نمایشنامه قاصدک و غدیر – عید غدیر کودک

نمایشنامه قاصدک و غدیر بیانگر اتفاقاتی که در غدیر خم رخ داده است

نمایشنامه قاصدک و غدیر ، داستان غدیر از زبان قاصدک و در انتها به بچه ها این پیام را می رساند که: چه کسی کامل کننده غدیر است و به طور خلاصه به معرفی او و اتفاقاتی که با آمدنش رخ می دهد را شرح می دهد.

موضوع نمایشنامه قاصدک و غدیر : اتفاقاتی که در غدیر خم روی داده است. مناسب گروه سنی دبستان

بازیگران، بازی، لباس – نمایشنامه قاصدک و غدیر

دو دختر مدرسه‌ ای: زینب و زهرا، بازیگوش و سر به هوا. هر دو لباس مدرسه به تن دارند، زهرا دختر سمج.

مادر زینب: مثل همه‌ ی مادرها، مهربان.

خورشید: نقش یک موجود مثبت و دوستدار اهل بیت. لباس او: نارنجی با دنباله‌ های طلایی. خورشید در وسط صحنه بالای آسمان قرار دارد که در صحنه دوم حرکت می‌کند.

برکه: نقش یک موجود مثبت و دوستدار اهل بیت. لباس برکه: آبی نمادی از یک قطره. در شروع نمایش در جایگاه برکه دراز کسیده و هنگام بازی‌ اش از جا بلند می‌شود و حرکت می‌ کند.

طوفان: نقش یک موجود منفی، دائم سعی در سرپوش گذاشتن مطالب گفته شده‌ی خورشید و برکه می‌کند و تا آخر منفی باقی می ماند. لباس طوفان به رنگ خاکستری با دنباله های بلند و کوتاه که وقتی در صحنه حرکت می‌کند با دنباله‌ های لباس که در هوا حرکت می‌کند نمادی از وزش طوفان باشد.

قاصدک: راوی داستان. لباس سفید رنگ، کلاهی شیری رنگ از جنس خزه‌های پرز بلند، دور مچ دستها و پاها هم از همین خزها داشته باشد.

صحنه نمایشنامه قاصدک و غدیر

صحنه اول: قسمتی از خانه پشت صحنه تاریک فقط در وسط صحنه پنجره‌ ای آویزان است کنار آن، یک میز و روی آن یک تلفن قرار دارد. در سمت دیگر صحنه قسمتی از آشپزخانه نقاشی شده که هنگام عوض شدن صحنه‌ های حمل و نقل و جابه جایی آن راحت باشد.

صحنه دوم: که صحنه اصلی نمایش است. تکه‌ هایی از صحرای غدیر است. خورشید در وسط آسمان، تکه‌ های ابر در آسمان قرار دارد. اطراف خورشید در سمت چپ صحنه پنج درخت چنار به صورت مورب کنار هم قرار دارد. روی زمین خارهایی به شکل‌های کوچک و بزرگ پراکنده وجود دارد. قطعه‌ های سنگ هم در اطراف دیده می‌ شود. نور صحنه زرد و پر رنگ، تا روشنایی و گرمای خورشید بیشتر جلوه کند.

نمایشنامه قاصدک و غدیر صحنه اول

پرده بالا می‌رود. هنگامی که طوفان در صحنه وارد می شود، حرکت می‌کند. صدای طوفان پخش می‌شود.

زهرا: میهمان، زینب: صاحب خانه.

(صدای باز شدن در، دو دختر در حال آمدن به داخل و گذاشتن وسایل مدرسه بر روی زمین.)

زینب: (با خستگی) چقدر امروز خسته شدیم، وای چقدر درس خواندیم، چیز یاد گرفتیم.

زهرا: خب تنبل، هر کی ندونه فکر می‌کنه که چیکار کردی؟

زینب: (رو به زهرا) ااا… چه کردم؟ اون همه نوشتن، یادت رفته زنگ ریاضی، وای چقدر ضرب و تقسیم کردم.

زهرا: (با شوخی) کلی ضرب و تقسیم کردم، بگو کلی خوردم و حرف زدم.

زینب: (داخل حرف زهرا پریده) خب خب (با تمسخر) کلی خوردی و حرف زدی؟ بابا چی خوردم؟ یه کم چیپس و پفک و دو تا ساندویچ!

(زهرا به او نگاه کرده و می‌خندد.)

زینب: ادامه می‌دهد: چه حرفی زدم؟ … این خانم معلم به ما هی نگاه می‌ کرد، وگر نه من فقط چند کلمه حرف زدم همین و بس.

زهرا: این حرف‌ها را ول کن بچسب به اصل موضوع. (در حالیکه هیجان در صدا و نگاهش موج می‌زند). روزنامه دیواری

زینب: وای نگو نگو (با هیجان و شادی) دوچرخه (شروع به حرکت در صحنه می‌کند)

زهرا: تو هم که از وقتی فهمیدی همه‌اش فکر جایزه‌ اش بودی.

زینب: چه عیبی داره؟

زهرا: هیچی، ولی باید اول روزنامه دیواری درست کنیم، بعد اگر برنده شدیم، فکر جایزه‌ اش رو بکنیم.

زینب: ولی زهرا موضوعش سخته‌ ها (کمی مکث، جلو صحنه آمده رو به تماشاچی) غدیر خم … (در حالیکه کیف مدرسه‌ اش را به کناری می‌ گذارد) نمی‌گویند که شاید ما بلد نباشیم درباره این موضوع چیزی بنویسیم.

زهرا: فکر کردی چی؟ اگر موضوع راحتی بود که همچین جایزه‌ ای می‌ دادند؟ اصلا و ابدا

زینب: خب آره،… اما من که فقط فکر جایزه‌ ام (در حالیکه تجسم اینکه سوار دوچرخه است دارد از این طرف به آن طرف می‌رود.)

زهرا: خوب شد که اول رفتیم به خونه‌ی ما تا من از مامانم اجازه گرفتم تا با هم در خانه شما روزنامه دیواری درست کنیم. (زهرا رو به زینب که هنوز سرگرم عوالم خودش است) زینب بیا شروع کنیم، مقوایی که خریده بودیم را بیاور، … زینب (رسا تر صدا می‌کند) زینب. زینب که حالا به خود آمده مقوا را آورده و وسط صحنه پهن می‌کند. هر دو روی زمین می‌ نشینند.

زینب: زهرا من می‌گم روزنامه را شکل یک گل درست کنیم، توی هر گلبرگ آن هم چیز بنویسیم.

زهرا: اما من می‌گم شکل …(در حالیکه انگشت اشاره به دهان دارد و فکر می‌کند) شکل… شکل یه پرنده باشه که روی هر بالش بشه چیز نوشت.

زینب: خب بیا شکل پرنده را بکشیم، راستی زهرا توش چی بنویسیم؟

زهرا: چه می‌دونم…تو، کتابی چیزی داری تا از روی آن مطلب در بیاریم؟

زینب: نه (همزمان شانه‌ هایش را هم بالا می‌ اندازد)

زهرا: من هم چیزی ندارم… حالا چه کار کنیم؟

(زینب بلند شده و در صحنه حرکت می کند و همزمان شروع به حرف زدن می‌ کند)

زینب: نمی‌ دانم، من از عید غدیر فقط یه چیز می‌ دونم، اونم اینه که ما به خونه پدربزرگم میریم و چون پدر بزرگم سید است به همه ما عیدی می‌ ده و یه چیزهایی هم می‌گه که من یکی معنی آن را نمی فهمم. تازه لباس های نو می‌ پوشیم و همه هم خوشحالند.

زهرا: آره … آره، (در حالیکه ایستاده و به سمت زینب می‌رود) روز عید بابام صبح که می شه به همه فامیل زنگ می زنه و عید را تبریک می گه.

(در همین گیر و دار مادر زینب وارد می‌شود.)

زینب: سلام مامان جون

مادر: سلام دخترم

زهرا: سلام

مادر: سلام عزیزم، زهرا جان خوش آمدی

زهرا: ممنونم

مادر: (رو به زهرا) خوبی دخترم؟ مامان خوب هستند؟

زهرا: بله، سلام رسوندند.

مادر: (رو به دخترها) دختر ها چه خبر؟ امروز توی مدرسه چه کردید؟

زینب: (به طرف مادر آمده) مامان مدرسه مسابقه گذاشته (هیجان) وای مامان (با شادی فراوان) بگو چیه جایزه‌ اش؟

مادر: (در حالیکه سرش را تکان می دهد و لبخندی بر لب دارد با شوخی می‌ پرسد) بگو چیه مسابقه‌ اش؟

زینب: (با ناراحتی) اااا…. مامان

مادر: خب … چیه جایزه‌ اش؟

زینب: مامان (در حالیکه دور خودش چرخ می‌ زند) دوچرخه …. دوچرخه

زهرا: مامان زینب، نگاه کنین، اصلا حواس زینب نیست، همش بازیگوشی می‌ کنه.

مادر: (در حالیکه دست بر شانه زهرا گذاشته با مهربانی) باشه دخترم، زینب یه کم بازیگوشی می‌ کنه، خب حالا بگو ببینم چه کردید؟

زینب: (با کمی ناراحتی) هیچی

مادر: (تعجب) هیچی…؟ چرا؟

زهرا: آخه ما هیچ چی نمی‌ دونیم … تازه نگاه کنید این زینب هم که همه‌ اش حواسش به جایزه مسابقه‌ اس تا خود مسابقه.

مادر: خب، من چه کار می‌ تونم بکنم؟

زینب: شما هر چی می‌ دانید بگید تا ما بنویسیم و بعد ببریم تا جایزه را بگیریم (به سمت بالا می‌رود)

زهرا: نه … اینجوری نه … ما، خودمون باید مطلب پیدا کنیم.

زینب: خوبه دیدی زهرا خانم که ما هیچی بلد نبودیم. (به سمت زهرا می‌ رود)

زهرا: آخه چرا زینب؟ چرا؟ (شروع به حرکت می‌ کند)

زینب: چرا ندارد، چقدر سخت گرفتی، ول کن بابا (به جلو صحنه آمده) من که فقط فکر جایزه‌ ام فقط تا یه جور اونو ببرم.

مادر: خب زهرا درست میگه، شما کوتاهی کردید که تا حالا مطلبی درباره غدیر نمی‌دونید و دنبالش نرفتید ولی ما هم کوتاهی کردیم که این مسئله به این مهمی رو برای شما تعریف نکردیم.

زینب: (با تعجب) کوتاهی کردیم یعنی چه؟

مادر: (با شوخی) داری شوخی می‌کنی دیگه؟

زینب: (جدی) نه مامان … من جدی می‌ گم.

زهرا: (در حالیکه وسایلش را جمع می‌کند) من که میرم خانه مان، خسته شدم، از فکر روزنامه دیواری هم بیرون آمدم. (بلند شده به سمت در می‌ رود)

مادر: ببینید (زینب که دیگر کلافه از این حرف‌ ها شده به گوشه‌ ای رفته و با نگاه مادر را دنبال می‌ کند) شما خیلی وقت ها شده که دنبال خیلی مطلب‌ های علمی رفتید که خیلی هم سخت و مشکل بوده، اما این همه ساله که روز غدیر می‌ آید و می‌ ره، شما هیچی نپرسیدید که مگر چه اتفاقی افتاده که ما جشن می‌ گیریم و شادی می‌ کنیم.

زهرا: آخه ببینید کسی هم به ما نگفته

مادر: اما دلیل نمیشه که شما هم چیزی نپرسید

(زینب وسط صحنه نشسته و با مداد رنگی ها بازی می‌ کند، در همین موقع صدای باد می آید و قاصدک در حالیکه به دور خود می‌چرخد وارد صحنه می‌ شود و از این طرف به آن طرف می رود و حواس بچه‌ها و مادر را به خود جلب می‌کند. زینب از وسط صحنه گیج از این ماجرا بلند شده و به طرف مادر می‌ رود و همزمان رو به قاصدک می‌ کند و می‌ پرسد:)

زینب: تو کی هستی؟ اینجا چه کار داری؟

زهرا: تو چه جوری وارد اینجا شدی؟

قاصدک: (مهربانی) من قاصدک پیام رسان هستم … آمدم تا کمکتان کنم.

زهرا: (پرسش گرانه) چه کمکی؟ ما به کمک تو احتیاج نداریم

قاصدک: ولی من شنیدم که یه نفر از شما درباره غدیر حرف می‌ زند

زینب: (دور قاصدک می‌ زند و همزمان): خب که چی؟

قاصدک: (مسالمت آمیز) ببین (در حال حرکت) من از سال های دور میام. من هم مثل شما کوتاهی کردم، سهل انگاری کردم.

(مادر و بچه‌ ها به هم نگاه می‌ کنند)

زینب: کوتاهی تو به خاطر چی بود؟

قاصدک: (یک جا می ایستد) درباره این بود که … ببینید من از غدیر میام و سالهاست که به همه جا سرک می‌کشم. من در غدیر خیلی چیزها دیدم و شنیدم اما هیچ وقت به کسی نگفتم … چون … چون می‌ ترسیدم … ببینید آمده ام که بگویم اگر دوست دارید برای روزنامه دیواری‌تان چیزهای خوبی دارم.

زینب: مثلا چه چیزای خوبی داری؟… ولش کن زهرا ما رو سر کار گذاشته.

قاصدک: چرا؟

زینب: من اصلا حوصله این حرفها روندارم. (رو به قاصدک) زودتر برو بیرون

قاصدک: صبر کنید، صبر کنید … ببینید من خبر رسانم. اما پیام غدیر را به کسی ندادم، من باید به همه می‌ گفتم که غدیر چی بود و چه اتفاقی در آن افتاد.

زینب: (رو به قاصدک) مگه نگفتم برو بیرون؟

زهرا: خوب زینب بذار ببینم چی می خواد بگه. چرا زود عصبانی شدی؟ یه کم صبر کن

زینب: خب برای ما تعریف کن

قاصدک: اگه که دوست ندارید که حرف‌های منو گوش کنید (در حالیکه به زینب نگاه می‌ کند) خب من میرم.

زهرا: (رو به زینب) ببین زینب خانوم چه کار کردی، حالا که یکی پیدا شده که می خواد به ما کمک کنه تو نذار. (با دست اشاره به قاصدک کرده) حالا هر چی دلت می خواد بگو و برو

مادر: زودتر بگو که من هم خیلی دلم می‌خواد که زودتر بفهمم که چی شده؟

قاصدک: آن روز توی صحرا خورشید توی آسمان همه چیز را می‌ دید، برکه غدیر خم شاهد بود، درختای اونجا همه شاهد ماجرا بودند اما هیچ کدامشان حرکت نمی‌ کنند و نمی‌ توانند مثل من به این طرف و آن طرف بروند تا به همه پیغام غدیر را برسانند. این وظیفه من است که همه جا برم و به همه بگم.

زهرا: راست میگی قاصدک، درختان که ریشه در خاک دارن، برکه هم در جای خودش فقط قرار داره، خورشید هم که هر روز عصر غروب می‌ کنه، فقط تو بودی که می‌ تونستی به همه خبر بدی که چی شده. نمایشنامه قاصدک و غدیر

قاصدک: اما حالا تصمیم گرفتم که جبران کنم، چون من، هم می تونم حرکت کنم و هم می‌ تونم از این طرف به اون طرف برم.

(ناگهان طوفان وارد صحنه می‌ شود. افکت صدای طوفان پخش می‌ شود. قاصدک را از این طرف به آن طرف پرتاب می‌ کند، دور بچه‌ ها می‌ چرخد، وسایل اطراف را به حرکت در می‌ آورد، کلا نمی‌گذارد تا قاصدک ادامه حرف هایش را بزند، بچه‌ ها سعی می‌ کنند که قاصدک را در آغوش بگیرند تا طوفان بیشتر از این او را به حرکت در نیاورد ولی طوفان دور بچه‌ها می‌ چرخد آنها را تکان می‌ دهد در همین لحظه مادر فریاد می‌ زند.)

زهرا: ببینم تو کی هستی؟ چرا همه جا را داری به هم می‌ ریزی؟

قاصدک: (با وحشت): این طوفان است. (طوفان خنده وحشتناکی سر می‌ دهد، قاصدک ادامه می‌ دهد) همون که باعث شد من از ترس اون نتونم پیام غدیر را به همه برسانم.

طوفان: (فریاد می‌ زند) وای باز هم همون حرف‌های قدیمی، چرا تو (با دست اشاره به قاصدک می‌ کند و به سمتش یورش می‌ برد) از تکرار آن دست بر نمی‌ داری؟

(بچه‌ها قاصدک را در آغوش گرفته و دو زانو بر روی زمین می‌نشینند)

قاصدک: (رو به طوفان) تا حالا هم با تو درگیری داشتم. حالا اوضاع فرق می‌کنه

طوفان: (عصبانی) چه فرقی می‌کنه؟ من هیچ علاقه‌ای به شنیدن این حرفها ندارم و به تو اجازه نمیدم که درباره غدیر حرفی بزنی.

قاصدک: اما این بچه‌ها حق دارند که بدانند که در غدیر چه گذشته، توی همه این سالها تو باعث شدی که من از تو بترسم و حرفی به کسی نزنم. هر موقع خواستم به کسی حرفی بزنم مرا از جا بلند کردی و دورم کردی.

(طوفان به سمت قاصدک حمله برده که مادر و بچه‌ها از پشت به قاصدک کمک می‌ کنند که طوفان قاصدک را به این طرف و آن طرف پرتاب نکند)

طوفان: (عصبانی) در آن روز حرف مهمی زده نشد شماها می‌خواهید بزرگش کنید… تازه اتفاق مهمی نبود که تو بخواهی به همه جار بزنی و بگویی.

مادر: قاصدک برایمان تعریف کن که چه گذشت؟

زهرا: آره من هم با حرف‌های طوفان بیشتر دلم می‌خواد تا بدونم که چه چیزی بوده که این قدر طوفان را عصبانی کرده.

زینب: (در حالیکه پشت مادر پنهان شده و کمی سرش را بیرون آورده): و من هم می خوام بدونم. البته اگر طوفان به من کاری نداشته باشه.

(طوفان فوت بزرگی به قاصدک می‌کند و قاصدک را از صحنه بیرون می‌ برد، در همین حال قاصدک فریاد می‌زند)

قاصدک: پس با من به صحرای غدیر بیایید تا همه چیز رو خودتون ببینید.

(کم کم صحنه اول به کنار رفته و صحنه اصلی روشن می شود. مادر و بچه‌ ها از صحنه خارج می‌ شوند)

نمایشنامه قاصدک و غدیر صحنه دوم 

خورشید، برکه، طوفان و قاصدک در صحنه حضور دارند. نمایشنامه قاصدک و غدیر

(قاصدک راوی داستان، جلو آمده و رو به تماشاگران شروع به تعریف ماجرا می‌کند)

قاصدک: توی سال های خیلی دور اون روزا که هیچ کدوم از شماها نبودید، یه روزی از روزهای خدا، پیامبر داشتند از آخرین حجشان بر می‌گشتند که بین راه از طرف خدا دستور رسید که پیامبر باید جانشین خودش رو معرفی کنه، که اگه این کار رو نکنه هر چه قدر که برای اسلام زحمت کشیده از بین می‌ رود.

(رو به خورشید می‌کند و با صدای بلند او را صدا می‌زند) خورشید خانوم… خورشید خانوم

خورشید: (خورشید خانوم سرش رابالا می‌ گیرد و جواب می‌ دهد) بله … بله … چی شده؟ کیه منو صدا می‌ زنه؟

(همزمان قاصدک دور برکه می‌چرخد و با صدای بلند برکه را صدا می‌ زند)

برکه: بله چی شده؟ کیه داره منو صدا می‌زنه؟

(طوفان در لابلای درختان حرکت می‌کند و شاخ و برگ آنها را به حرکت در می‌ آورد که در کل باعث ایجاد همهمه و شلوغی در صحنه می‌ شود. همه از هم سوال می‌کنندکه چه اتفاقی افتاده که باز قاصدک برگشته و طوفان هم این قدر عصبانی است.)

برکه: (رو به خورشید) خورشید خانم چی شده؟ قاصدک دوباره برای چی آمده؟

خورشید: من نمی‌دونم حتما خبر مهمی داره که ما را صدا زده.

خورشید و برکه: (و هر دو قاصدک را مورد خطاب قرار می‌ دهند.) قاصدک خبر رسان چی شده؟ که تو باز اینجا اومدی؟ خبری شده؟

قاصدک: بله بله اومدم تا درباره اون سال های خیلی دور با شما صحبت کنم.

خورشید: (با تعجب) کدوم سال ها؟

برکه: خورشید راست میگه، کدوم سال های دور؟

قاصدک: همون سال های عمر آخر پیامبر، همون سالی که پیامبر به حج رفت.

برکه: آهان همون سالی که موقع برگشت کنار من پیامبر دستور داد تا همه جمع شوند. نمایشنامه قاصدک و غدیر

خورشید: تازه اون روز گرمای من بیشتر از روزای دیگه بود و همه مردم را بی‌تاب کرده بودم.

قاصدک: بله همون روز، یادتونه که چه اتفاقی افتاد؟

خورشید: (خورشید که از جایش حرکت کرده و به وسط صحنه می‌ آید:) بله که یادمونه، پیامبر از طرف خدا دستور داشت تا همه را این جا کنار برکه (با دست برکه را نشان می‌دهد) جمع کنه تا حرف مهمی به آنها بزند.

خورشید: خوب یادمه که یه عده اسب سوار فرستاد تا اونهایی که جلوتر رفته بودند را برگردانند و عده‌ ای هم که هنوز نرسیده بودند صدا کند تا همه اینجا اتراق کنند

(هنگام ادای این جملات اول به سمت راست صحنه رفته و با دست دور دست ها را می بیند و بعد به سمت چپ، که حالت انتظار عده‌ ای را دارد می‌رود و می‌ ایستد.)

طوفان: (غرش کنان) آخه قرار بود که سه روز مردم را آنجا معطل کند

قاصدک: نه خیر هم، پیام به اون مهمی را باید به همه می‌فهماند

طوفان: (از این سو به آن سو بی‌تاب می‌ رود) چه پیام مهمی، شما بزرگش کردید. اون فقط می‌خواست از مردم خداحافظی کند و یه کمی احکام بهشون یاد بده…

خورشید: نه اصلا اینطور که تو میگی نیست.

برکه: وقتی پیامبر همه مردم را جمع کرد

خورشید: پیامبر به چند تا از یارانش دستور داد تا صحرا را آماده کنند

قاصدک: (خارهای روی زمین را می‌کند) پیامبر خواست تا خارهای روی زمین کنده بشود

خورشید: شاخ و برگ های اضافی درختان چنار را می‌کند) و شاخه ها و برگ های اضافی درختان کنار برکه کنده شود.

قاصدک: قاصدک سنگ هایی را آورده و با کمک خورشید و برکه منبری درست می‌کنند.

برکه: پیامبر خواست تا برای ایشان منبری درست کنند تا بالای اون که می‌روند همه مردم او را ببینند.

خورشید: حتی جهاز شترها را آوردند روی سنگ ها انداختند تا منبر بلندی درست شود همه پیامبر را ببینند.

قاصدک: و بشنوند که پیامبر چه حرف هایی را می‌ خواهند بزند.

خورشید: خورشید بالای منبر می رود و برکه هم همراه او بالای منبر می‌رود و یک پله پایین‌ تر می‌ ایستد.

خورشید: پیامبر بالای منبر رفت

قاصدک: به حضرت علی علیه السلام هم گفت بالای منبر بیاید. پیامبر آن روز خیلی صحبت کردند، درباره پیامبری و رسالت خود صحبت کردند.

خورشید: درباره فضایل حضرت علی علیه السلام، و حتی بچه‌ های ایشان هم حرف زدند.

برکه: و اینکه هر چه در اینجا می‌ گوید از طرف خدا حرف می زند و از خودش چیزی نمی‌ گوید.

طوفان: (نا آرام) (لابه لای درختان می‌ رود، گرد و غبار به راه می‌ اندازد و سعی دارد همه جا را به هم بریزد) او می‌خواست کار پسر عموی خود را محکم کند وای ( سرش را درون دستهایش می گیرد)

قاصدک: تا اینکه نوبت گفتن حرف بسیار مهمی شد وقتی که می‌خواست اون صحبت ها را بکنند دستان حضرت علی علیه السلام را در دستش گرفته بودند تا همه بدانند که پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم منظور از حرفش فقط و فقط حضرت علی علیه السلام است نه دیگری.

(خورشید دست برکه را گرفته و بالا برده. طوفان، قاصدک را از جا می‌کند اما شاخ و برگ درختان او را در آغوش می‌گیرند، باز طوفان به سمت قاصدک حمله می‌ برد، که قاصدک فریاد می‌ زند.)

قاصدک: پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم  در آخر فرمودند: هر کس من مولای او هستم این علی مولای اوست و به دنبال آن خورشید و برکه این جمله را تکرار می‌کنند و از بلند گوی عربی آن پخش می‌شود. (من کنت مولاه…)

طوفان دست در گوش برده و خود را به همه جا می‌زند و همه چیز را به هم می‌ ریزد که قطعه شعری توسط خورشید و برکه و قاصدک خوانده می‌ شود. که عصبانی است و بی تابی می‌کند دیگر طاقت نمی‌آورد و فریادی می‌کشد و مانع ادامه سرود می‌ شود.

قاصدک: (به کناری می‌ رود) دوستان، من هم در تمام طول تاریخ می‌ گردم و می‌ چرخم و از طرف شما به همه این پیغام را می‌ رسانم.

برکه: برکه در حالی که به سمت جایگاه خود می‌رود تا در آن مستقر شود: و ما آرزو می کنیم تا تو در کارت موفق باشی.

طوفان: خورشید هم که دیگر سرجایش رفته و ایستاده و طوفان که دیگر عصبانی عصبانی است فوت بزرگی به قاصدک کرده که تقریبا باعث بیرون رفتن قاصدک می‌ شود.

(نور صحنه کم شده و به صفحه اول باز می‌ گردیم. بچه‌ ها پشت پنجره ایستاده منتظر قاصدک ایستاده‌اند. صدای طوفان می‌ آید و همزمان قاصدک هل داده می‌ شود به صحنه.)

زهرا و زینب: قاصدک، قاصدک، ……….. بیا پیش ما

زهرا: ما خیلی منتظر تو بودیم تا برگردی

(طوفان، قاصدک را احاطه کرده و دائم او را اذیت می‌ کند. زینب که حالا کمی شجاع شده صدایش را رها می‌ کند.)

زینب: آهای طوفان بدجنس تو چه طور جرات می‌ کنی که قاصدک را اذیت کنی، با این کارهایت بیشتر باعث میشی تا ما کنجکاو‌تر بشیم.

زهرا: بله کنجکاو‌تر می شیم که مگر قاصدک چه می‌ خواهد بگوید که تو اینقدر عصبانی میشی. وای قاصدک چه چیز‌های خوبی یاد ما دادی.

زینب: (که تازه متوجه اشتباهش شده) راست میگه زهرا، من هم به اشتباهم پی بردم که چقدر کوتاهی می‌ کردم ما برای مطالب خیلی کم اهمیت‌ تر چقدر این طرف و آن طرف می‌ رویم تا جوابش را پیدا کنیم اما هیچ وقت دنبال یه همچین سوال بزرگی نرفته بودیم که توی غدیر چه گذشته و چه اتفاقی افتاده.

طوفان: ساکت باشید، ساکت باشید، پیامبر نگفت که علی جانشین اوست فقط کمی از او تعریف کرد و گفت علی دوست شماست. این چهار کلمه این قدر مهم نیست که شلوغش کرده‌ اید.

خورشید: اما پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم سه روز مردم را اینجا نگه نداشت که فقط بگوید حضرت علی علیه السلام دوست آنهاست پیامبر از تک تک مردم چه زن و چه مرد بیعت گرفت که علی علیه السلام جانشین اوست و فراموش نکنند و حتی به دیگران هم بگویند.

طوفان: (با حالت تمسخر و عصبانی ) اما من این اجازه را نمی‌ دهم. نمایشنامه قاصدک و غدیر

برکه: تازه تو چه می گویی (رو به طوفان). پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم بارها در صحبت هایش فرمودند که من از طرف خدا مامور به این کار شدم و از خودم این کار را نمی‌ کنم بعد تو می‌ گویی که اصلا همچین حرفی زده نشده.

قاصدک: من تا امروز هم سعی کردم به همه بگویم اما تو جلوی من را می‌گرفتی باز هم می‌گویم که پیامبر حضرت علی علیه السلام را جانشین خود کرده نه کس دیگری.

طوفان: اما تا روزی که من باشم جلوی این کار تو را می‌ گیرم.

خورشید: (رو به قاصدک) قاصدک من فرصت زیادی ندارم تا قصه غدیر را برای کسی تعریف کنم چون من هنوز طلوع نکرده باید غروب کنم.

برکه: خورشید راست میگه منم که اینجا ساکنم و جریان ندارم و نمی‌توانم پیام غدیر را به کسی بدهم.

طوفان: (در حالی که خنده وحشتناکی می‌کند) بهتر که نمی‌ توانید حرکت کنید چون اگه حرکت می‌ کردید کار منو سخت تر می‌ کردید.

برکه: اما طوفان مطمئن باش که عمر تو هم کوتاه است. تو فکر کردی که تا ابد می‌ تونی به این کارهایت ادامه بدی؟ نه! چون یه روز کسی میاد که صاحب غدیره و اون روز اون فرد جلوی خرابکاری های تو رو می‌گیره.

خورشید: وقتی اون بیاد همه جا آرامش پیدا می‌کنه و تو دیگه نمی‌ تونی خورشید و برکه و قاصدک جلوی صحنه می‌ روند، دست های هم را می‌ گیرند و بلند می‌ گویند ما با هم عهد میبندیم که به همگان بگوئیم که پیامبر در غدیر حضرت علی عله السلام را به جانشینی و امامت بعد از خود معرفی کرد. نمایشنامه قاصدک و غدیر

مادر: مادر در حالیکه دو دختر را در آغوش گرفته: اما حالا که همه چیز را دیدیم و فهمیدیم وظیفه داریم تا به همگان برسانیم. شما با درست کردن روزنامه دیواری می‌توانید این مسئولیت مهم را انجام دهید.

زهرا: زهرا رو به زینب می‌کند و با شادی: زینب مقوا کو، مداد رنگی و ماژیک ها، زودتر شروع کنیم به درست کردن روزنامه دیواری.

زینب: آره زهرا، وای خدای من (در حالیکه دو دستش را به هم می‌ زند) چه روزنامه دیواری درست کنیم.

زهرا: (با حالت شوخی) جایزه‌ اش را که یادت نرفته.

زینب: (لبخندی می‌زند) و سرش را تکان می‌دهد اون که سرجاشه. نمایشنامه قاصدک و غدیر

مادر: خب بچه ها از کجا می‌خواهید شروع کنید؟

زینب: (وسط حرف مادر دویده) من می‌گم روزنامه دیواری را شکل قاصدک درست کنیم و اسم روزنامه دیواری را هم ( ؟ ) می‌گذاریم.

زهرا: بله بله … منم موافقم و هر دو مشغول به دست کردن روزنامه دیواری می‌ شوند.

قاصدک: و من هم به همه جا سرک می‌کشم و به هر کس که برسم این مطلب را بازگو می‌کنم. نمایشنامه
طوفان:
اما من نمی گذارم و دائم جلوی تو سد می شوم و فوتم تو را از صحنه بیرون می‌کند تا نتونی.

(طوفان فوت بلندی می‌کند و قاصدک از صحنه دور می‌شود پرده بسته می‌شود.)

دسترسی سریع و آسان به راهکار و محتوا برای مناسبت‌های نیمه شعبان، غدیر، محرم و فاطمیه
برای مطالعه و مشاهده مطالب خدمتگزاران میتوانید به فهرست مطالب در زیر مراجعه نمایید.

فهرست مطالب محرم فهرست مطالب فاطمیه فهرست مطالب نیمه‌شعبان فهرست مطالب غدیر کتابخانه خدمتگزاران
انواع کتیبه غدیر
انواع استیکر پشت شیشه خودرو
اسپند دودکن
انواع جادستمال کاغذی
انواع مگنت یخچالی مذهبی
انواع استکان مذهبی

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا