کتاب از دیار حبیب – معرفی کتاب محرم
کتاب از دیار حبیب گوشه هایی از زندگی حبیب بن مظاهر یار سالخورده سیدالشهدا (علیه السلام)
کتاب از دیار حبیب ، رمانی است کوتاه که گوشه هایی از زندگی حبیب بن مظاهر یار سالخورده ی حضرت سیدالشهدا (علیه السلام) را به تصویر می کشد؛ البته قسمت اعظم آن، به شهادت حبیب در کربلا اختصاص دارد و وصف عشق و شیدایی او به امام زمانش. داستان از جایی آغاز می شود که حبیب بن مظاهر و میثم تمّار در ملاقاتی، مقابل چشم عده ای از مردم، هر یک از عاقبت کار آن دیگری و چگونگی شهادتش خبر می دهند و از هم جدا می شوند و …
مشخصات کتاب
نام کتاب: کتاب از دیار حبیب
نویسنده: سید مهدی شجاعی
ناشر: کتاب نیستان
بخشی از کتاب از دیار حبیب
سکوت کوچه را طنین گامهاى دو اسب، در هم مى شکند. دو سایه، دو اسب، دو سوار از دو سوى کوچه به هم نزدیک مى شوند. از آسمان، حرارت مى بارد و از زمین آتش مى روید. سایه ها لحظه به لحظه دامان خود را جمع تر مى کنند و در آغوش کاهگلى دیوارها فروتر مى روند. در کمرکش کوچه، عده اى در پناه سایه بانى خود را یله کرده اند، دستارها از سر گرفته اند، آرنجها از پشت بر زمین تکیه داده اند تا رسیدن اولین نسیم خنک غروب، وقت را با حرف و نقل و خاطره بگذرانند.
سایه هاى دو اسب، متین و سنگین و با وقار به هم نزدیکتر مى شوند. نه تنها دو سوار، که انگار دو اسب نیز همدیگر را خوب مى شناسند. آن مرد که چهره اى گلگون دارد و دو گیسوى کم و بیش سپید، چهره اش را قابى جو گندمى گرفته است، دهانه اسب را مى کشد و او را به کنار کوچه مى کشاند.
آن سوار دیگر که پیشانى بلند، شکمى برآمده و چهره اى ملیح دارد، اسبش را به سمت سوار دیگر مى کشاند تا آنجا که چهار گوش دو اسب به موازات هم قرار مى گیرد و نفس دو اسب در هم مى پیچد. نشستگان در زیر سایه بان، مبهوت، نظاره گر این دو سوارند که چه مى خواهند بکنند.
پیش از آنکه پیرمرد، لب به سخن باز کند، آن دیگرى در سلام پیشى مى گیر : سلام اى حبیب مظاهر! در چه حالى پیرمرد؟ تبسمى شیرین بر لبهاى پیرمرد مى نشیند: سلام میثم ! کجا این وقت روز؟ حبیب، اسبش را قدمى به پیش مى راند تا زانو به زانوى سوار دیگر، و بعد دستش را از سر مهر بر شانه میثم مى گذارد و بى مقدمه مى گوید: من مردى را مى شناسم با پیشانى بلند و سرى کم مو که شکمى برآمده دارد و در بازار دارلرزق خربزه مى فروشد…
میثم به خنده مى گوید: خب؟ خب؟ حبیب ادامه مى دهد: آرى این مرد بدین خاطر که دوستدار پیامبر و على است، سرش در کوچه هاى همین کوفه بر دار مى رود و شکمش در بالاى دار، دریده مى شود… خب؟ باز هم بگویم؟
سایه نشینان از شنیدن این خبر دهشتزا، حیرت مى کنند، آرنج ها را از زمین مى کنند و سرها را بلند مى کنند و نزدیک مى گردانند تا عکس العمل حیرت و وحشت را در چهره میثم ببینند، اما میثم، آرام لبخند مى زند و دست حبیب را بر شانه خویش مى فشارد و مى گوید: بگذار من بگویم.
چروک تعجب بر پیشانى حبیب مى نشیند:تو بگویى؟ آرى، من نیز پیرمردى گلگون چهره را مى شناسم، با گیسوانى بلند و آویخته بر دو سوى شانه که به یارى فرزند پیامبر از کوفه بیرون مى زند، سر از بدنش جدا مى شود و سر بى پیکر، در کوچه پس کوچه هاى کوفه، مى گردد. انگار چشم و چهره حبیب از شادى و لبخند، لبریز مى شود. دو سوار دست ها و شانه هاى هم را مى فشارند و بى هیچ کلام دیگر وداع مى کنند.
برای مطالعه و مشاهده مطالب خدمتگزاران میتوانید به فهرست مطالب در زیر مراجعه نمایید.
فهرست مطالب محرم فهرست مطالب فاطمیه فهرست مطالب نیمهشعبان فهرست مطالب غدیر کتابخانه خدمتگزاران