، آخر مگر می شود پدر دست پسرش را نگیرد هنگامی که می داند پسرش جز آغوش او راه دیگری ندارد”


از او بگوییم شماره 24 – غلامی صاحب الزمان علیه السلام

از امام جواد علیه السلام سوال شد: ما لِمَوالیکم فی مُوالاتِکم؟ چه فایده و آثاری برای دوستان شما در دوست داشتن شما می باشد؟ آن حضرت در پاسخ داستانی را از جد بزرگوارشان حضرت امام صادق علیه السلام بیان فرمودند: مردی ثروتمند از خراسان به قصد دیدار حضرت امام صادق علیه السلام راهی مدینه منوره شد. وقتی رسید. دق الباب کرد. خادم حضرت جواب داد: حضرت منزل نمی باشند. پس عازم مسجد شد.

مرد خراسانی به در مسجد که رسید، دید جوانی به حالت انتظار و آماده ایستاده و قاطری هم بدون راکب در کنار او می باشد. مرد خراسانی از این جوان جویای حال حضرت شد. آن جوان جواب داد: حضرت در مسجد مشغول عبادت هستند و من غلام آن حضرت هستم.

مرد خراسانی خواست از این فرصت استفاده کند،پس رو به غلام کرده و گفت: من ثروت زیادی دارم و حاضرم همه ی آن را در اختیارت قرار دهم و در مقابل تو منصب خود را (غلامی) به من واگذار کن و من غلام حضرت صادق علیه السلام باشم.

غلام گفت: من باید این مسئله را از امام علیه السلام سوال کنم. غلام به مسجد رفت و در حالی که از طرح مسئله خجالت می کشید از امام سوال کرد: آیا شما از خیری که برای من پیش آید ممانعت می کنید؟ حضرت فرمودند: ما خود خیرخواه شما می باشیم پس چگونه مانع خیر به سوی شما باشیم؟

آنگاه غلام اصل جریان را مطرح نمود. حضرت فرمودند: ندارد، اگر از اینکه پیش ما هستی، خسته شدی می توانی پیشنهاد مرد خراسانی را بپذیری. غلام خداحافظی کرد و به نزدیک درب مسجد رفت. آمد که از مسجد خارج شود حضرت او را صدا زده و فرمودند: بخاطر سابقه کاری که پیش ما داری تو را موعظه ای می کنم:

روز قیامت که فرا رسد نوری از طرف خداوند بسوی محشر ظاهر می شود و جد ما رسول خدا صلی الله علیه و آله به طرف آن نور حرکت می نمایند و نیز جدم علی بن ابیطالب و سایر امامان علیهم السلام پشت سر ایشان قرار می گیرند. آنگاه شیعیان و دوستان ما پشت سر آن ها قرار می گیرند، ما هر جا رفتیم آنها را نیز می بریم و در جایگاه خود قرار خواهیم داد. غلام فکری کرده و گفت: من می مانم و از شما جدا نخواهم  شد!

بحارالانوار جلد 50 ص 88 ح 3

برای من که زیاد اتفاق افتاده، شما را نمی دانم…هر وقت خواسته ام برای صاحب الزمان علیه السلام کاری کنم… هر چند کوچک… دنیا به من پیشنهاد فروش غلامی داده است و… چه بسیار… چه بسیار فرصت هایی که به ارزانی فروختم…بیایید چند روز تمرین کنیم که غلامی صاحب الزمان علیه السلام را فروشنده نباشیم…


از او بگوییم شماره 23 – دورهمی

دوستی می‌گفت: ما جلسه ‌ی ماهیانه‌ ی فامیلی داریم. پرسیدم: در آن جلسه چه می‌کنید؟ گفت: دورهمی است و خوش و بش و گفتگو و از احوال هم خبردار شدن و در نهایت خوردن شام. گفتم: تو چه می‌کنی؟ گفت: من هم مثل بقیه!! با تعجب پرسیدم: مثل بقیه؟ چرا؟ مگرتو ادعای دوستداری و تبلیغ امام زمان علیه السلام را نداری؟ تو باید با بقیه فرق داشته باشی!

شایسته است که تو در این جمع به نحوی یاد امام زمان را برای دیگران زنده کنی و آنان را از غفلت نسبت به ایشان خارج کنی! می توانی پیشنهاد کنی جلسه را با دعا بر امام زمان علیه السلام شروع کرده و به پایان برسانند و درباره‌ی فوائد دعا برای ایشان کمی صحبت کنی.

از مناسبت‌های مذهبی برای این هدف می‌توانی بهره ببری. قبلا می‌توانی با افراد مذهبی فامیل هماهنگ شوی. می‌توانی با برگزاری یک نمایشگاه کوچک کتاب فضا را به سمت هدفی که داری تغییر دهی. و خیلی کارهای دیگر که با کمی فکر و خلاقیت قابل اجرا هستند.


از او بگوییم شماره 22 – امام زمان علیه السلام ما را می‌بینند!

موسی بن سیار که از یاران حضرت رضا علیه السلام است می‌گوید: “وقتی به همراه ایشان به دیوارهای طوس رسیدیم، صدای ناله و گریه‌‌ی عده‌ای که جنازه‌ای را تشییع می‌کردند توجه‌مان را جلب کرد. با تعجب دیدم که امام رضا علیه السلام به جانب جمعیت و جنازه رفتند. چند قدمی در تشییع او شرکت کردند و سپس در کنار قبر، مانند فرزندی که مادر را در آغوش می‌گیرد، جنازه را در بغل گرفتند، برایش طلب مغفرت کردند.

مبهوت بودم و با خودم فکر می‌کردم که امام رضا علیه السلام اولین بار است که به این سرزمین پا می‌گذارند! پس چگونه است که این گونه رفتار می‌کنند؟ امام علیه السلام که تعجب من را دیده بودند فرمودند:”هر کس جنازه‌ای از دوستان ما را تشییع کند، مثل روزی که از مادر متولد شده، گناهانش پاک می‌شود “

سپس امام علیه السلام، دست مبارک خود را روی سینه‌ی جنازه گذاشتند و فرمودند: ” فلانی! تو را بشارت می‌دهم که بعد از این دیگر ناراحتی نخواهی دید! “عرض کردم: فدایت شوم، مگر این مرد را می‌شناسید؟ امام علیه السلام فرمود: موسی! مگر نمی‌دانی که اعمال شیعیان ما هر صبح و شام بر ما عرضه می‌شود؟

بحارالانوار، ج49، ص98

اگر کسی در محضر بزرگی ‌باشد، مراقبت و دقت خاصی را نسبت به اعمال و رفتار خود در نظر می‌گیرد و خیلی سنجیده و حساب شده کارهای خود را انجام می‌دهد. ما انسان‌ها هر رفتاری که داریم باید بدانیم مطابق آیه‌ی شریفه‌ی «وَ قُلِ اعْمَلُوا فَسَیرَى اللَّهُ عَمَلَکُمْ وَ رَسُولُهُ وَ الْمُؤْمِنُون» «و بگو که هر عملی کنید خدا و رسول و مومنون [ائمه] آن عمل را مى‏‌بیند [و از آن آگاه می‌شوند]. امام عصر علیه السلام ما را می بینند؛ مراقب عملمان باشیم!

توبه، 105


از او بگوییم شماره 21 – دعای فرج در خشکسالی غیبت

کمتر از پنج سال داشتم، در یزد خشکسالی بود، یادم می آید اسفند ماه بود، پدرم بیل و مقداری گندم برداشت و راهی زمین شد من هم به دنبالش. بیل که می‌زد از زمین خاک بلند می‌شد!

در عالم خودم گفتم: پدر این بذرها سبز نمی‌شوند! باید زمین خیس باشد که گندم بکاری. هنوز چشمان اشک آلود مرحوم پدرم و جوابش را از یاد نمی برم! پسر کفر نگو، من دانه‌ها را زیر خاک می‌گذارم، هر چه روزی مور و حشرات باشد می خورند هر چه را هم خدا خواست سبز می‌شود!

اسفند بدون بارش گذشت. فروردین و اردیبهشت آمدند و بدون باران رفتند. خرداد بود که به خودم گفتم؛ دیگر باران نمی آید می روم به پدرم می گویم دیدی گفتم بی‌خود گندم نکار سبز نمی‌شود!

یک روز لکه‌ای ابر در آسمان پیدا شد، بارید و … آن سال در روستای ما فقط پدرم بود که گندم برداشت کرد، به خاطر خشکسالی هیچ کس چیزی نکاشته بود. روزگار سختی بود. پدرم محصول را که برداشت قدری را برای آذوقه‌ی خودمان نگه داشت بقیه را به هر که نیاز داشت می‌داد.

پیرمرد حرفش که به اینجا رسید در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود و صدایش کمی می‌لرزید ادامه داد: امروز دعاهای فرج خودم و دیگران را در این خشکسالی غیبت، شبیه همان بذری می‌بینم که پدرم آن روزها به امید رحمت خدا کاشت و جواب گرفت!…


از او بگوییم شماره 20 – تبلیغ شیرین

نشسته‌ام کنار راننده‌ی اتوبوس، جوانی است با انرژی و فعال که از صفر شروع کرده و آرام آرام ترقی کرده و اینک اتوبوس را با قسط و بدهی سنگین مالک شده.

اتوبوس درون شهری است و چون یکی از نزدیکان به رحمت خدا رفته، می‌رود به سمت بهشت زهرا سلام الله علیها. جوان با هیجان می‌گوید که چه گونه از برادر معلولِ بزرگترش مراقبت می‌کند و عجیب این که همسرش دوشادوش او به پرستاری برادر معلولش می‌پردازد تا او به شغل و کارش برسد.

با لبخند و پرانگیزه حرف می‌زند و از مشکلاتش و از آرزوهایش می‌گوید و این که می خواهد همسرش را و برادر معلولش را به مکه و کربلا ببرد، احساس حقارت غریبی درونم را چنگ می‌زند.

خدایا! هنوز هستند بزرگ مردانی که بی‌ادعا و بدون ذره‌ای آلایش، با گرفتاری‌های بزرگ و سهمگین زندگی دست و پنجه نرم می‌کنند و پرانگیزه و بی آن که آلوده‌ی اشتباه و حرام شوند و با آرزوهایی مقدس به سلامت زندگی می‌کنند.

شیفته‌ی روحیاتش شده‌ام. دوستش دارم، بی‌اختیار. تصمیم می‌گیرم هدیه‌ای معنوی به او بدهم. می‌گویم: دوست داری برکت مالت را بیشتر کنی؟ با اشتیاق پاسخ مثبت می‌دهد.

می‌گویم: امام زمان علیه السلام را در درآمدت شریک کن! می‌خندد و چشمانش را که پر از سوال است به من می‌دوزد. می‌گویم: من هم مثل تو با زحمت زندگی کرده و پله پله رشد کرده‌ام. از این که من را از جنس خودش می‌بیند حس رضایت  می‌کند.

ادامه می‌دهم؛ روزی استادی به من گفت: امام زمان را در مالت شریک کن! و من هم مثل امروز تو گیج شدم و پرسیدم: چگونه؟ و او گفت درصد ناچیزی از درآمدت را به امام زمان علیه السلام اختصاص بده تا مالت را پر برکت کنی! و من سی و هفت سال پیش این کار را کرده‌ام تا امروز! جوان پرسشگرانه و تاییدگونه می‌گوید: خب؟!

می‌گویم : تو هم مثل من یک درصد از درآمدت را به امام زمان علیه السلام اختصاص بده! یعنی صد هزار تومان که درآمد داشتی هزار تومانش را برای امام زمان بگذار کنار! این کار را بکن! من کرده‌ام و برکت زیادی را در زندگی‌ام دیده‌ام!

می‌گوید: قبول! اما یک درصد را چه کار کنم؟ می‌گویم: هر طور صلاح می‌دانی و در راهی که فکر می‌کنی رضایت امام زمان را به همراه دارد، خرجش کن! می‌توانی برای همسر وفادارت و یا برادر معلولت هزینه کنی و هدیه‌ای بخری و به آنها بگویی که تفاوت این هدیه با هدیه‌های قبلی در این است که این بار مهمان امام زمانید!

به همین سادگی! و یا در اتوبوس مردمی را که تشنه‌اند به چند بطری آب معدنی مهمان کن و بگو برای شادی امام زمان صلوات بفرستند و السلام علیک یا ابا عبدالله بگویند.

یا در نیمه‌ی شعبان کام مسافرانت را با شکلات و شیرینی شیرین کن و …….به بهشت زهرا رسیده‌ایم و جوان مشتاقانه حرف‌های مرا قورت می‌دهد و می‌گوید: از همین امروز و با پول کرایه‌ی امروز شما که برکت دارد شروع می‌کنم و من ثواب این تبلیغ شیرین را به روح تازه گذشته تقدیم می‌کنم…


از او بگوییم شماره 19 – دعای فرج

به دخترم مرضیه آموخته بودم که همیشه قبل از خوردن غذا، دعای فرج بخواند. برای عروسی یکی از اقوام دعوت شده بودیم به سالن زیبایی که تنوع غذاهای رنگارنگش توجه همه را جلب کرده بود.

وقتی مهمانان دعوت به شام شدند،مرضیه که با چند تایی دختر خانم‌های هم سن و سالش مشغول بازی بود، به عادت همیشگی، دوستانش را هم دعوت کرد تا قبل از صرف شام، دعای فرج بخوانند.

البته مرضیه منتظر جواب دوستانش نماند و وقتی دستهای کوچکش را بالا برد و  شروع به خواندن دعا کرد، دوستانش نیز جلوی جمعیت با او همراه شدند. خواندن دعای فرج توسط کودکانی خردسال و با بیانی شیرین در حالی که دستانشان به حالت دعا گشوده شده بود، موجب شد صحنه‌ی بدیعی در سالن ایجاد شود.

این صحنه آن قدر زیبا بود که زیبایی سالن و غذاهای رنگین را تحت الشعاع قرار داده بود و کسی برای خوردن غذا پا پیش نگذاشت. چشمانم پر از اشک شده بود و من هم بی اختیار، هم آوا و هم نوا با کودکان مشغول خواندن دعا بودم و وقتی سربلند کردم، دیدم همه‌ی فامیل به همراه مرضیه و دوستانش دعای فرج را زمزمه می‌کنند…


از او بگوییم شماره 18 – مراجعه به امام زمان علیه السلام

دیروز برای اصلاح سر به آرایشگاه محله‌ ی جدید رفتم. با آرایشگر درباره ‌ی موضوعات مختلف صحبت کردیم. او گفت: من باور نمی‌کنم امام زمان وجود داشته باشد!پرسیدم: چرا؟ آرایشگر جواب داد: مگر شما نمیگین او پدر فقیران و یتیمان و گرفتاران است. پس چرا دنیا از فقر و گرفتاری و درد و رنج پر شده؟ اگر امام زمان  وجود داشت، نباید درد و رنجی وجود داشته باشه.

اصلاح تمام شد اما اشکال آرایشگر بی پاسخ مانده بود. به او گفتم راجع به این موضوع بعدا صحبت می‌کنیم. آرایشگر لبخندی زد و به شوخی گفت: باشه برو دَرسِت را بخون و بیا! به محض این که از آرایشگاه بیرون آمدم، در خیابان مردی ژولیده را دیدم با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده. برگشتم و به آرایشگر گفتم: می‌دونی چیه؟ به نظر من تو این شهر آرایشگری وجود ندارد!

آرایشگر با تعجب گفت: می‌دونم منظور دیگری داری، اما چرا این حرف را می‌زنی؟ من که همین الان موهای تو را کوتاه کردم. با خوش‌رویی گفتم: نه! آرایشگری وجود ندارد، چون اگر وجود داشت، اگر تو وجود داری ،پس چرا آن مرد با موی بلند و ظاهر ژولیده  است؟ آرایشگر جواب داد: خوب معلومه! او به من مراجعه نکرده وگرنه ردیفش می‌کردم. گفتم: آفرین گل کاشتی! دقیقاً! به نظرم نکته همینه.

امام زمان هم وجود داره! ولی مشکل اینه که مردم به او مراجعه نمی‌کنند. مردم به همه جا مراجعه می‌کنن الا اونجایی که خدا معین کرده. ای کاش ما قبل از این که امام زمان را متهم کنیم بهش مراجعه کنیم تا کمکش را درک کنیم.


از او بگوییم شماره 17 – مراجعه به امام زمان علیه السلام

چند سال پیش تابستون رفتم روستای پدری. دیدن اقوام، مخصوصاخاله و دایی های پیر و با صفای پدرهمیشه جذابیت خودش را داشت. به خودم که آمدم حدود بیست روزی می‌شد که اونجا موندگار شده بودم. روزهای آخر بود که دیدم جوانهای روستا مشغول چراغونی کردن کوچه‌ها و خیابونای ده هستن. با خودم گفتم؛ حتما شخصیت بزرگی قراره بیاد!

از یکی پرسیدم: چه خبر شده؟ گفت: مگه نمی‌دونی چند روز دیگه نیمه شعبانه! جواب او انگار آوار شد روی سرم! وای خدای من! نیمه ی شعبان! راستش از خودم خجالت کشیدم و شرم تبدیل شد به عرق سردی که بر تنم نشست! به خودم گفتم؛ چه قدر بی‌خاصیت شدی! اصلا یادت رفته کجای کاربودی و حالا کجای کاری؟

تو که هر سال برای امام زمان تو مدرسه و دانشگاه جشن می‌گرفتی و محله را چراغون می‌کردی و بسته‌های نقل و شیرینی نذر می‌کردی و زمین و زمان رو به هم می‌دوختی!  حالا اصلا یادت رفته که نیمه‌ی شعبانی هست  و امام زمانی داری!

تو این سال ها، این همه دویدی دنبال خونه و ماشین و زندگی و کار! ولی یادت رفته که این‌ها را به صدقه‌ی ولی نعمتت به دست آوردی! یادت رفته وقتی دوشاخه‌ی آخرین ریسه‌ی چراغ‌های رنگی را تو پریز می‌کردی و فریاد می‌زدی؛ برای سلامتی امام زمان صلوات، دستتو به آسمون بالا می‌بردی و حاجتتو بی‌ریا به خدا می‌گفتی؛ که خدایا به برکت نیمه‌ی شعبان، زندگی خوب، آسایش و امنیت و سلامتی بهم بده و بغض می‌کردی  و از شادی خدمت و نوکری برای امام زمان یه دلِ سیر اشک می‌ریختی!

اما حالا باید یه جور دیگه بغض کنی و یک دلِ سیر که نه! بلکه یک دنیا اشک بریزی که چی شده که یادت رفت نیمه‌ی شعبان را و امام زمانت را! این قدر بی‌وفایی و فراموشکاری از تو بعید بوده!

داشتم فکر می‌کردم به کارهایی که می‌تونستم تو این سال‌ها برای امام زمانم بکنم و نکردم! به بی‌توجهی که کرده بودم و به خیلی چیزهایی که شرمندگی ام را بیشتر می‌کرد که ناگهان فریاد یکی از جوان‌های روستا که دنبال یک برقکار می‌گشت چرتم را پاره کرد! مثل این که امام زمان دوباره دعوتم کرده بود و بدون معطلی منم فریاد زدم؛ آمدم!


از او بگوییم شماره 16 – مراجعه به امام زمان علیه السلام

آن طور که من می‌خواهم بنویس! غصه‌دار بود و دلواپس. غصه‌دار حیرت مردم در موضوع غیبت، عده‌ای اسیر شک و تردید، عده‌ای در مسیر فساد عقیده. خواب دید کنار خانه‌ی خدا داشت طواف می‌کرد. دور هفتم، ایستاد کنار آن سنگ سیاه بهشتی. دست می‌کشید و راز و نیاز می‌کرد، همان وقت کعبه‌ی آمالش را دید، جلو آمد. سلام کرد و جواب شنید.

امام عصر علیه السلام از ضمیر غصه‌دارش خبر داشت. فرمود: “چرا کتابی با موضوع غیبت نمی‌نویسی؟ کتابی که تو را از این غصه نجات دهد” گفت: «نوشته‌ام یَابنَ رسول الله» فرمود: «آن‌ها، به روشی که می‌خواهم نیستند. “کتابی با موضوع غیبت بنویس. کتابی که غیبت انبیای الهی را بازگو کند”

از خواب که بیدار شد، گریه امانش نمی‌داد. صبح همان شب، تألیف کتاب تازه‌اش را شروع کرد. شیخ صدوق نامش را گذاشته بود: کَمالُ الدّین وَ تَمامُ النِّعمَه

مقدمه‌ی کتاب کمال الدین

چند نکته: تو هم غصه‌دار شیعیانی هستی که از امامشان دور افتاده‌اند؟ راستی غصه‌های تو چیست؟ اگر برای امام زمان علیه السلام قدمی برداری، تو را از غصه نجات می‌دهد!! خدمت به امام زمان علیه السلام تو را از گرفتاری‌های روزمره رها می‌کند! امتحان کن!

آن طور که امام زمان علیه السلام دوست دارند زندگی کن! اگر دغدغه‌ی مولایت را و یا شیعیان مولایت را داشته باشی، او نجاتت خواهد داد!


از او بگوییم شماره 15 – ای عطا کننده‌ی خیرها

زندانی زندان غیبتیم! اباصلت می‌گوید: پس از دفن حضرت رضا علیه السلام به دستور مامون زندانی شدم. پس از یک سال از تنگی زندان و بیخوابی شبها به ستوه آمدم، دعا کردم و برای رهایی از زندان به محمد و آل محمد صلی الله علیه و آله متوسل شدم.

از خداوند خواستم به برکت ایشان در کار من گشایشی حاصل کند. هنوز دعایم به آخر نرسیده بود که حضرت جواد علیه السلام، نجات‌بخش گرفتاران عالم، وارد زندان شد و فرمود: ای اباصلت از تنگنای زندان بی‌تاب شده‌ای؟

عرض کردم به خدا سوگند سخت بی‌تابم! فرمود: برخیز! سپس دستی به زنجیرها زد و غل و زنجیرها از دست و پای من بر زمین افتاد. آن گاه دست مرا گرفت و از کنار نگهبانان زندان عبور داد. نگهبانان در حالی که مرا نظاره می‌کردند، توان سخن گفتن نداشتند و به راحتی از زندان خارج شدم.

سپس امام جواد علیه السلام فرمود: برو در امان خدا که هرگز دست مامون به تو نخواهد رسید! اباصلت می‌گوید: همان گونه که حضرت فرمود دیگر هرگز مامون را ندیدم!

عیون اخبار الرضا علیه السلام

و این داستان امروز ماست… شاید اگر زودتر از تنگنای این زندان غیبت بی‌تاب شده بودیم و از صاحب الزمان درخواست کرده بودیم… زودتر از این زندان نجات می‌یافتیم…


از او بگوییم شماره 14 – مراجعه به امام زمان علیه السلام

پسر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی به طرف بقال دراز کرد و گفت: مامانم گفته چیزهایی که در این لیست نوشته بهم بدید، این هم پولش. بقال کاغذ را گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را آماده کرد، لبخندی زد و گفت: چون پسر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش می‌دی، می‌تونی یک مشت شکلات به عنوان جایزه برداری!

پسر کوچولو ایستاد و چیزی نگفت. مرد بقال که احساس کرد پسر بچه برای برداشتن شکلات‌ها خجالت می‌کشه گفت: “پسرم! خجالت نکش، بیا جلو خودت شکلات‌هاتو بردار” پسرک پاسخ داد: “عمو! می‌شه خودتون بهم بدین؟” بقال با تعجب پرسید: چرا پسرم؟ مگه چه فرقی می‌کنه؟ پسرک با خنده‌ای کودکانه گفت: بله فرق می‌کنه! آخه مشت شما از مشت من بزرگتره!

 امام صادق علیه السلام در دعایی می‌فرمایند: یَا مُعْطِیَ الْخَیْرَاتِ! صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ أَعْطِنِی مِنْ خَیْرِ الدُّنْیَا وَ الْآخِرَهِ «مَا أَنْتَ أَهْلُه‏» ای عطا کننده‌ی خیرها! بر محمد و آل محمد درود و رحمت فرست و به من خیر دنیا و آخرت را، «آن چنان که شایسته‌ی تو است»، عطا نما!

کافی، ج 2

داشتم فکر می‌کردم که چه خوب بود، من، تو و همه‌ی شیعیان از امام زمان بخواهیم خودشون برای فرجشون دعا کنند! آخه دعای صاحب الزمان یه چیز دیگه است! از مهربونی های پدر مهربانمون برای همه بگیم و همه برای فرج دعا کنیم و ازشون بخوایم برای فرجشون دعا کنند.


از او بگوییم شماره 13 – توفیق آشنایی با امام زمان علیه السلام

اندوهگین و غمگین با قدم‌های بی‌رمق به پیامبر نزدیک شد. ایستاد و سلام کرد. آرام دستش را بالا برد و اشک را از گوشه‌ی چشمش پاک کرد. پیامبر نگاهی به او انداخت، سری تکان داد و جواب سلامش را به گرمی داد. با تعجّب نگاهش کرد و پرسید:

چشم‌های تو خیس است! آیا گریسته‌ای؟! مرد سری تکان داد و گفت: بله! پیامبر به طرف مرد چرخید. حالا رو در روی هم بودند. پرسید: برای چه گریسته‌ای؟! مرد آهی کشید و با بغض گفت: یتیم هستم. پدر و مادری ندارم. تنها و بی‌کس هستم. حیران شده‌ام!

پیامبر نگاهش را داد به افق. به آفتاب که تا غروبش زمان کمی باقی بود خیره شد. کمی سکوت کرد و بعد رو به مرد گفت: می‌دانی ناگوارتر از یتیم بودن، چیست؟! مرد با تعجّب گفت: نمی‌دانم. شما بگویید تا بدانم! پیامبر نگاهش به آفتاب بود. گفت: ناگوارتر از یتیم بودن، جدایی آن کسی است که از امامش دور افتاده!

شیعه‌ای که اهل بیت را ندیده و از علم ایشان بی‌خبر است همان یتیمی است که از امامش دور افتاده است. برداشتی آزاد از روایتی در تفسیر امام حسن عسکری علیه السلام.

دوستدار امام زمان! به پیرامونت نگاه کن! شیعیانی که توفیق آشنایی با امام زمانشان را نداشته‌اند و به فرموده‌ی پیامبر یتیم اند کم نیستند! وظیفه‌ی من و تو نیز روشن است! برای آشنایی بیشتر شیعیان امام زمان علیه السلام فرصت‌های زیادی را از دست داده‌ایم! اما؛ تا فرصت هست از این امر مهم غفلت نکنیم!


از او بگوییم شماره 12 – ⁣مهربان ترین پدر

روز اول مهر بود. داخل  ماشین نشسته بودم و منتظر بودم تا مدرسه ی دخترم تعطیل شود. صدای زنگ مدرسه و بعد هیاهوی بچه ها به گوش رسید. کمی بعد از آن دخترم با یک شاخه گل  سرخ سوار ماشین شد. بهش خسته نباشید گفتم و پرسیدم که گل را مدرسه به عنوان هدیه شروع سال تحصیلی داده است؟

دخترم با هیجان پاسخ داد که نه، یک پدر مهربان این گل را به تمام بچه ها هدیه داده است. با بی تفاوتی شانه هایم را بالا انداختم و ماجرا را فراموش کردم. ولی این اتفاق بارها و بارها تکرار شد. در هر مناسبتی به خصوص در جشن های مذهبی بچه های کلاس دخترم با یک هدیه کوچک به خانه  می آمدند.

هدیه ای از یک پدر مهربان. اوایل زیاد برایم مهم نبود ولی کم کم برایم به صورت یک معما در آمد که کدام یک از اولیا بچه های کلاس این کار را انجام می دهد. پیش خودم فکر کردم که حتما می خواهند خودشان را به عنوان مهربان ترین پدر معرفی کنند.

دخترم  تعریف می کرد که برای بچه های کلاس هم این موضوع به یک معمای مرموز تبدیل شده بود حتی خیلی از بچه ها ادعا می کردند که شاید پدر آن ها این کار را انجام می دهد ولی هنوز هیچ کس نمی دانست آن پدر مهربان کیست. تقریبا شش ماه از سال می گذشت که تصمیم گرفتم با چند نفر از والدین پیش معلم کلاس برویم و از او سوال کنیم که کدام یک از والدین این کار را انجام می دهد.

مادر یکی از بچه ها معترض بود که با این کار بچه ها از این که پدر و مادرشون بهترین پدر و مادر نیستند ناراحت می شوند.

معلم بچه ها قول داد که در جشن بعدی آن پدر را معرفی کند. هفته ی بعد که روز ولادت یکی از امامان علیه السّلام بود دخترم با هیجان سوار ماشین شد با تعجب دیدم که خیلی خوش حال است انگار که پدر او مهربان ترین پدر بوده است. با خوش حالی توضیح داد که فهمیده اند بهترین پدر چه کسی است!

دخترم گفت که بهترین پدر، پدر همه ماست. این هدایا در تمام طول سال از طرف امام زمان عجل الله تعالی فرج الشریف بوده است او که بهترین پدر برای همه ما شیعیان است. تا خانه پشت فرمان اتومبیل  اشک ریختم و خدا را به خاطر داشتن این پدر مهربان شکر کردم و به قشنگی این کار و به ابتکار آن اولیایی که به این سادگی بچه ها را با امام عصرشون آشنا کرده بود آفرین گفتم….


از او بگوییم شماره 11 – ⁣تأثیر شیرین یک لبخند

شب از نیمه گذشته بود.داشتم از یک مجلسی برمی گشتم. تصمیم گرفتم کمی پیاده روی کنم. بعد از کمی قدم زدن، خسته شدم. گفتم باقیِ راه رو با ماشین برم بهتره. کنار خیابون ایستاده بودم. که یک ماشین سمند غیر تاکسی جلوی پام ترمز کرد. راننده یه جوان بیست و چند ساله بود.

شیشه رو پایین داد و گفت:”حاج آقا بفرمایید بالا. من مستقیم میرم.” بعد وسایلش رو که روی صندلی جلو بود، عقب گذاشت. فهمیدم به عنوان مسافر نمیخواد منو سوار کنه. سوار شدم. بهش سلام کردم و احوالپرسی. بعد پرسیدم :

_چی کاره هستین؟

_من دانشجوی صنایع هستم فلان دانشگاه درس می خونم.

_کار هم می کنید؟

_آره. وقتای اضافه ام رو آژانس کار می کنم؛ برای اینکه خرج تحصیلم رو در بیارم.

_حالا که آژانس کار می کنید می تونید منو برسونید در خونمون؟

_آره. آدرستون کجاست؟

_فلان خیابون، چهاراه فلان.

اون ادامه داد:  کوچه فلان، پلاک فلان و…؟

گفتم: بله. از کجا آدرس خونه ی ما رو بلدین؟

گفت: من قبلاً یک بار اومده بودم خونه ی شما مسافر ببرم، مجبور شدم بیام داخل، دم کتابخونه ی شما. شما شخصاً اومدین جلو و با خوشرویی به من یک شیرینی تعارف کردین. هیچ وقت خاطره ی خوش اون برخورد و مزه شیرینی از یادم نمیره. اول هم که نشناختم چون اون روز با عبا و عمامه نبودید.

شاید نزدیک به پنج دقیقه من اصرار کردم که پول بگیره ولی قبول نکرد. این خاطره را گفتم که بدانیم حتی با تعارف یک شیرینی به یک فرد و تنها با زدن یک لبخند می توانیم تبلیغ کنیم و اثر گذار باشیم هیچ وقت نباید فکر کنیم که مسائلی از این دست بی اهمیت هستند بلکه برعکس عمل و رفتار ما بهترین وسیله برای تبلیغ است…


از او بگوییم شماره 10 – جشن تکلیف

اولین سالی بود که به کربلا مشرف می شدیم؛ تابستان بود و گرمای حدود 50 درجه، دخترم زهرا سادات تازه به سن تکلیف رسیده بود و قرار بود وقتی برگشتیم؛ برایش جشن تکلیف بگیریم. اولین باری که می خواستیم به حرم قمر بنی هاشم علیه السلام مشرف شویم، هنگام سپردن کفشهایمان به کفشداری، پاهایمان را روی فرشهای آفتاب خورده جلوی کفشداری گذاشتیم و از شدت داغی فرشها دخترم بالا و پایین می پرید و می گفت سوختم!

به او گفتم: الاهی بمیرم برای بچه های امام حسین علیه السلام که آنها را با پای برهنه در صحرای سوزان و روی زمینی که فرش نبود می دواندند… و از فداکاری اصحاب و نزدیکان سیدالشهداء علیه السلام برایش بیشتر گفتم که چگونه امام زمانشان را تنها نگذاشتند و یاریش نمودند… چشمهای دخترم پر اشک شد و بغض گلویش را فشرد و هردو با حالتی منقلب وارد حرم شدیم. به دخترم گفتم: از سقای دشت کربلا بخواه، اکنون که به سن تکلیف رسیده ای، دستت را بگیرند و در اطاعت و بندگی خدا کمکت کنند…

و دخترم هنگام برگشت در جشن عبادتش برای مدعوین این گونه گفت: وقتی به حرم حضرت عباس مشرف شدم از ایشان خواستم، اکنون که به سن تکلیف رسیده ام دستم را بگیرند و همانگونه که خودشان نهایت بندگی را در اطاعت و یاری امام زمانشان انجام دادند؛ خداوند با اعطای روزافزون معرفت حجتش، توفیق اطاعت و یاری امام زمانم را به من بدهد و از ادبی که حضرت عباس در مقابل امام زمانشان داشتند مرا هم بهره مند سازند و دل امام زمانم را با یاریشان شاد نمایم…

و من هم برای دخترم اینگونه دعا کردم: خدا عاقبت بخیرت کند و همیشه در مسیر خشنودی امام زمانت، با اطاعت و یاری ایشان از جان و دلت، رسم بندگی را بجای آوری. ان شاءالله


از او بگوییم شماره 9 – ⁣امام زمان تو را فراموش نمی‌کند

امام زمان تو را فراموش نمی‌کند ،اگر……….

از کاتبان دستگاه بنی امیه بود. از امام صادق علیه السلام درخواست ملاقات کرد. حضرت اجازه دادند. به محضر امامش که رسید گفت: من در دولت بنی امیه به ثروت فراوانی رسیده‌ام. این مال چگونه مالی است؟

وقتی امام صادق او را از آن ثروت نهی فرمودند، پرسید: فدایت شوم آیا برای من راه نجاتی هست؟ حضرت فرمودند: اگر بگویم انجام می‌دهی؟ گفت: آری انجام می‌دهم.

حضرت فرمودند: پس آن چه از آنان به دست آورده‌ای، رها کن، به هر یک از صاحبان اموال که غصب کرده‌ای، مالشان را باز گردان و اگر آنان را نمی‌شناسی، از جانب‌شان صدقه بده و من در پیشگاه خدای عزوجل بهشت را برایت تضمین می‌کنم.

سکوتی طولانی کرد و سپس گفت: فدایت شوم، انجام می‌دهم!

به کوفه بازگشت و از تمام آن چه داشت،  حتی لباس‌هایی که بر تنش بود، دست شست. آن قدر که تنگدست شد! پس از مدتی بیمار شد و وقتی در حال احتضار بود، چشمانش را گشود و به دوستانش گفت: سوگند به خدا که مولایم امام صادق علیه السلام به وعده‌ای که به من داده بود وفا کرد و آن گاه جان به جان آفرین تسلیم نمود.

وقتی دوستانش به حضور امام صادق رسیدند، ایشان فرمودند: سوگند به خدا ما به وعده‌ای که به دوست‌تان دادیم وفا کردیم. آنان نیز گفتند: فدایت شوم! سوگند به خدا او هنگام مرگش همین را به من گفت.

وسایل الشیعه ج 12

امام زمان تو را فراموش نمی‌کند، اگر پاک باشی! در دنیا، هنگام مرگ، در آخرت! برای پاک بودن هیچ گاه دیر نیست! اموالت را پاک کن! اخلاقت را…


از او بگوییم شماره 8 – کارهای خیر

رفته بودم اطراف شهر. وقتی بر می‌گشتم، خسته بودم. راننده‌ی آژانس که مردی خوش مشرب بود و انگار نمی‌خواست یک مسافر خسته‌ی ملال‌آور را تحمل کنه، به بهانه‌های مختلف گپ می‌زد و بنا نداشت که چهل دقیقه‌ایی را که تو راه بودیم در سکوت بگذرونه. بیشتر حرفهاش  مشکلات اجتماعی و اقتصادی روز بود که از زبان خیلی‌ها شنیده می‌شد و ارزش زیادی نداشت.

تصمیم گرفتم و شاید مجبور شدم خستگی و چُرت زدن را کنار بگذارم و این بهانه‌ایی بود برای این که سخن را از حرف‌های کم‌ارزش به سوی امام زمان علیه السلام تغییر بدم و این بنده‌ی خدا را کمی هم متوجه امام زمان کنم.

پرسیدم: از شغل و کارت راضی هستی؟ پاسخ داد: ای آقا کی راضیه که ما راضی باشیم! و تا آمد غر بزنه؛ گفتم: سوالی دارم! به نظر تو با چه کارهایی می‌شه برکت زندگی و کار را زیاد کرد؟ کمی فکر کرد و گفت: با راستی و درستی! نان حلال! چشم پاک!.

 از جواب‌هاش معلوم بود که آدم با اعتقادیه. گفتم: چه خوب! من از تو درس گرفتم و دوست دارم یه کاری که من چندین ساله انجام می‌دم و برکت مال و زندگیم را خیلی زیاد کرده را برایت بگم و میل دارم تو را هم با این کار پر سود آشنا کنم!

استقبال کرد. ابتدا در مورد برکت در مال و خانواده و … کمی حرف زدم و بعد گفتم: من از ابتدای زندگی و به لطف استادی که راهنمایی‌ام کرد، موفق شدم امام زمان را در درآمدم شریک کنم! با تعجب پرسید: امام زمان؟ شریک؟

گفتم: عجله نکن! من از همون روزهای اول هر وقت درآمدی داشته‌ام یک درصد از آن را به امام زمان علیه السلام اختصاص داده‌ام. فکرش را بکن! امام زمان در مال تو شریک باشه! چه برکتی می‌کنه!

پرسید: یعنی اون یک درصد را چه کار می‌کنی؟ گفتم: به نفع امام زمان خرج کارهای خیر می‌کنم! گفت: مثلا چه کارهایی؟ از سوال‌هاش معلوم بود که ذهنش درگیر شده و من هم که خواب از سرم پریده بود،

گفتم: هر کار خوب و خیری که دوست داری می‌تونی انجام بدی ولی به نیابت از امام زمان علیه السلام. می‌تونی پول را به فقیر بدی یا به یک خیریه کمک کنی یا بزاری شب جمعه به نیابت از امام زمان، خرج اموات کنی و یا نیمه‌ی شعبان که شد برای ایشون شیرینی بدی یا جشنی بگیری و خیلی کارهای دیگه!

من از این کار خیلی خیر و برکت دیده‌ام و گرفتاری‌های روزمره‌ایی که بسیاری از مردم را رنج می‌ده کمتر گریبان من را گرفته! حالا آن مرد حراف و شلوغ رفته بود توی فکر و بعد از سکوتی طولانی گفت: هر چی فکر می‌کنم می‌بینم راست می‌گی! مگه می‌شه آدم برای امام زمان کاری کنه و اون آقا بی جوابت بگذاره! انشاءالله از همین پولی که از شما می‌گیرم شروع می‌کنم.

تا رسیدن به منزل یک ربع مانده بود و بهتر دیدم کمتر حرف بزنم تا او در خلوت خودش فکر کنه و من هم کمی چُرت بزنم…


از او بگوییم شماره 7 – منجی بشریت

همیشه برایم این سوال مطرح بود که آیا موضوع امام زمان عجّل الله تعالی فرجه الشّریف را فقط باید برای مسلمان ها مطرح کرد و نمی شود یک غیر مسلمان را هم متذکر وجود این بزرگوار کرد؟

یکی از دوستانم که همیشه دغدغه ی تبلیغ نام امام زمان عجّل الله تعالی فرجه الشّریف در وجودش هست، برایم تعریف کرد که در حین صحبت با عده ای مسیحی ناگهان از آن ها سوال پرسیدم که آیا شما به آخر الزّمان اعتقاد دارید؟ آن ها ابتدا متوجه منظورم نشدند. پرسیدم منظورم آخرالزّمان و ظهور منجی و حضرت مسیح علیه السّلام و شروع یک دوران طلایی بعد از آن است.

آن ها گفتند بله؛ ما اعتقاد داریم که مسیح خواهد آمد و دنیا را دگرگون خواهد کرد و زمین پر از عدل و داد خواهد شد . من هم گفتم چه خوب، ما هم همین اعتقاد را داریم، ما هم معتقدیم که منجی بشریت در آخرالزّمان از طرف خداوند خواهد آمد و دوران طلایی زندگی بشریت بعد از آن آغاز خواهد شد.

تا حالا شده برای آمدن منجی دعا کنید؟ تا حالا شده برای آمدن مسیح دعا کنید؟ تا حالا شده از خدا بخواهیم که به واسطه ی آمدن این بزرگواران وعده ی خودش را که پر کردن زمین از عدل و داد هست را زودتر محقق کند؟

ما هم معتقدیم که فرزند پیامبر ما، مهدی موعود، به همراه مسیح علیه السّلام ظهور خواهد کرد و دست در دست هم دورانی را رقم خواهند زد که بشر در آن دوران، لذّت کمال زندگی را خواهد چشید. وعده ای که خدا به بشر داده است به دست این بزرگواران محقق خواهد شد.

ما هم می توانیم همان راهی را که قوم بنی اسرائیل رفت برویم. آن ها نیز بعد از فشارهای زیاد و سختی های بسیاری که متحمل شدند، با دعایی خالصانه و دست جمعی ظهور منجی خود حضرت موسی علیه السّلام را چندین سال جلو انداختند.

ما هم می توانیم مانند آن ها با دعای خالصانه ای که به درگاه خدا برای ظهور منجی بشریت می کنیم، وقوع هر چه زودتر این حادثه ی بزرگ و بی نظیر را از خدا طلب کنیم. نکته ای که این دوست عزیز روی آن تمرکز کرد، فصل مشترک تمامی انسان های روی زمین است و آن، رسیدن به کمال و حقیقت است.

وقتی سخن از بزرگترین حقیقت زندگی و والاترین حد کمال می شود، فطرت حق طلب انسان، نا خودآگاه به سمت آن کشیده خواهد شد و نسبت به آن علاقه پیدا خواهد کرد دوست من از نقطه خوبی شروع کرد در واقع یک نقطه اشتراک بین مسلمانان و مسیحیان را موضوع صحبتش قرار داد و شاید همین هم باعث شد تا پیامش را برساند و دیگران را به تامل وا دارد.


از او بگوییم شماره 6 – دلِ سوخته قیمتی تره

یک قالیچه در خونه داشتیم که بابام در ایام عاشورا زیرِپایش می انداخت و همیشه می گفت: این قالیچه، خاطرات چهل سال روضه خونی تو خونه ی منه! یک روز گوشه ی قالیچه سوخت. فکر می کردیم بابام خیلی ناراحت بشه؛ ولی  برعکس، بابا گفت: این قالیچه چون تو روضه ی امام حسین سوخته، مثل دلی که تو روضه آتیش بگیره قیمتی تر شده!! خودمو با اون قالی که مقایسه می کنم؛ بهش حسودی می کنم!

آخه درسته که این دل عمریه مهر امام زمان توش جا خوش کرده! درسته که این زبان برای او حرف زده! درسته که این قلم عمریه برایش نوشته! و این چشم گاهی وقتها برایش اشک ریخته! اما بِینی و بینَ الله هنوز مونده تا مثل اون قالی برای امام زمان آتیش بگیره! چون به قول بابام؛ دلِ سوخته قیمتی تره…


از او بگوییم شماره 5 – مهربان ترین پدر

روز اول مهر بود. داخل ماشین نشسته بودم و منتظر بودم تا مدرسه ی دخترم تعطیل شود. صدای زنگ مدرسه و بعد هیاهوی بچه ها به گوش رسید. کمی بعد از آن دخترم با یک شاخه گل  سرخ سوار ماشین شد. بهش خسته نباشید گفتم و پرسیدم که گل را مدرسه به عنوان هدیه شروع سال تحصیلی داده است؟

دخترم با هیجان پاسخ داد که نه، یک پدر مهربان این گل را به تمام بچه ها هدیه داده است. با بی تفاوتی شانه هایم را بالا انداختم و ماجرا را فراموش کردم. ولی این اتفاق بارها و بارها تکرار شد. در هر مناسبتی به خصوص در جشن های مذهبی بچه های کلاس دخترم با یک هدیه کوچک به خانه  می آمدند.

هدیه ای از یک پدر مهربان. اوایل زیاد برایم مهم نبود ولی کم کم برایم به صورت یک معما در آمد که کدام یک از اولیاى بچه های کلاس این کار را انجام می دهد. پیش خودم فکر کردم که حتما می خواهند خودشان را به عنوان مهربان ترین پدر معرفی کنند.

دخترم  تعریف می کرد که برای بچه های کلاس هم این موضوع به یک معمای مرموز تبدیل شده بود حتی خیلی از بچه ها ادعا می کردند که شاید پدر آن ها این کار را انجام می دهد ولی هنوز هیچ کس نمی دانست آن پدر مهربان کیست.

تقریبا شش ماه از سال می گذشت که تصمیم گرفتم با چند نفر از والدین پیش معلم کلاس برویم و از او سوال کنیم که کدام یک از والدین این کار را انجام می دهد. مادر یکی از بچه ها معترض بود که با این کار بچه ها از این که پدر و مادرشون بهترین پدر و مادر نیستند ناراحت می شوند.

معلم بچه ها قول داد که در جشن بعدی آن پدر را معرفی کند. هفته ی بعد که روز ولادت یکی از امامان علیه السّلام بود دخترم با هیجان سوار ماشین شد با تعجب دیدم که خیلی خوش حال است انگار که پدر او مهربان ترین پدر بوده است. با خوش حالی توضیح داد که فهمیده اند بهترین پدر چه کسی است!

دخترم گفت که بهترین پدر، پدر همه ماست. این هدایا در تمام طول سال از طرف امام زمان عجل الله تعالی فرج الشریف بوده است او که بهترین پدر برای همه ما شیعیان است.

تا خانه پشت فرمان اتومبیل  اشک ریختم و خدا را به خاطر داشتن این پدر مهربان شکر کردم و به قشنگی این کار و به ابتکار آن اولیایی که به این سادگی بچه ها را با امام عصرشون آشنا کرده بودن آفرین گفتم.


از او بگوییم شماره 4 – نام امام زمان علیه السلام

توی یکی از بهترین مراکز فروش لپ تاپ و کامپیوتر مغازه گرفته بودم. روز افتتاح بود. کلی وقت و هزینه صرف کرده بودم تا بهترین دکور ممکن رو براى مغازه طراحى کنم و بسازم. هر کى رد می شد تبریک می گفت. همه از دکور تعریف می کردن، اون هم توى این پاساژ که هر مغازه براى خودش سمبل زیبایى بود.

تعدادى از همسایه ها براى تبریک اومدن توى فروشگاه. بعد از کلی تعریف و ابراز محبت، رفتن. موقع رفتن یکى از همسایه ها که مردى حدوداً 45-50 ساله بود، به من گفت: «دکورت فوق العاده زیباست، اما اون تابلویی که اونجا زدی، کلاس مغازه رو پایین میاره. دیگه مردم به این چیزای مذهبى اهمیت نمیدن. اگه به جاى اون یه بطرى خالی مشروب بذارى کلى زیباتر میشه و فروشِت رو بیشتر می کنه.»

برگشتم دیدم داره به تابلویى اشاره می کنه که بالای سرم زده بودم و نوشته بود: ” اَلا اِنَّ خاتَمَ الْاَئِمَّهِ مِنَّا الْقائِمَ الْمَهْدِىَّ” یه لحظه تمام بدنم یخ کرد. خیلی سعى کردم عصبانى نشم! توی روی من واستاده داره مهمترین رکن اعتقادى من رو با چی مقایسه می کنه؟!! خودمو جمع و جور کردم و گفتم: «اگه فرصت دارین چند دقیقه با هم صحبت کنیم؟»

گفت: «موردى نداره» چند دقیقه اى هر چی بلد بودم در دفاع از دین گفتم؛ ولى زیر بار نمى رفت. گرم صحبت بودیم که یک آقاى شیک پوش به همراه یک خانم نسبتاً بد حجاب وارد شدن. شروع کردن به قیمت کردن و اطلاعات گرفتن. به همسایه ام گفتم: «چون من از شما خواستم بمونید، اگه می خواید برید تا بعداً با هم صحبت کنیم.»

گفت: «نه. می شینم تا کار اینا تموم بشه.» هى قیمت کردن، تا روی یک مدل به نتیجه رسیدن. وقتى قیمت رو بهشون گفتم، خانمه گفت: «ما همین مدل رو با 30 هزار تومن قیمت کمتر توى یه مغازه دیگه دیدیم. بهمون کمتر بدین.» گفتم: «نمی شه. قیمت ما اینه.» گفت: « ببین آقا! گرون تر هم بدین ما از شما خرید می کنیم؛ ولى تخفیف بدین.»

خلاصه بعد از کلی چونه زدن با 30 هزار تومن تخفیف خرید کردن. موقع بیرون رفتن خانمه برگشت و گفت:«می دونید چرا خواستیم از شما خرید کنیم؟ به خاطر اون تابلوى نام امام زمان علیه السلام که بالاى سرتون زدین.»

من براى بدرقه مشتریها پشت سرشون راه افتادم که دیدم همسایه ام پاشد، گفتم: «آقا حالا برمی گردم صحبت می کنیم.» مشتریا رو که تا دم در مشایعت کردم، برگشتم دیدم همسایه ام رو به تابلو وایستاده اشک تو چشمش جمع شده و با بغض میگه: «آقا غلط کردم. می خواستین به من بفهمونید، فهمیدم. غلط کردم. ببخشید.».


از او بگوییم شماره 3 – با امام زمانتون حرف بزنید!

صبح زود رفتم برای خرید نان تازه. آقایی شیک پوش زودتر از من رسیده بود. نانوا خمیرهای نان بربری را پهن کرده و با چوب بلندش می‌چید توی تنور. بلند بلند حرف زدن نانوا و شاگردش توجه هر دوی ما را جلب کرد. به آقای شیک پوش به شوخی گفتم: معلوم نیست این دو بزرگوار، الان این طوری بلند بلند صحبت می‌کنن،  تا آخر شب چه قدرکشش حرف زدن دارن؟

آقای شیک پوش گفت: ولی حرف زدن خیلی خوبه! اصلا حرف زدن یه نعمت بزرگه! من هر وقت دلم می‌گیره یا مشکلی پیدا می‌کنم به برادر بزرگترم زنگ می‌زنم و با او حرف می‌زنم و آرامش می‌گیرم!

و ادامه داد اصلا حرف زدن با دیگران دل آدم را باز می‌کنه. علی الخصوص که شنونده، آدم دانا و دلسوزی باشه! برادرم برای من همین طوره! گفتم: چه حرف به جایی زدین! بی‌خود نیست که استاد ما می‌گفت: با امام زمانتون حرف بزنید! حرف زدن با ایشان ،نه تنها دل خودتون را باز می‌کنه، بلکه دل امامتون را هم شاد می‌کنه!

آقای شیک پوش پرید وسط حرفم و پرسید: کِی و کجا می‌شه با امام زمان حرف زد؟ باید بریم جمکران؟ گفتم: استاد ما می‌فرمود؛ همیشه و همه جا می‌شه با امام زمان حرف زد، امام زمان هم شنوای حرف شماست و هم داناست و هم دلسوز! امتحان کنید! من که بارها آزموده‌ام و از سر دلسوزی برای شما می‌گویم!

نان‌های داغ بربری از تنور بیرون آمدند و نانوا و شاگردش همچنان گرم گفتگو بودند و مرد شیک‌پوش در حال خداحافظی گفت: قول استاد شما را امتحان می‌کنم، مطمئنم نتیجه می‌گیرم!


از او بگوییم شماره 2 – یادآوری وجود مقدس پدرمهربانمون

کسی را می شناسم که همیشه تو جیبش یا کیف پولش سکه های  100 یا 200 تومنی داره، هر بار که برای رفت و آمد از تاکسی استفاده می کنه حتی اگر مسیر کوتاه باشه چند دقیقه قبل از رسیدن به مقصد مبلغ رو به راننده میده و در کنار اون از سکه های 100 یا 200تومنی هم اضافه میده و متذکر میشه به پدر مهربانی که همیشه و همه جا به فکر شیعیانه و تذکری در باب صدقه گذاشتن روزانه برای سلامتی حضرت ولی عصر(عجل الله تعالی فرجه الشریف) میده و اون سکه ها رو هم تحت عنوان صدقه استفاده می کنه و به راننده پرداخت می کنه.

چقدر خوبه که از هر فرصتی ولو کم و کوتاه برای یادآوری وجود مقدس پدرمهربانمون به اطرافیان استفاده کنیم.


از او بگوییم شماره 1 – نورالقائم

دیشب به سفارش خانومم رفتم توی یک شیرینی فروشی خوب توی دور و زمونه الان هر فروشگاهی اسمش خارجی تر باشه تو ذهن بعضی ها باکلاس تره. اسم این شیرینی فروشی “نورالقائم” بود.

شاید ما توجه نکنیم. اما اسم ها خیلی اثر دارند. بعضی از اسم ها بار تبلیغی دارند. خیلی حس خوبی داشتم توی این قنادی. با خودم گفتم چکار کنم که صاحب قنادی تشویق بشه و در ضمن نامی از امام زمان علیه السلام هم برده باشم.

توی صف صندوق وقتی نوبت من شد در حال کارت کشیدن گفتم: “درود بر شما. عجب اسم قشنگی برای قنادی خودتون انتخاب کردید” پاسخ داد: بله. اسم امام زمان علیه السلام خیلی قشنگه. از قنادی که می اومدم بیرون با خودم فکر کردم چه راحت میشه بعضی وقت ها از امام زمان علیه السلام صحبت کرد.


دسترسی سریع و آسان به راهکار و محتوا برای مناسبت‌های نیمه شعبان، غدیر، محرم و فاطمیه
برای مطالعه و مشاهده مطالب خدمتگزاران میتوانید به فهرست مطالب در زیر مراجعه نمایید.

فهرست مطالب محرم فهرست مطالب فاطمیه فهرست مطالب نیمه‌شعبان فهرست مطالب غدیر کتابخانه خدمتگزاران
انواع کتیبه غدیر
انواع استیکر پشت شیشه خودرو
اسپند دودکن
انواع جادستمال کاغذی
انواع مگنت یخچالی مذهبی
انواع استکان مذهبی

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا