روضه ای به روایت شعر – متن مداحی محرم

روضه ای به روایت شعر  (مناسب مداحان)

روضه ای به روایت شعر ، با دقت نظر خاصی انتخاب شده اند که برای مداحان و ذاکرین اهل بیت علیهم السلام در این ایام عزاداری سرور و سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام بسیار قابل استفاده می باشد.

روضه ای به روایت شعر شماره 1 – سالار کاروان

سالار کاروان پر از یاسمن، حسین
دلدار مصطفی و علی و حسن، حسین
کم در میان کوفه عذابم نداده اند
از بس که بین کوچه جوابم نداده اند
با تیغ و نیزه بال و پرم را شکسته اند
از پشت بام فرق سرم را شکسته اند
شام بلند غفلت شان سر نمی شود
این جا دلی برای تو مضطر نمی شود
دیگر بریدم از دل تاریک کوفیان
جان رقیه ات نشو نزدیک کوفیان
باید نظر به قامت آب آورت کنی
قدری نظاره بر جگر خواهرت کنی
این جا نمک به زخم عزادار می زنند
طفل اسیر را سر بازار می زنند
می ترسم این که بین بیابان رها شوی
غارت شوی و با تن عریان رها شوی
ای وای اگر که اسب کسی سرنگون شود
گودال قتلگاه اگر غرق خون شود
جمع صفات و خاتمه ی پنج تن، حسین
برگرد و سوی کوفه نیا جان من حسین
با کام تشنه گشتم و آبم نداده اند
دل خوش شدم به یاری یک پیرزن حسین
دندان و کام شعله ورم را شکسته اند
نامردی است مسلک شان غالبا حسین
چیزی برایشان زر و زیور نمی شود
برگرد و سر به وادی این ها نزن حسین
از کوچه های خاکی و باریک کوفیان
چون می درند از بدنت پیرهن حسین
فکری برای تشنگی اصغرت کنی
شاه غریب گشته و دور از وطن حسین
زن را برای درهم و دینار می زنند
غیرت میان کوفه شده ریشه کن حسین
بر خاک داغ بادیه عطشان رها شوی
برگرد تا رها نشوی بی کفن حسین
یا از فراز نیزه سری واژگون شود
ضجه زند عقیله که خونین بدن حسین

روضه شماره 2 – ورود به کربلا

آخرش چشم تر تو خواهرت را می کشد
آن سیاهی مقابل ازدحام دشمن است
هم جوان هم نوجوان هم کودک و هم پیرمرد
من خودم غمگینم ولبریزم از دلشوره ها
بر تمام اسب هاشان آب دادی منتها
شد رکابم پای او هنگام پایین آمدن
کرد اسفندی برایم دود و دستم راگرفت
باورش سخت است پایان قرار ما دوتاست
بی گمان این خاک تعبیرِهمان خواب من است
از همه شمشیرها سهمی به جسمت می رسد
روزگاری بوسه اش می زد پیمبر آه آه
واقعاًسخت است فکرش را نمی خواهم کنم
غربت نا باور تو خواهرت را می کشد
خلوت دور و بر تو خواهرت را می کشد
سن و سال لشکر توخواهرت را می کشد
اضطراب دختر تو خواهرت را می کشد
تشنگی اصغر تو خواهرت را می کشد
غیرت آب آور تو خواهرت را می کشد
عمه جان اکبر تو خواهرت را می کشد
روزهای آخر تو خواهرت را می کشد
بر فراز نی سر تو خواهرت را می کشد
پاره های پیکر تو خواهرت را می کشد
سرنوشت حنجر تو خواهرت را می کشد
ناله های مادر تو خواهرت را می کشد

روضه ای به روایت شعر شماره 3 – بیا برگردیم

رنگ ها رنگ خزان است بیا برگردیم
صحبت از جایزه و مُلک رِی و گندم بود
چشم شوری به علی اکبرتان خیره شده
صحبت از دیده ی دریایی عباس شده
ساربان خیره شده بر خم انگشتری ات
خواب دیدم که سرت بر سر خاک افتاده
یک طرف این همه زن در طرف دیگر جنگ
این سفر بارگران است بیا برگردیم
خواهرت دل نگران است بیا برگردیم
قصه ی مرگ جوان است بیا برگردیم
تیرها بین کمان است بیا برگردیم
خنجرش نقره نشان است بیا برگردیم
رنگ این خاک، همان است بیا برگردیم
لشگری چشم چران است بیا برگردیم…

روضه شماره 4 –  غم و غصه پا گرفت

اینجا که آمدیم غم و غصه پا گرفت
حتی غم جدایی این دشت لاله خیز
فالی زدم به مصحف پیشانی ات حسین
در این حسینیه که همان عرش کبریاست
تنها دلیل بودن من، سایه ی سرم
بین خیام خیمه ی عباس دیدنی ست
تا وقت هست حلقه ی انگشتری درآر
وای از دل رباب که ببیند به جای آب
اینجا درخت و نیزه تفاوت نمی کند
تو ناله می زنی عوضش سنگ می زنند
وای از شتاب دست پلیدی که عاقبت
حتی مدینه این همه زجرم نداده بود
دلشوره ای عجیب وجود مرا گرفت
بال و پرم جدا و دلم را جدا گرفت
آیات غربت تو دلم را فرا گرفت
حق، امتحان ز قافله انبیاء گرفت
زینب فقط به عشق برادر بقا گرفت
شکر خدا رکاب مرا آشنا گرفت
از ترس ساربان دل زینب عزا گرفت
تیر سه پر به حنجر شش ماهه جا گرفت
هریک به سهم خویش نشان تو را گرفت
وای از دمی که دور تو را نیزه ها گرفت
زیور ز گوش دخترکان بی هوا گرفت
یک نیم روز جان مرا کربلا گرفت

روضه شماره 5 – تا شام رفتن 

پدر تا شام رفتن با تو حیران کردنش با من
اگر این شهر تاریک است من از آلِ خورشیدم
به نیزه آیه خواندن با تو و تفسیر با زینب
همین‌ که پایِ من وا شد به کاخش با عمو گفتم
به جانت کم نیاوردم به اَبرو خَم نیاوردم
من از این شهر و این ویران زیارتگاه می‌سازم
پدر در این سفر خیلی به عمه زحمتم اُفتاد
شنیدم که سراغت را رباب از عمه می‌گیرد
نمی‌آید به لب جانم سَرَم را تا نگیری تو
پریشان کردنش با تو پشیمان کردنش با من
اگر شب پُر شده اینجا چراغان کردنش با من
به محمل خطبه‌ها با عمه طوفان کردنش با من
خیالت تخت از این کاخ ویران کردنش با من
اگر می‌خندد آن نامرد‌ گریان کردنش با من
مزارم گنجِ شام است و نمایان کردنش با من
به جایِ من بگو با او که جبران کردنش با من
به گوشِ مادرم گفتم که مهمان کردنش با من
عزیزم دامنش با تو فقط جان کندنش با من

​​

روضه ای به روایت شعر شماره 6 – وقتی گلاب بر گُلِ پژمرده میزنی

یا دست رویِ سینه‌ ی آزرده میزنی
داری کنارِ مادرِ خود آه می‌ کِشی
وقتی حسین میکِشی آقا به جان تو
ما بی حساب وقفِ حسینِ توایم و تو
ما زنده می‌شویم در این روضه‌ها، سَری
ما را که میکُشی چقدر رویِ سینه‌ ات
یا داد مثلِ پیرِ جوانمُرده میزنی
وقتی گلاب بر گُلِ پژمرده میزنی
آتش به اینهمه دلِ افسرده میزنی
امضا به زیرِ نامه‌ ی نشمرده میزنی
بر مجلسی که بارِ غمت بُرده میزنی
با یادِ عمه‌ های کتک خورده میزنی

​​

روضه شماره 7 – جناب حُربن یزید ریاحی (علیه السلام)

محزون و سر به زیر پشیمان ز کار خویش
اصلا گمان نداشت که بخشیده می شود
در هر قدم به سمت حریم امام نور
حر آمده است تا غم بر دل نشانده را
او را ادب رسانده به این رتبه از کمال
او عاقبت بخیر دعاهای فاطمه است
از قعر نار وارد دریای نور شد
نامش اگر چه حر یزید ریاحی است
آرام سوی قبله ی دل رهسپار بود
اما فقط به لطف تو امیدوار بود
وای شرم و بانگ ندامت برآورد
با بذل خونش از دل زینب در آورد
تا اینکه در برابر نفسش قیام کرد
زیرا به نام مادرتان احترام کرد
خورشید را شناخت دل از اهل شب گرفت
در بند عشق حر حسینی لقب گرفت


​​

روضه ای به روایت شعر شماره 8 – حضرت عبدالله بن حسن(علیه السلام)

چیزی نمانده از بدن او حیا کنید
خواهر تمام دار و ندارش برادر است
من مثل مجتبی و عمو مثل فاطمه
ارزش نداشت آن قَدَر این چند روز عمر
ای پیرمردهای کوفه ، مبادا که بعد من
باید که این جهاد علی اصغری شود
تا عمه را غریب تر از این ندیده ام
خیلی برای عمه دلم شور می زند

دست مرا به جای سر او جدا کنید
تا جان نداده عمه ، عمو را رها کنید
گودال هم مدینه شده ، کوچه وا کنید
تا که به زور، نیزه در این جسم جا کنید
بی حرمتی به پیکر او با عصا کنید
پس زود ِ زود حرمله را هم صدا کنید
جان مرا ازین قفس تن رها کنی
ای وای اگر که حمله به ناموس ما کنید…

​​​​

روضه شماره 9 – حضرت قاسم بن الحسن(علیه السلام)

این سنگ ها که دور و برت را گرفته اند
دیدند بی زره چو تن نازک تو را
چشمت زدند بس که حَسن صورتی عمو!
آنان که تیر گوشه تابوت می زدند
گفتند کوچه باز کنید از سپاهیان
کم دست و پا بزن نفسم بند آمده
تشییع می کنند تنت را به اسب ها
می آمد و عمامه ی بابا به سرش بود
می آمد و رخساره برافروخته از عشق
پروانه ای از شوق پریده است به میدان
می خواست بگوید به ابی انت و امی
این شیر، علی اکبر او نه ولی انگار
سنجیدن شیرینی قاسم به عسل نیست
گیرم زره اندازه ی او نیست ، نباشد
بغض جمل از حد تصور زده بیرون
در روضه ی بابای غریبش جگری سوخت
در زیر سم اسب چه می مانَد از این جسم
در خیمه نشستند پریشان که بیاید
چون تیغ تیز بر بدنت جا گرفته اند
با شدت تمامتری پا گرفته اند
زیبایی تو را به تماشا گرفته اند
حالا تو را شبیه به بابا گرفته اند
یاد حسن به کوچه ی زهرا گرفته اند
خون تو را به صفحه صحرا گرفته اند
جسم تو را مباح بر آن ها گرفته اند…
آماده ی جنگیدنِ با صد نفرش بود
یک خیمه دل غم زده در دور و برش بود
آن چیز که می سوخت در او بال و پرش بود
لب بست در آنجا که عمویش پدرش بود
باید بنویسیم که قاسم پسرش بود
اصلا عسل از ساخته های شکرش بود
حرزی که عمو داده به شال کمرش بود
یک دشت پر از تیغ به دنبال سرش بود
چیزی که از او ریخت به میدان جگرش بود
چیزی که به جا ماند ز قاسم اثرش بود
چیزی که از او زودتر آمد خبرش بود.

​​​

روضه ای به روایت شعر شماره 10 – شب هشتم:حضرت علی اکبر(علیه السلام)

غم به من چیره شد و تیره جهان در نظرم
تا صدای تو شنیدم ز رخم رنگ پرید
چشم خود وا کن اگر لب به سخن وا نکنی
بسکه غم هست به دل جای غمت دیگر نیست
پیش دشمن مپسند این همه من گریه کنم
چشمه ی چشم مرا اشک فشان خیز و ببین
منکه خود خضر رهم بر سر تو پیر شدم
خصم لبخند زند من کف افسوس به هم
گه سرت، گاه رخت، گاه لبت می بوسم
خیز و کن یاری ام ای چشم و چراغم پسرم
خبرم داد صدایت که چه آمد به سرم
مکن از موی پریشان خود آشفته ترم
می نهم داغ جگر سوز تو را بر جگرم
داغت آخر کشدم لیک بدان من پدرم
لب خشکیده مگر تر کنی از چشم ترم
چون نهادم لب خود بر لب تو ای پسرم
بین دل ریش و از این بیش مزن نیشترم
دلم آرام نگیرد، چه کنم من پدرم

​​​​

روضه شماره 11 – حضرت قمر بنی هاشم عباس علیه السلام

لذتم هست که دستم به رهت افتاده
شمس قرآنی و من٬ ماه، ولیکن سایه
گرچه جان باخته ام، لیک شدم افسرده
پاره شد مشک، جگر سوخت که نومیدی در
خوب شد پرده ی خون چشم مرا پوشانده
نکند بار دگر بعد علی اکبر تو
دیده ام خون شده، گوشم شنود هلهله را
این چه عطری است رسیده به مشامم ز بهشت؟
این سرم بر سر دامان پیمبر مانده
آمد آن یوسف مسموم، و در خاطره ام
“بارک الله” به من گفته و گویند بیا
ناله ی “انکسرَ” از تو شنیدم اما
او به من چیز دگر زمزمه دارد که : قمر!
پسرم! زینب و کلثوم و حسینم بنگر
یک ” برادر” به زبان آر و دلش شاد نما
گر بیایی بزند ناله ی “هل من”، عباس!
«یا اخا» گویم و «ادرک» که دگر طاقت نیست
قطعه قطعه بدنم دور و برت افتاده
نیستم بهر کسوفت، قمرت افتاده
سعی من سود نداد و علمت افتاده
بین اطفال و زنان حرمت افتاده
کاشف الکرب نبیند که غمت افتاده
سیّدی! “دال” به روی اَلِفَت افتاده
دستت ای کوه! مگر بر کمرت افتاده؟
آری آری بصرم پای جَدَت افتاده
بازویم باز به چشم پدرت افتاده
چوبه ی تیر به نعش حسنت افتاده
حسرت و رشک شهیدان به پرت افتاده
چشم بر مادر ِ با قد خمت افتاده
هیچ تنهایی مولا به سرت افتاده؟
چشمشان منتظر حنجره ات افتاده
چشم او بر بدن بی رمقت افتاده
آتش پر شررش بر جگرت افتاده؟
فاطمه داد نشانم که تنت افتاده

​​​​

روضه ای به روایت شعر شماره 12 – حضرت قمربنی هاشم، عباس علیه السلام

چشمان خویش واکن و بنگر که مادرم
تنهایم و مقابل این خیل دشمنان
با رفتنت امید رباب نا امید شد
لرزه فتاده است به دستانم و چسان
از ما جوان نمانده که او را صدا کنم
خیز و ببین تو حال مرا تا که پی بری
بهر تنت نمانده عبایی به خیمه ها
جان حسین خیز و دفاع کن ز خیمه ها
با من بگو جواب سکینه چه می شود
اینجا کنار پیکر توست ای برادرم
عباس من به غیر تو کس نیست یاورم
با رفتن تو میرود از دست اصغرم
این تیر را ز دیده تو در بیاورم
تنها تو را چگونه سوی خیمه ها برم
داغ تو با حسین چه کرد ای برادیم
ماندم چه سان تو را ببرم جانب حرم
ورنه اسیر می شود عباس خواهرم
از من اگر سراغ تو بگرفت دخترم

​​​

روضه شماره 13 – حضرت سیدالشهدا علیه السلام

بمان که روشنی دیده ی ترم باشی
هوای خیمه ی من بی نگاه تو سرد است
چه شد که از ته گودال سر در آوردی
در این شلوغی گودال تنگ، قول بده
تو در بلندترین نیزه منزلت کردی
جواب خنده ی دشمن به خواهرت با کیست
تو آفتابی و بالای نیزه هم که شده
شبیه آیینه ای در برابرم باشی
بمان که مایه ی دل گرمی حرم باشی
تو زینت سر دوش پیمبرم باشی
کمی مراقب پهلوی مادرم باشی
به این بهانه مگر سایه ی سرم باشی
مگر تو قول ندادی برادرم باشی
بمان که روشنی دیده ی ترم باشی

​​​​

روضه ای به روایت شعر شماره 14 – حضرت سیدالشهدا علیه السلام

نگاه کردن اشک تو خواهرم سخت است
دگر زمان جدایی شده، دعایم کن
برو برای اسارت دگر مهیّا شو
نه قاسمی، نه علی اکبری، نه عباسی
تویی و جان رقیّه، که بعد من سیلی
بگو رباب حلالم کند که می دانم
به زیر حنجره ام بوسه می زنی، امّا
خدا به داد دلت می رسد، که در بر شمر
صبور باش که این حرف آخرم سخت است
سفر بدون تو ای یار و یاورم سخت است
که شام و کوفه برای تو خواهرم سخت است
غریب ماندن زنهای این حرم سخت است
برای دخترک ناز پرورم سخت است
به نیزه، دیدن لبخند اصغرم سخت است
بدان، بریدن این سر ز پیکرم سخت است
به قتلگاه، تماشای مادرم سخت است

​​​​​

روضه شماره 15 – شب دهم: حضرت سیدالشهدا علیه السلام

باز در عرش خدا ولوله ای بر پا شد
شب پایانی عمر پسر زهرا شد
صحبت از داغ نکن ، می روم از حال حسین
وا مکن پای مرا تا دم گودال حسین
صبر کن هر چه بلا بر سر من می آید
دست و پا می زنم و مادر من می آید
یوسفم گر بروی، پیرهنت را چه کنم
عصر فردا ته گودال ، تنت را چه کنم
شب عاشورا شد
شب عاشورا شد
یا اخا یا مظلوم
یا اخا یا مظلوم
ای پریشان زینب
ای پریشان زینب
یا عزیزالزهرا
یاعزیزالزهرا…

​​​​​​

روضه ای به روایت شعر شماره 16 – وداع

آن خدا باور که زینب نام داشت
آنکه بودش بر جگر داغِ رسول
و که فرق باطل و حق ، دیده بود
نقشِ داغِ مجتبی بر سینه داشت
بسته بودی دل ز خلق عالمین
بود شیرینتر وِرا از جانِ او
حالیا می دید ، با چشم ترش
می رود تا در خدا فانی شود
گشت جاری اشکِ دامن دامنش
کای برادر ، ای مرا نورِ بصر
ای بهار آرزوهایم ، مرو
صبر کن ، ای سرورم ، تاجِ سرم
رازِ دل تا با تو گویم یک نفس
آمدم تا مخفی از چشم همه
مادرم زهرا که عهدش یاد باد
آن گلِ از خارها آزرده تن
دخترم ، ای مادرت را نور عین
روز عاشورا به دشت کربلا
هر زمان آن تشنه ی جام وصال
راهِ او بربند ، با آه و فسوس
ای به میدان شهادت کرده رو
صبر کن یک دم که جای مادرت
شاه در آن حال ، بهر خواهرش
کرد دریا زینب از غم ، دیده را
داغ ها از گردشِ ایام داشت
بود از طفلی ، عزادار بتول
فرقِ بابِ خویش ، منشق دیده بود
جای صدها سنگ بر آیینه داشت
با اُمید و آرزوها بر حسین
دولتِ همراهی جانانِ او
می رود جان از تن و یار از برش
در منای عشق ، قربانی شود
شد بلند آوای (( مَهلاًمَهلاً )) اش
یادگار از مادر و جدّ و پدر
ای تمام دین و دنیایم ، مرو
صبر کن ، ای نور چشمان ترم
لحظه ای آهسته تر می ران ، فرس
با تو گویم راز ، یابن الفاطمه
خاطرش در باغِ جنّت شاد باد
گفت در فصلِ خزانِ خود به من
ای به هر جا یار و همراه حسین
نیستم من در برِ خون خدا
خواست ، رو آرد به میدان قتال
جای من زیر گلویش را ببوس
ای دَمَت قرآن و دین را آبرو
بوسد از زیر گلویت ، خواهرت
داد اذنِ بوسه ای از حنجرش
بوسه زد آن حنجرِ خشکیده را

​​​​​​​

روضه شماره 17 – شب یازدهم :شام غریبان

ته گودال فقط پیکر تو مانده و من
سر و انگشتر و انگشت به غارت بردند
بوسه باید به روی گونه نشیند اما
بوسه باید به روی گونه نشیند اما
تو و عباس که رفتید… از آن روز به بعد
باورم نیست که تنها به سفر خواهم رفت
همه رفتند فقط مادر تو مانده و من
پاره های بدن بی سر تو مانده و من
چاره ای نیست، رگ حنجر تو مانده و من
چاره ای نیست، رگ حنجر تو مانده و من
زخم های بدن دختر تو مانده و من
همه دلخوشی ام! باور تو مانده و من

​​​​​​​

روضه ای به روایت شعر شماره 18 – شب یازدهم :شام غریبان

مانند سایه از سرم ای تاج سر ، مرو
تنها نه این که خواهر تو ، مادر توام
از کودکی برای تو بودم سپر ، حسین
حالا که می روی کمی آهسته تر برو
طفلت به خواب رفته و بیدار اگر شود
لبها دو چوب خشک شده میخورد به هم
از آب هم مضایقه کردند کوفیان
باشد نگاه تو به من اما دلت کجاست؟
ما با هم آمدیم و تو بی همسفر ، مرو
از رفتنت به خاطر من درگُذر ، مرو
میدان جنگ می روی و بی سپر ، مرو
آتش به جان مزن تو از این بیشتر ، مرو
بیچاره میکند همه را بی خبر ، مرو
این گونه از مقابل چشمان تر ، مرو
ای از تمام اهل حرم تشنه تر ، مرو
هستی به یاد مادر و دیوار و در ، مرو

​​​​​​​

روضه شماره 19 – شب اول – حضرت مسلم بن عقیل علیه السلام

کوفه شد چشم و مرا گرم تماشا شده است
بین این شهر زبانزد شده نیرنگ میا
قدر یک دشت به همراه عبا داشته باش
من ازآن خنده ی تلخ عدویت دانستم
نعل تازه به سم مرکبشان می کوبند
تا که طفل تو نرفته به کنیزی برگرد
مثل آن کوچه که زهرای جوان گیر افتاد
من شنیدم که به دیوار سر فاطمه خورد
یار بی یاور تو بی کس و تنها شده است
صحبت از غارت انگشترت آقا شده است
سخن از ریختن یوسف لیلا شده است
کز برای سر شش ماهه چه غوغا شده است
صحبت از تنگی گودال در اینجا شده است
حرف نامحرم و دردانه ی نوپا شده است
مسلم آزرده در این کوچه چو زهرا شده است
در دلم روضه ی صدیقه ی کبرا شده است

​​​​​​​

روضه ای به روایت شعر شماره 20 – شب دوم-ورود به کربلا

رویِ زانویِ برادر پا اگر بگذاشته
دستها را رویِ دوشِ دو پسر بگذاشته
دورِ او از عون و جعفر اکبر و قاسم پُر است
جبرئیل اینجاست تا خانوم فرمایش کند
تاکه آرام است دنیا درکِ آسایش کند
تاکه عباس است خانم خواب راحت می‌کند
دست او که نیست دل غم رویِ غم می‌ریزَدَش
چشم‌ها خونِ جگر در هر قدم می‌ریزَدَش
خیمه برپا می‌کنند و روضه برپا می‌کند
ناله زد تا زد قدم : دیدی چه آمد بر سرم
چیست اینجا غیرِ غَم دیدی چه آمد بر سرم
گفت با دلواپسی با آه : برگردان مرا
این حرم گهواره دارد جانِ زینب بازگرد
زینبی آواره دارد جانِ زینب بازگرد
وای از این سرزمین شیرِ رُبابت خُشک شد
داد زد شامِ دهم ای وای میبینی چه شد
نعلِ تازه زیرِ سُم ای وای میبینی چه شد
گفت با طفلانِ در آتش علیکم بالفرار
میزند رویِ سرش دیگر نمی‌دانم چه شد
خاک خورده معجرش دیگر نمی‌دانم چه شد
ناقه‌اش عریان ولی جمعِ بنی‌هاشم نبود

آفتاب انگار منّت بر قمر بگذاشته
آنکه رویِ شانه‌ی عباس سر بگذاشته
شُکر گِردش از جوانانِ بنی‌هاشم پُر است
تا حسینَش هست او احساسِ آرامش کند
تا بیاید عمه‌جان باید عمو خواهش کند
او فقط در سایه‌ی او استراحت می‌کند
َنامِ اینجا را مَبَر وقتی بهم می‌ریزَدَش
بیشتر او را بِهَم طفلِ حرم می‌ریزَدَش
می‌نشیند گوشه‌ای هِی وای زهرا می‌کند
گفت در بینِ حرم : دیدی چه آمد بر سرم
مادرم ای مادرم دیدی چه آمد بر سرم
مُردم از دلشوره از این راه برگردان مرا
مادری بیچاره دارد جانِ زینب بازگرد
درد وقتی چاره دارد جانِ زینب بازگرد
تیرهاشان را ببین شیرِ رُبابت خُشک شد
بچه‌ها را کرده گُم ای وای میبینی چه شد
وَیلَنا مِن بَعدِ کُم ای وای میبینی چه شد
زود گیرَد مویِ سر آتش علیکم بالفرار
بوسه زد بر حنجرش دیگر نمی‌دانم چه شد
مانده او با مادرش دیگر نمی‌دانم چه شد
با حرامی بود اما اکبر و قاسم نبود


​​​​​​​

روضه شماره 21 – شب سوم: حضرت رقیه سلام الله علیها

امشب که با تو انس به ویران گرفته ام
امشب شب مبارک قدر است و من تو را
از میزبانی ام خجلم سفره ام تهی ست
پاداش تشنه کامی و اجر گرسنگی
از بس که پابرهنه به صحرا دویده ام
بر داغدیده شاخۀ گل هدیه می برند
زهرا به چادرش ز علی می گرفت رو
ویرانه را به جای گلستان گرفته ام
بر روی دست خویش چو قرآن گرفته ام
نان نیست جان به مقدم مهمان گرفته ام
گل بوسه ای است کز لب عطشان گرفته ام
یک باغ گل ز خار مغیلان گرفته ام
من جای گل، سرِ تو به دامان گرفته ام
من از تو رو به موی پریشان گرفته ام

​​​​​​​

روضه ای به روایت شعر شماره 22 – حضرت رقیه سلام الله علیها

انگار روح فاطمه در او دمیده بود
هنگام خواب در بغل عمه زینبش
از هر طرف پدر به تماشاش می نشست
یادش به خیر روز تولد برای او
چادر به سر که کرد دل خانواده رفت
بعد از پدر به سینه او غم سپرده شد
حالا به روی خاک خرابه فتاده است
حالا نه گوشواره به گوش و نه سینه ریز
دیده به گوش دختر شامی به چشم خود
آن که به بوسه ی پدر از خواب می پرید
ازبس گرفته سیلی از او نور دیده را
روزی غزال خانه ارباب بود و حال
او که همیشه شانه عباس جاش بود
این غصه اش نبود که دشمن مرا زده است
آنقدر گوشه‌ی ویرانه روضه خواند
میخواست از ادب برود پیشواز او
تا که رسید دور پدر گشت و گشت و گشت
فرشی نداشت پهن کند پیش پای او
آهسته و بریده بریده سلام کرد
هر زخم را که دید، نفس سخت تر کشید
«این لب هزار بار مرا بوسه داده است»
او رفت و هیچ وقت جدا از محن نشد
آیینه ای که دیده عالم ندیده بود
دختر نگو بگو ملکی آرمیده بود
از بس که او به حضرت زهرا کشیده بود
زینب براش چادر مشکی بریده بود
گویا که مهر درشب تیره دمیده بود
افسوس هر چه داشت به تاراج برده شد
طفلی که بیش از همه زخمی جاده است
بر سینه داغ خاطره ها را نهاده است
آن گوشواره ها که پدر هدیه داده است
کارش به تازیانه و سیلی فتاده است
کم سو ترین ستاره این خانواده است
زینب شده عصایش اگر ایستاده است
در زیر دست و پاچقدر اوفتاده است
تنها غمش همین شده: بابا نیامده است
آخر به بزم گریه خود شاه را کشاند
خود را کشان کشان طرف آن طَبَق رساند
بر روی خویش لطمه زد و نوحه خواند و خواند
سر را به روی زلف پریشان خود نشاند
این لکنت از سیاهی شب یادگار ماند
هنگام دیدنِ لب بابا نفس نماند
این گفت و لب به روی لب یار جان فشاند
مثل حسین کنج خرابه کفن نشد

روضه شماره 23 – جناب حر علیه السلام

خدایا قطره بودم متصل کردی به دریایم
من آن آواره‌ای بودم که کوی یار را جستم
اگر دامـان مهـرش را نگیـرم، اوفتـد دستم
بـرای مـن شد از امـروز نـام حرّ برازنده
سراپا غـرق اشک خجلتم یـارب نمی‌دانم
اگر عباس گوید دست و سر، سازم به قربانش
به خود گفتم که شاید از کرم بخشد گناهم را
ز چشمم اشک خجلت گشت جاری، بخت را نازم
چه بی‌رحمید اهل کوفه! من با چشم خود دیدم
صـدای آب آب کودکان تشنه، آبـم کرد
بسوزانید و خاکستـر کنیـد از پـای تـا فرقم
بـرون آورد دست رحمتت از دام دنیایم
و یا گمگشته‌ای بودم که مولا کرد پیدایم
گر از کویش گذارم پای، بیرون، بشکند پایم
همانـا افتخارم بس کـه دیگر حرّ زهرایم
که چشم خود چگونه بر روی عباس بگشایم
وگـر اکبــر پسنـدد، کشتـۀ آن قد و بالایم
نـدانستم کـه در نـزد حبیبش می‌دهد جایم
که هم بخشید، هـم اذن شهادت داد مولایم…
ترک خورده است از هُرم عطش لب‌های آقایم
لـب خشکیدۀ عبـاس، آتـش زد بـه اعضایم
من آن پروانه‌ای هستم کز آتش نیست پروایم

روضه شماره 24 – حضرت عبدالله ابن الحسن

در خیمه دیگر طاقت ماندن ندارم
فرصت برای حرز گرداندن ندارم
حتی دگر وقت رجز خواندن ندارم

دست مرا در دستهایش داشت عمه
هر قدر گفتم میروم نگذاشت عمه

بغض زیادی از مدینه جمع کردم
اندازه ده سال کینه جمع کردم
هر چه نفس میشد به سینه جمع کردم

سر میدهم امروز نام مادرم را
میگیرم امروز انتقام مادرم را

از دستهای عمه دستم را کشیدم
هرجور میشد از حرم بیرون دویدم
شکر خدا انگار به موقع رسیدم

چیزی نمانده بود جانت را بگیرد
میخواست خیلی زود جانت را بگیرد

از این طرف عمه صدایم کرد برگرد
از آن طرف دشمن تو را از پا درآورد
گفتم عمویم را نزن با نیزه نامرد

من آخرین یار عمو در کربلایم
دورت بگردم ای عمو دارم می‌آیم

دشمن برای غارت خلخال رفته
هرکس رسیده داخل گودال رفته
آنقدر نیزه خورده که از حال رفته

گفتم حرام زاده عمویم را رها کن
دست از سرش بردار دستم را جدا کن

گودال گیر انداخت در خود شیرها را
با سینه میگیرم جلوی تیرها را
پس میزنم با دست این شمشیرها را

این جان ناقابل به جان دوست بند است
حالا دو تا دستم به یک مو پوست بند است

تنگ است این گودال جای دو بدن نیست
جا نیست اینجا جای دست و پا زدن نیست
من پیش تو هستم اگر اینجا حسن نیست

آرام سر بگذار روی دامن من
شمشیر و تیر و سنگ و نیزه گردن من

تیر سه شعبه قطع کرده گردنم را
بردند مثل تو عمو پیراهنم را
سم‌های مرکب‌ها لگد کرده تنم را

این نعل ها من را در آغوش تو جا کرد
شمر آمد و ما را ز یکدیگر جدا کرد


روضه ای به روایت شعر شماره 25 – حضرت قاسم ابن الحسن علیه السلام

کسی که آمده در خانه اش پشیمان نیست
به غیر سفره ی او پای سفره ای منشین
کریم منت مسکین خویش را بکشد
در ان میانه که پای حسن وسط باشد
همین که راه دهد نزد خود مرا کافی ست
حساب امشب مان با کریم ال الله ست
برای روضه سرم درد میکند امشب
کریم زاده کریم ست ، روح “کَرَّمنا”ست
به روی خوش به نگاه لطیف شهرت داشت
ندیده بود مدینه شبیه او پسری
حسن سرشت حسن صورت و حسن سیرت
به ارث برد ز بابا که صبر پیشه کند
جزامیان مدینه دعاش میکردند
رسید کرببلا و نشان عالم داد
ز بسکه از لبش احلی من العسل ها ریخت
عمو عمامه ی خود را بر او کفن کرده
نه جوشن و نه زره نه حمایل و نه سپر
به پیش ناقه سواران چو یل به میدان رفت
همینکه با غضب از دوش خود عبا انداخت
گهی به میمنه بود و گهی به میسره بود
زمین ز هر قدم طفل مجتبی لرزید
به سبک و شیوه ی جنگ عمو ابوالفضلش
علی علی به لبش بود و یک تنه تنها
شکار بعدی ان شیربیشه , ازرق بود
ولی پس از لحظاتی دگر ورق برگشت
به یک اشاره رسیدند و دوره اش کردند
نفس میان دو پهلوی او به تنگ امد
چه شد در ان وسط معرکه نفهمیدند
گرفت تا که ز خون جگر وضو سر داد
میان دشت گل نجمه بود پرپر شد
عبا نبود به داد دل عمو برسد
کسی که پاش به بند رکاب هم نرسید
نبود صحبتی از جسم پاره پاره ولی
کبود شد همه ی پیکرش سپس سبب
چه سینه ها نشکستند در طی تاریخ
به نیزه رفت سرش در کنار عبدالله
چه بر سر حسن بن الحسن مگر امد
کریم چون حسن مجتبی به قران نیست
که هر طعام لذیذی به نفع مهمان نیست
هر انکه لطف کند حتما از کریمان نیست
برای حاتم طایی مجال جولان نیست
همیشه سائل این در که حاجتش نان نیست
ضرر کند بخدا هرکسی که گریان نیست
چرا که درد مرا غیر گریه درمان نیست
کریم میشود ان کس که مادرش زهراست
پسر چقدر به بابای خود شباهت داشت
علاوه بر “جگر” مجتبی, “سخاوت” داشت
چقدر ماه شب چهارده لیاقت داشت
به دوست نه به بیگانه هم محبت داشت
به همنشینی با هرکدام عادت داشت
حسین با حسنش دائما شراکت داشت
همیشه شهد کلام ترش حلاوت داشت
مگر عزیز یتیمش چقدر حرمت داشت!
برای کرب و بلا شوق بی نهایت داشت
شبیه حضرت شیر جمل به میدان رفت
تمام لشکر کفار را ز پا انداخت
چقدر ولوله در این برو بیا انداخت
چه رعشه ای به اراضی کربلا انداخت
چقدر سر وسط دشت نینوا انداخت
چهار تک یل سردار شام را انداخت
سر و تن و سپرش را جدا جدا انداخت
نگاهی از حسد ان قوم بی حیا انداخت
یکی به سوی تنش نیزه بی هوا انداخت
به چشم تر نظری سوی خیمه ها انداخت
که سم اسب ردی بر دهان چرا انداخت
و با دهان شکسته عمو عمو سر داد
ز بوی یاس تنش کربلا معطر شد
دوباره چشم حسین از مصیبتی تر شد
بمیرم…آه…قدش با عمو برابر شد
گمان کنم ز درون یک علی اکبر شد
گریز دیگر من سوی روضه ی “در” شد
چه ظلم ها که به این خاندان مکرر شد
دو سایه ی سر از اخر نصیب مادر شد
صدای ناله ی زهرا بلند تر امد

روضه ای به روایت شعر شماره 26 – حضرت على اصغر علیه السلام

طفل همیشه عاشق، سرباز شیرخواره
می دانم از لب خشک، لبخند بر نیاید
وقتی کشید بابا تیر از گلوت بیرون
تو شیر خواهی از من، من عذر خواهم از تو
در خیمه ماه رویان، سوزند همچو خورشید
بگذار تا بسوزم، بگذار تا بگریم
هر قطره اشک، ما را، موج هزار دریا
اینجاست جای تکبیر، یارب که دیده با تیر؟
مادر اگر بگرید بر زخم تو عجب نیست
هم طفل بود معصوم، هم تیر بود مسموم
مادر شود فدایت، یک خنده کن دوباره
لب هات بسته مادر با چشم کن اشاره
شد حنجر تو مثل قرآنِ پاره پاره
کز سینه جای شیرم، آید برون شراره
کی دیده جان مادر، خون ریزد از ستاره
بر زخم داغدیده جز گریه چیست چاره
هر لحظه در غم توست صد سال یادواره
راه نفس ببندند بر طفل شیر خواره
بالله کم است اگر خون، جوشد زسنگ خاره
میثم از این مصیبت، خون گریه کن هماره

روضه ای به روایت شعر شماره 27 – حضرت على اکبر علیه السلام

دویده ام ز حرم تا که زنده ات نگرم
ز مصحف تنت این آیه های ریخته را
به فصل کودکی و در سنین پیری خویش
من آن شکسته درختم که با هزار تبر
اگر چه خود ز عطش پای تا سرم می سوخت
به پیش چشم ترم قطعه قطعه ات کردند
مبند دیده کمی دست و پا بزن پسرم
چگونه جمع کنم سوی خیمه ها ببرم
دوبار داغ پیمبر نشست بر جگرم
جدا ز شاخه شد افتاد بر زمین ثمرم
زبان خشک تو زد بیشتر به دل شررم
دلی به رحم نیامد ، نگفت من پدرم

روضه ای به روایت شعر شماره 28 – ورود کاروان به کربلا

با خودش دارد امیرِ مهربان این کاروان
با حرارت دورشان گرم طواف است آفتاب
میرود منزل به منزل مادرانه پشتِ سر
خسته شد هرگاه، فوراً با نگاهی بر حسین
از حبیب بن مظاهر تا به طفل شیرخوار
با صدای شبه پیغمبر مهیّا میشود
از امامش یک قدم هرگز نمی افتد جلو
هست لبخندِ رقیه التیام خستگی
چیست تقدیرش؟چه ها خواهد شد و با زینب است
عده ای سرهایشان بر نیزه خواهد رفت و بعد…
میرود ده روز دیگر دست-بسته، داغدار…
زیر پا حس می‌کند هفت آسمان این کاروان
از پرِ جبریل دارد سایه بان این کاروان
میخورد با دست زهرا آب و نان این کاروان
بیشتر از پیش می‌گیرد توان این کاروان
دلبری کرده ست با پیر و جوان این کاروان
در صفوف عاشقی با هر اذان این کاروان
از علمدارِ وفا دارد نشان این کاروان
با خودش آورده یک آرام ِ جان این کاروان
غرقِ در دلشوره های بیکران این کاروان
خیمه ها می‌سوزد و بر سر زنان این کاروان
تا به شهر شام با شمر و سنان این کاروان!

روضه ای به روایت شعر شماره 29 – ورود کاروان به کربلا

اینجا کجاست این همه غربت دیار کیست
آن تل، تل خاکی و گودی پشت آن
با من بگو که آن همه نیزه برای چیست
وای از رباب حرمله اینجا چه می کند
آن نیزه های مرد کش سهمگین او
برگرد تا به گریه نگویم کنار تو
برگرد تا که نشنوی از کوفیان که این
این خاک، این غبار پر از غم مزار کیست
جانم به لب رسانده مگر سوگوار کیست
یا آن سپاه دشنه به فکر شکارِ کیست
وای از رباب حرمله در انتظار کیست
سهم گلوی مثل گل شیر خوار کیست
این زخم های بیشتر از بیشمار کیست
ناموس بی برادر و محمل سوار کیست

روضه ای به روایت شعر شماره 30 – حضرت عبدالله ابن الحسن علیه السلام

چیزی نمانده از بدن او حیا کنید
خواهر تمام دار و ندارش برادر است
من مثل مجتبی و عمو مثل فاطمه
ارزش نداشت آن قَدَر این چند روز عمر
ای پیرمردهای کوفه ، مبادا که بعد من
باید که این جهاد علی اصغری شود
تا عمه را غریب تر از این ندیده ام
خیلی برای عمه دلم شور می زند
دست مرا به جای سر او جدا کنید
تا جان نداده عمه ، عمو را رها کنید
گودال هم مدینه شده ، کوچه وا کنید
تا که به زور، نیزه در این جسم جا کنید
بی حرمتی به پیکر او با عصا کنید
پس زود ِ زود حرمله را هم صدا کنید
جان مرا ازین قفس تن رها کنی
ای وای اگر که حمله به ناموس ما کنید…

روضه ای به روایت شعر شماره 31 – جناب حر بن یزید ریاحی 

من خطا کارم جفا کردم به تو اما ببخش
راه بستم بر تو و ترسید از من دخترت
دل اگر سوزاندم از اهلِ حرم، در آتشم
احترامِ مادرت را داشتم، دیدی حسین
راه را بستم که حالا آب را هم بسته اند
ساعتی دیگر به مقتل می روی، شرمنده ام
از تو دوری کردم و دور از خدا ماندم ببین
تا مرا در خون نبینی راضی از خود نیستم
گرچه بد کردم – پشیمانم – مرا حالا ببخش
علتِ دلشوره ی زینب شدم من را ببخش
یا مرا در آتش این غم بسوزان یا ببخش
این پشیمان را برای خاطرِ زهرا ببخش
خیمه گاهت تشنه ماند و رفت اگر سقّا، ببخش
می روی منزل به منزل بر سرِ نی ها، ببخش
هاربٌ مِنکم ولی برگشتم ای مولا ببخش
حُر پشیمان آمده ای بهترین آقا ببخش

روضه ای به روایت شعر شماره 32 – حضرت قاسم ابن الحسن علیه السلام 

سپرت سینۀ مجروح و زره پیرهنت
سیزده سورۀ قرآن عمو با چه گنه
روی هر زخم تو باشد اثر زخم دگر
آب غسلت شده خون و کفنت زخمِ فزون
می زند چاک، گریبان جگر را یوسف
جگر سنگ بسوزد ز غمت چون دل من
قتلگاه تو شده حجلۀ دامادی تو
چاک‌ چاک است تنت چون جگر پاک حسن
من نگه کردم و تو دیده به هم دوخته‌ای
هر دلی شمع‌ صفت سوخته در ماتم تو
اجلت یار و عسل لختۀ خون در دهنت
شسته با خون گلویت شده آیات تنت؟
جای مرهم که گذارند به زخم بدنت
تو شهیدی، چه‌نیاز است به غسل و کفنت؟
گر ببیند که به خون شسته شده پیرُهنت
تو چه‌کردی که شود سنگ، جواب سخنت؟
می چکد خونِ سر از زلف شکن در شکنت
ای ز سر تا به ‌قدم حُسن ِ حَسن در حَسَنت
جگرم سوخت از این دیده به هم دوختنت
چون دل «میثم» دل ‌سوخته در انجمنت

روضه ای به روایت شعر شماره 33 – حضرت علی اصغر علیه السلام 

شده آب آب حرم بی جواب
ببین مادرت از خجالت شد آب
لبانت ترک خورده شرمنده ام
لبت چون دل مادرت سوخته
ز هرم عطش پیکرت سوخته
تو با جان این خسته بازی مکن
علیِ مرا خواهش شیر نیست
اگر چه گریزی ز تقدیر نیست
پدر را ز قول من ای جان بگو
برو مرد مادر خدا یاورت
خراشی نگیرد به بال و پرت
تو را می سپارم به دست پدر
ببین بی قرار توام بی قرار
ندارد تنت طاقت کارزار
به زیر گلو مثل یک نیزه خورد
کمی روی دستان مادر بخواب
چه کردی تو با حال و روز رباب
از این چشم آزرده شرمنده ام
از آن بیشتر حنجرت سوخته
گل اشک چشم ترت سوخته
تلظی مکن دل نوازی مکن
به چشمان تو ترسِ شمشیر نیست
گلوی تو اندازه ی تیر نیست
بپوشان سپیدیِ زیر گلو
الهی بلایی نیاید سرت
برو بعد تو وای بر مادرت
تویی هستی من و هست پدر
بمان تا بهارم بیاید،بهار
گلوی تو را با سه شعبه چه کار
رد بوسه های مرا تیر برد

روضه ای به روایت شعر شماره 34 – حضرت علی اکبر علیه السلام 

پیشِ چشمان پدر تا که مُعَمَم می‌شد
نه فقط پیشِ پدر حضرتِ خاتم می‌شد
همه دیدند پیمبر نَسَبی غالب را
باد وقتی که به هم یالِ عقابش می‌ریخت
آتش انگار که از رَدِ شتابش می‌ریخت
لشکر انداخته اینجا سپرش وقتی اوست
ناگهان پرده بر انداخته و می‌آید
ماه از خیمه برون تاخته و می‌آید
باز او نادِ علی تیغ به کف می‌خواند
تیغ را رویِ سپر تا که به هم می‌کوبَد
مثلِ مولا شده شمشیرِ دو دَم می‌کوبد
اهل این طایفه در رزم به هم می‌مانند
گَلدی میدانَ وَ میدانی پریشان اِلَدی
باخدیلار ضربَسینَ هامینی حیران اِلَدی
مرحبا باخ علیَ حضرتِ سلطان دِیدی
یک طرف چشم پدر، چشم حرم دنبالش
مَرکبش دید که خون لخته چکید از بالش
مَرکبش سویِ حرم نَه ، سوی شامی‌ها رفت
پدرش آمده خود را سرِ زانو بکشد
باید او خَم شود و نیزه زِ پهلو بکشد
کاش گیرد پسرش زیرِ بغلهایش را
رویِ این خاک خدایا جگرش ریخته بود
دید بال و پَرِ او دور و برَش ریخته بود
دست را زیر تنش بُرد تنش جا می‌ماند
تا بماند قسمش گریه کنان داد نشد
بوسه بر زخمِ تبرهای سنان داد نشد
قدِ بابا به کنارِ پسرش راست نشد
پیشِ چشمِ همه پیغمبرِ اکرم می‌شد
پیشِ جبریل علی نیز مجسم می‌شد
اشهدُ اَنَ علی اِبن اَبی طالب را
چقدر بوسه فرشته به رکابش می‌ریخت
هرچه سر بود همه پیشِ جنابش می‌ریخت
ملک الموت شلوغ است سرش وقتی اوست
زُلف بر شانه‌اش انداخته و می‌آید
تیغ مانند علی آخته و می‌آید
چند بیتی رجز از شاهِ نجف می‌خواند
مُشت بر سینه عمو پیشِ حرم می‌کوبَد
می زند اکبر و عباس عَلَم می‌کوبد
ما همه بنده و این قوم همه اربابند
بو علی ابن حُسیندی نِجه طوفان اِلَدی
هر‌‌ طرف گِدی آتی ، جمعی پشیمان اِلَدی
باخدی میدانَ ابالفضل علی جان دِیدی
یک طرف لشکرِ سیراب به استقبالش
سرِ او خَم شد و اُفتاد به رویِ یالش
دید بابا پسرش سویِ حرامی‌ها رفت
آمده داد کشد دست به گیسو بکشد
یا که یک تیغه‌ی جا مانده را بیرو بکشد
میکِشد رویِ زمین پیشِ پدر پایش را
مُشتِ خاکی پس از او رویِ سرش ریخته بود
آه از بینِ دو دستش پسرش ریخته بود
خوب شد بود عمو وَرنَه همانجا می‌ماند
شانه را هرچه که با گریه تکان داد نشد
عمه را در وسطِ جمع نشان داد نشد
این جوان‌مُرده پس از این کمرش راست نشد

روضه ای به روایت شعر شماره 35 – حضرت اباالفضل العباس علیه السلام 

خواستم مشک به دستت برسانم که نشد
بِین دندانِ من این مشک دلم را سوزاند
تا نیافتند زمین دخترکانت بی من…
پیشِ تو پانشدم آه مرا می‌بخشی
سعی کردم بخدا هرچه که تیر است و سنان
تیر را تا که کشیدم رمقم را هم برد
که عمود آمد و تا بِینِ دو اَبرو واشد
خواستم تا که به صورت نخورم روی زمین
دست وقتی که نباشد همه اینها بشود
یا که آبی به لبت حیف بجانم که نشد
سعی کردم نشود خیس لبانم که نشد
خواستم تا به حرم تَن بکشانم که نشد
گفتم از تیر خودم را بتکانم که نشد
جای این مَشک بر این سینه نشانم که نشد
آمدم بر روی زین باز بمانم که نشد
خواستم نشکند اَبروی کمانم که نشد
هرچه کردم نخورد نیزه دهانم که نشد
کاش می شد نشوی فاتحه خوانم که نشد

روضه ای به روایت شعر شماره 36 – تا تو بودی خیمه ها آرام بود

تا تو بودی خیمه ها آرام بود
تا تو بودی من پناهی داشتم
تا تو بودی خیمه ها پاینده بود
تا تو بودی خیمه ها غارت نشد
تا تو بودی دست زینب باز بود
تا تو بودی چهره ها نیلی نبود
تا که مشکت پاره و بی آب شد
پهنه پیشانی ات در هم شکست
ای که تو دست خدائی داشتی
ای که زینب خواهرت گردیده است
آنکه طاق ابروانت را شکست
بعد تو دشمن هیاهو می کند
دشمنم در کربلا ناکام بود
با وجود تو سپاهی داشتم
اصغر شش ماهه من زنده بود
گوشوار بچه ها غارت نشد
بودنت بهر حرم اعجاز بود
دستها آماده سیلی نبود
دشمنت در خنده و شاداب شد
خیمه ات مثل حسین از پا نشست
هستی ات را بر زمین بگذاشتی
فاطمه دور سرت گردیده است
بعد تو بر سینه یارت نشست
وحشیانه بر حرم رو می کند

روضه ای به روایت شعر شماره 37 – آنجا که اشک پای غمت پا گرفت و بعد…

آنجا که اشک پای غمت پا گرفت و بعد…
وقتی که ذوالجناح بدون تو بازگشت
ابری سیاه بر سر راهم نشسته بود
انگار صدای مادری دلخسته می‌رسید
همراه آن صدا تمامیِّ کودکان
هر کس که زنده بود از اهل خیام تو
دور از نگاه علمدار لشگرت
پس بر سنان کنند سری را که جبرئیل
بغضی میان سینه من جا گرفت و بعد…
این دخترت بهانه بابا گرفت و بعد…
ابری که روی صورت من را گرفت و بعد
آری صدای گریه‌ی زهرا گرفت و بعد
ذکر محمدا و خدایا گرفت و بعد
مویه کنان شد و ره صحرا گرفت و بعد
آتش به خیمه های تو بالا گرفت و بعد
شوید غبار گیسویش از آب سلسبیل

دسترسی سریع و آسان به راهکار و محتوا برای مناسبت‌های نیمه شعبان، غدیر، محرم و فاطمیه
برای مطالعه و مشاهده مطالب خدمتگزاران میتوانید به فهرست مطالب در زیر مراجعه نمایید.

فهرست مطالب محرم فهرست مطالب فاطمیه فهرست مطالب نیمه‌شعبان فهرست مطالب غدیر کتابخانه خدمتگزاران
انواع کتیبه غدیر
انواع استیکر پشت شیشه خودرو
اسپند دودکن
انواع جادستمال کاغذی
انواع مگنت یخچالی مذهبی
انواع استکان مذهبی

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا