نمایشنامه خورشید و ابر – نمایشنامه کودک نیمه شعبان

نمایشنامه خورشید و ابر (توصیف آقا امام زمان علیه السلام در هنگام غیبت)

نمایشنامه خورشید و ابر توصیف آقا امام زمان علیه السلام در هنگام غیبت بمانند یک خورشید برای مردم  است که همیشه هست و مردم را از وجود خود بهرهمند میسازد .اینکه درست است از نظر ها پنهان است اما او همیشه همه جا حضور دارد، در قالب داستان جنگل و حوادث آن ونبود خورشید و گله گیاهان و جانوران از خورشید …

متن نمایشنامه خورشید و ابر

صحنه ی جنگل: وقت سپیده دم گل نرگس به عادت همیشه، کمکم از خواب شبانه بیدار میشود. گلبرگ های خواب آلودش را از هم می گشاید و عطر دل انگیزی در هوا می پراکند. ساقه ی خمیده اش را راست می کند و نگاهی به دور و بر می اندازد. دوستانش همه خفته اند، مگر چشمه ی آب زلال که درون یک جوی باریک روان است.

گل نرگس: آه! سردمه، انگار شب خیلی طولانی شده. وای چقدر سرما! خوبه دوباره بخوابم. این دفعه که بلندشم، حتماً آفتاب زده و من گرمم میشه. (لحظه ای میگذرد) آه! پس چرا خورشید نمی درخشه؟ چرا صبح نمیشه و سپیده نمیزنه؟ (به اطراف نگاه میکند) همه خوابیدن! … آهای کسی بیدار نیست؟ … بیدار شین، بیدار شین.(رو به طرف چشمه): آهای چشمه ی آب! دوست شب زنده دار من سلام. من سردم شده. ببینم تو سردت نیست؟

چشمه: سلام گل نرگس، چرا، اتّفاقاً منم خیلی سردم شده!

نسیم سردی می وزد و چهره ی لطیف گل نرگس را میلرزاند و یک شبنم درشت چون قطرهای اشک بر دامنش فرو میغلتد.

گل: آیا وقت اون نرسیده که آفتاب بزنه؟

چشمه: چرا گل نرگس، تازه یک ساعت هم از وقت طلوع خورشید گذشته!

گل: گذشته؟

چشمه: آره.

گل: پس چرا هوا روشن نمیشه و نور خورشید تن سردمو گرم نمیکنه؟

چشمه: نمیدونم، من هم نمیدونم چرا این طور شده؟

گل: لابد اشتباه میکنیم و وقت سپیده نشده!

چشمه: نه من مطمئنّم که یک ساعت هم از وقتش گذشته!

گل: پس گرمای خورشید چی شده؟ (سکوت) من میترسم، دارم از سرما میلرزم.

چشمه: میگم بهتره همه رو بیدار کنیم تا چارهای پیدا کنیم.

گل: ها! فکر خوبیه!

به اطراف نگاه میکنند، نگاهشان به آهو میافتد که آرام خفته است.

چشمه و گل: آهای غزال، آهوی تیزرو، با توایم، بیدار شو، بیدار شو.

آهو: (تکانی به خود می دهد) ها، چی شده؟ (به پهلوی دیگر میخوابد)

گل: واه! دوباره که خوابید! بیدار شو!

آهو: همه جا تاریکه، هنوز شبه، بگذارید بخوابم.

چشمه: نه شب نیست. روز شده، بیدار شو!

آهو: (شتابان برمی خیزد) چی روز شده؟ مگه تاریکی رو نمیبینی؟ اذیت نکنید، بگذارید بخوابم. شب هم ولکن نیست! (دراز میکشد)

چشمه: گفتم که شب نیست. بیدار شو! روزه!

آهو: روزه؟! شوخی رو بگذار برای بعد. حالا میخوام بخوابم.

گل: شوخی نمیکنیم، روز شده!

چشمه: منظورمون اینه که میبایست تا حالا خورشید میزده.

آهو: خوب از این که خورشید نزده، معلومه که هنوز شبه.

گل: نه شب نیست. یعنی نبایست شب باشه!

آهو: عجب گیری افتادیم. عزیز من! اگه روزه پس خورشید کجاست؟ نشونم بدید.

چشمه: ما هم به همین خاطر نگرانیم.

آهو: شاید اشتباه میکنید. بگیرید بخوابید.

چشمه: نه، من اشتباه نمیکنم. من همیشه شبها بیدار میمونم و میدونم چه وقت سپیده میزنه و تاریکی از بین میره.

آهو: (از جا بلند می شود. هوا را می بوید. به طرف مغرب و مشرق گردن می کشد و با چابکی روی صخره ای می پرد) راست میگید، وقت روشنی اُفُقِ. پس چرا آفتاب نمیزنه؟! من که با این چشمای درشتم از این بالا چیزی نمیبینم.

صخره از خواب بیدار می شود.

صخره: چه خبر شده؟ مگه آزار داری؟ زود باش از روی من بیا پایین مگه نمیبینی دارم استراحت میکنم؟

گل: بیدار شو، وقت استراحت نیست.

آهو: راست میگه، بیدار شو، آفتاب طلوع نمیکنه! میخواستم به آسمون نگاه کرده باشم، میبخشید که ناراحتتون کردم.

صخره: طلوع نمیکنه؟ مگه ممکنه؟

چشمه: (به آرامی) حالا که این طور شده.

از دهانه ی یک دالان تنگ که با چند پیچ و خم به لانه ی زیرزمینی موش کور می رسد، جیرجیر خواب آلوده ای شنیده می شود.

موش کور: (خواب آلوده) ای بابا! چقدر سر و صدا راه انداخته اید. این خورشید که میگید، چه جور چیزیه؟ جویدنیه؟ کوبیدنیه؟ یا خوردنیه؟ اگه از من میشنوید، دنبال سوسک و جیرجیرک بگردید یا دنبال گندم و بادام زمینی باشید.

با شنیدن این صدا، همه نگاه های سرزنش آمیزی به هم می اندازند. آوای خشن و اندیشمندانه ی سنگ بزرگ در فضا میپیچد:

صخره: تو باید هم آفتاب رو نشناسی، ای موش کور! ولی بدون اگه خورشید و گرمای اون نباشه همه از تاریکی و سرما میمیریم؛ حتّی من با همه ی سختی و سنگینی، درونم نم میزنه و میترکم و بعد از مدّتی به سنگ های کوچکی تبدیل میشم که باد اونها رو پخش میکنه.

غرّش سنگ پرستو رو بیدار میکند. از آشیان کوچکش که از شکاف تنه ی سپیدار ساخته است بیرون می آید و بر بلندترین شاخه ی آن مینشیند و به آسمان نگاه می کند.

پرستو: آهای دوستان، دوستان بیدار شید، دلم گواهی بدی میده. آسمون سراسر تیره و تار شده و هیچ خبری از آفتاب نیست.

صخره: پرستوی کوچولو هم فهمیده. پس واقعاً یه خبری هست.

گل: همه فهمیدن! وای اگه خورشید نباشه وضع همه ی ما به هم میخوره!

پرستو: (فریاد میزند) آهای، آهای سپیدار عزیز! به ما کمک کن، چشماتو باز کن، ببین میتونی خورشید رو پیدا کنی؟

سپیدار: (تکانی به خود می دهد) سلام دوستان خوبم! همه ی حرفای شما رو شنیدم. درست حدس زدید، چهره ی تابان خورشید در آسمون پیدا نیست.

گل: همه جا سرده!

آهو: همه جا تاریکه!

چشمه: همه ی موجودات نابود میشن!

سپیدار: میدونید دوستان، با این که خورشید پیدا نیست اما من فکر نمیکنم که خورشید طلوع نکرده باشه.

آهو: اگه طلوع میکرد که ما میدیدیم!

گل: من این طوری از سرما نمیلرزیدم!

سپیدار: ها، من فکر میکنم هر چه هست زیر سر این ابر سیاهه که تموم آسمون رو پوشونده!

همگی: ابر سیاه!؟

گل: (با همه ی نیرو فریاد میزند) بوی خیلی بدی داره، مثل بوی گند لجن.

سپیدار: (سرفه ای می کند) اگه خورشید نباشه، همه چیز از بین میره. نور اون زمین رو گرم و روشن میکنه. بارونهای پربرکت، از تابش اون به دریاها به وجود می آن. با تابش خورشیده که همه ی موجودات رشد میکنند.

پرستو: (به میان حرف سپیدار میپرد) وای پس به چه بدبختی بزرگی دچار شده ایم.

خفّاش: اونقدرها هم که فکر می کنید نبودن آفتاب مایه ی بدبختی نیست. من که امروز از هر روز خوشحال ترم. هاها، هاها. تو این تاریکی، چند تا شاپرک و سنجاقک و زنبور عسل شکار کرده ام! بیچاره هافکر میکردن صبح شده، برای همین از لونه هاشون دراومده بودن. هاها. ها.

فریاد و قهقهه ی خفّاش دل همه را می آزارد.

سپیدار: (سری به افسوس تکان می دهد) به این یکی دو ساعت دل خودتو خوش نکن، ای شبپره ی کورچشم! بدون خورشید، زندگی برای هیچ کس امکان نداره. نه برای تو، نه برای رفیق شکموت، موش کور، نه برای من و دوستام و نه حتی برای این کوه بلند و مقاوم. نمایشنامه خورشید و ابر

صخره: بدون آفتاب گرم و روشنی بخش زندگی امکان نداره.

همگی: نه امکان نداره.

آهو: من از بی غذایی و تاریکی میمیرم.

چشمه: من یخ می کنم و دیگه جاری نمیشم. خشکم میزنه.

آهو: خب چاره چیه؟

گل: یعنی کسی نمیدونه باید چی کار کنیم تا خورشید بهمون بتابه؟

سپیدار: خوبه حدّاقل همگی به آسمون نگاه کنیم شاید اثری از تابش خورشید ببینیم.

پرستو به کوه نگاه می کند. کوه با آن بالاپوش سپیدی که از برف به تن دارد، زیبا می نماید؛ گرچه زیر سایه ی دود سیاه، اندوه زا به نظر میرسد… بر پیشانی کوه بلند، یک نقطه ی روشن پدیدار می شود.

پرستو: (از شادی زبانش به لکنت می افتد) وای! ب، بابا س، سپیدار! ن، نگاه کن، آ، آ، آفتاب، سینه ی کوه، نزدیک قلّه رو نگاه کن.

سپیدار: (شادمانه به کودکان خیره می شود و خندان به سخن می آید) : نگفتم؟ خورشید مهربون حتماً مثل روزهای قبل می درخشه. مشکل سر اون ابر سیاه لعنتیه که نمی گذاره خورشید بتابه و روز ما رو تیره کرده. نمایشنامه خورشید و ابر

آهو: ابر سیاه؟!

سپیدار: این نور کمی هم که به زحمت دیده میشه از یه روزنه ی کوچیک میتابه.

از شنیدن این خبر خوش، آب چشمه می جوشد و اندکی بالاتر می آید.

چشمه: گل نرگس! من که نمی تونم نور آفتاب رو ببینم. تو اگه می تونی نگاه کن و به منم خبر بده.

گل: (به سختی راست می ایستد و گلبرگهایش را رو به آسمان می گیرد، سعی میکند ببیند، اما موفّق نمی شود) منم فعلاً چیزی نمی بینم، غزال جان، تو از من بلندتری. نگاه کن شاید اون تیکّه نور رو ببینی.

آهو: منم دارم نگاه می کنم. (به این طرف و آن طرف می پرد و بالاخره به روی سنگ؛ و با هیجان می گوید) :اون پاره ی آفتاب چقدر زیباست!!

گل: (آرزو می کند) ای کاش می تونستم مثل آهو بدوم و از کوه بالا برم و خودمو به آفتاب گرم و روشن برسونم.

صخره: (با لحنی حاکی از همدردی سخن او را می برد) عزیزم، آهو در دشت و بیابان خوب میدوه؛ اما بالا رفتن از کوهی به این صافی و بلندی کار اون نیست.

همگی: پس کار کیه؟

صخره: رفتن به پیش خورشید تنها کار یه نفره. فقط پرستوِ که می تونه بال بزنه و با تلاش و دلیری خودشو به اون قطعه ی پرنور برسونه.

گل: (سر به زیر می افکند و شبنمی دیگر می چکاند) پس خوش به حال پرستو.

پرستو: (با اشتیاق از درخت پیر می پرسد) بابا سپیدار من! آخ جون، یعنی من می تونم؟ یعنی این بالهای کوچیک و ظریف می تونن منو تا بالای کوهستان برسونن؟

سپیدار: آره، اگر شجاعانه بکوشی و سستی و خستگی به خودت راه ندی موفّق میشی. ولی دوست من، مبادا این راه پرخطر رو برای نجات خودت بری!

پرستو: (تعجّب می کند) پس میگی نرم؟!

سپیدار: چرا برو، اما نه برای راحتی و خوشی چند ساعته ی خودت؛ یا این که در جنگل سرشناس و مشهور بشی. بلکه با این هدف برو که با خورشید از میان آن روزن دیدار کنی، خطری رو که همه ی ما رو تهدید میکنه بهش بگی تا ما رو راهنمایی کنه.

سکوت، همه ی نگاه ها به پرستو و آماده ی شنیدن تصمیم پرستو.

پرستو: (نفس عمیقی می کشد و با آهنگی رسا می گوید) دوستان و همسایگان مهربون، من تا به حال به چنین سفر پرخطری نرفته ام و اونقدرها هم به خودم امیدوار نیستم؛ ولی به خاطر نجات همگیمون از سرما و تاریکی، تلاش خودمو می کنم تا به اون نقطه ی نورانی برسم. شاید بتونم از میون اون روزن با خورشید بزرگ دیدار کنم و بگم که در نبود اون چه بلاها به سر ما اومده.

گل: به خورشید بگو باید چی کار کنیم تا دوباره آفتاب درخشان به دشتها و گلها بتابه.

موش کور: (خنده ی سرد و چندش آوری می کند و جیغ می زند): ای پرنده ی کوچک احمق! بی جهت خودتو نابود نکن. خورشید و آفتاب و روشنایی همه خیالات پوچند! چطور شده من و همه ی قوم و خویشام از هزاران سال پیش تا حالا برای یک بار هم این چیزای خیالی رو ندیدیم؟! تازه فقط من نیستم که این حرفو میزنم. اگه باور نمی کنی می تونی از خفّاش هم بپرسی.

از بخت بد خفّاش، پروانه ی ابریشم چاق و درشتی که لحظه ای پیش بلعیده است، راه گلویش را بند می آورد و نفسش را می بُرد.

چشمه: (فریاد می کشد) ای موش نابینای نادان! اگر هر چه تو نبینی، باور نمی کنی؛ پس چطوری باور کردی که خودت وجود داری؟ چون که همه ی جانورانی که میان سراغ من و از من آب مینوشن، شکل خودشونو توی آب زلال من نگاه می کنن؛ اما تو و همه ی قوم و خویشات تا حالا حتّی یک بار هم نتونستید قیافه ی زشت و بدترکیب خودتونو در من ببینید!!

نمایشنامه خورشید و ابر پرستو درنگ نمی کند، از درخت پایین می جهد، از کنار چشمه قدری آب می نوشد، نگاهی به بالهایش می کند، سری آشیانه اش می زند، بوسه ای به عنوان وداع بر سپیدار می زند و از فراز آن به سوی کوهسار بلند پر می کشد.

پرستو: دوستان من رفتم، خداحافظ! (بال زنان دور می شود)

همگی: به سلامت برگردی، ما برایت دعا میکنیم.

همه ی دوستان پرستو با نگاه های آرزومند و امیدوار بدرقه اش می کنند. گل نرگس آخرین قطره ی شبنم را بر زمین می افشاند، پرنده ی بی باک به سوی آسمان می شتابد و دورتر و دورتر می شود تا سرانجام ناپدید می گردد. ابرهای تیره به هم فشرده تر می شوند و خورشید هر آن نهفته تر می گردد. ساعتی می گذرد. زمزمه شروع می شود و سپس اوج می گیرد.

همگی: خورشید! خورشید! به ما بتاب، به ما بتاب. بتاب ای روشن یبخش ما، بتاب ای زندگی بخش ما. خورشید! خورشید! چرا تو از پس این تیرگی نیایی، بر ما نتابی، نتابی. خورشید! خورشید! بدون تو، بدون تو رنگ از رخسار ما پر کشید، رنگ از رخسار ما پر کشید. بیا تو ای، بیا تو ای فریاد جان ما! خورشید! خورشید! …

صحنه تاریک میشود.

پرده ی دوم نمایشنامه خورشید و ابر

ساعتها می گذرد، ظهر سپری می شود و عصر فردا می رسد. چشمه و صخره آرام آرام با هم درد دل می گویند.آهو در کنار تنه ی سپیدار لمیده و به قصّه هایش گوش می دهد. نرگس گلبرگهایش را درهم کشیده و از سردی و تیرگی هوا میلرزد و می ترسد. همسایه های همدل احساس نگرانی زیادی دارند.

آهو: (برای چندمین بار بر پشت تخته سنگ میجهد) نکنه بلایی سر پرستو اومده باشه؟ آخه خیلی دیر شده، الان حدود چند ساعته که رفته!

گل: به نظر مییاد که وقت غروب شده باشه.

چشمه: پرستو خیلی دیر کرده، میبایست تا حالا میاومد.

گل: به دلت بد نیار، امیدوار باش، انشاءالله که طوری نشده.

سپیدار: حالا دیگه باید پیداش بشه، نگران نباش میاد.

خفّاش: (با شکم بادکرده از پرخوری نیش خندی زد و با تمسخر گفت): اوهوی، پیرمرد! مگه برگشتن اون چلچله ی هالو رو توی خواب ببینی!

سپیدار تکان شدیدی می خورد و شبپره ی جسور را روی سر موش کور می اندازد تا هر دو زبان درازی را بس کنند. سپیدار نگاهی به کوهستان می کند و نقطه ی سیاهی در آسمان میبیند که هر لحظه بزرگ و بزرگتر می شود. شاخه های سپیدار از شادی میلرزند و برگها را به هلهله درمی آورند. نمایشنامه خورشید و ابر

آهو از جا میجهد و بر فراز سنگ بزرگ پایکوبی می کند .چشمه ی آب جوششی تازه می یابد و از شدّت خوشی کف بر لب می آورد. نرگس پژمرده دوباره راست می ایستد و از نو می شکفد و عطر دلاویزش فضا را پر می کند. گل انگار یه نقطه ی سیاه تو دل آسمون میبینم.

آهو: کدام طرف؟

گل: اونجا، اونجا رو نگاه کنین.

همه به سمتی که گل اشاره می کند نگاه می کنند.

سپیدار: درسته یک نقطه ی سیاه.

چشمه: یعنی ممکنه پرستو باشه؟

آهو: بعیدم نیست.

سپیدار: داره بزرگتر میشه.

گل: حتماً خودشه، ما نجات پیدا می کنیم!

سپیدار: آره خودشه، پرستوی شجاع و فداکار خودمونه.

همگی: زنده باد پرستو! زنده باد پرستوی شجاع و فداکار!

پرستو: (پایین و پایینتر می آید و سرانجام با یک سلام کشدار و بلند بالا در کنار چشمه فرود می آید، نفسی تازه می کند و چند جرعه آب مینوشد و نفس نفس زنان می گوید) موفّق شدیم، همسایه های دلبندم! با این که راهی دشوار بود ولی همدلی شما مایه ی پشتگرمی من بود و تونستم خودمو بالای کوه بلند برسونم و از میون اون روزن با خورشید پنهان در پس ابر دیدار کنم و پیاممونو بهش بگم.

گل: پرستوی شجاع! می دونیم خیلی خسته ای، ولی ما دیگه طاقت صبر کردن نداریم. زود بگو چه اتّفاقی افتاد؟ چی گفتی و چی شنیدی؟

پرستو: (نفس بلندی می کشد و با هیجان می گوید): وقتی به اون پاره ی آفتاب رسیدم غرق در گرمی و نور شدم. چهره ی زیبای خورشید رو از لابلای شکاف ابر تیره دیدم. نمی دونید که چه حالی داشتم. سراز پای نمی شناختم. مگه می تونستم حرف بزنم؟! انگار لال شده بودم. نمایشنامه خورشید و ابر

گل: یعنی هیچی نگفتی؟!

پرستو: چرا، چرا. فقط تونستم سلام کنم. با گرمی جواب سلاممو داد؛ گفت پیام دوستداران منو بگو! انگار می دونست از چه موضوعی ناراحتیم!!

گل: خوب تو چی گفتی؟

منم گفتم : ای مهر تابان! بدون پرتو گرم و رخشان تو زندگی برای هیچ کدام از ما ممکن نیست. چرا ما رو از نور گرمت محروم کردی؟ همه ی حیوونای جنگل به جز یکی دو تا حیوان نابینای کوردل، در غیبت شما افسرده و غمگین اند. چرا روتو از ما گرفتی و نورافشانی نمیکنی؟ همین طور که داشتم تند و تند حرف میزدم خورشید گفت:

خورشید: آرام باش ای پرنده ی شجاع! آرامتر باش و با این حرفا دلم رو آزار نده. در این جریان غم انگیز جنگل من تقصیری ندارم و از شما چیزی دریغ نکردم. من هرگز بخیل نشده ام که نعمتم رو از شما بپوشانم. من مثل گذشته، نور و حرارت می پراکنم. این تاریکی و سردی دنیای شما از من نیست. این ابر سیاهه که جلوی تابش منو گرفته. این دود سیاهی که تمامش از دنیای شما بلند میشه. اگر باور نمیکنی بیا از این بالا نگاه کن. ببین چی میبینی؟

آهو: از اون جا چیزی پیدا بود؟

گل: بگو ببینم چی دیدی؟

پرستو: می دونید، وقتی از او بالا به جنگل نگاه کردم، در گوشه ای یه مرداب پر از لجن و لاشه ی گندیده و بدبو دیدم که اطرافش خوک های کثیف و لاشخورهای تنبل و حریص می پلکیدند.

در گوشه ی دیگه یه منظره ی دردناکتری بود. چند گراز وحشی و چند تا شغال درنده به سمورها و سنجاب های بی آزار حمله کرده بودند و کبکها، کبوترهای بیگناه رو به دندون گرفته بودند و برای این که غارت و جنایت معلوم نباشه، بوته ها شاخه های خشکیده ی نزدیک به لانه هایشان را آتش زده بودند و در ظلم آنها آشیانه های قشنگ پرندگان می سوخت.

با دیدن این منظره ها به خودم لرزیدم. گفتم: عجب! ما چقدر بی خبر بودیم. فکر می کردیم سرتاسر جنگل پاک و خرّم و امن و امان است. در این حال خورشید گفت:

خورشید: به چی فکر می کنی؟ ای مهمان کوچک من! این ابر تیره که میبینی در اثر گاز و بخار آلودهاییه که از اون مرداب برمی خیزه و اون دود غلیظی که از آن آتش سوزی بلند میشه به همراه گرد و غبار شدید که از تاخت و تاز آن حیوانات وحشی در هوا پخش میشه؛ و تا زمانی که این ابر تیره بالای جنگل شما باشه شما نمیتونید چهره ی تابان منو ببینید.

پرستو: بعد از این سخن، خیلی ناامید شدم و گفتم با این حساب کار همه ی ما ساخته است و هیچ خیر و برکتی از شما به ما نمیرسه. چون وقتی خورشید ناپیدا باشه بود و نبودش یکی است و فایده ای نداره. او گفت:

خورشید: تو فکر کردی که پنهانی آفتاب در پس ابر سیاه با نبودن اون یکیه؟ این طور نیست؛ من هرگز بیهوده و بی فایده نیستم. در همین حالت پشت ابر هم که هستم برای شما خیر و برکت زیادی دارم. اگر غیر از این بود، زمین از میدان جاذبه اش خارج میشد و نظم منظومه ی شمسی بِهَم میریخت. فکر کنید اگر یک لحظه جاذبه ی من نبود، زمین در فضای بیکران پرتاب میشد و با کرات دیگه تصادف می کرد و ریز ریز میشد. از این گذشته، هنوز هم تمامی گرمی زمین شما از من است.

اگر گرمی من نبود تمام رودها و دریاها یخ می بست و شما نیست و نابود می شدید. تازه این روشنایی اندک هم که در جنگل شماست، هاله ای از نور منه و همین پرتو مات و کمرنگ، سبب شده تا بتونید دور و بر خودتون رو ببینید و راه رو از چاه تشخیص بدید و دوست رو از دشمن بشناسید.

پرستو: به هر حال این ابر سیاهی رو که میبینیم به خاطر اعمال ماست.

گل: که این طور، پس در واقع عامل اصلی خود ماها هستیم؟

پرستو: متأسّفانه همین طوره.

آهو: و لابد تا مادامی که اعمال ما درست نشه این ابرهای تیره دستبردار نیستن و نور خورشید به خوبی به ما نمیرسه.

سپیدار: ای کاش میپرسیدی که برای طلوع کامل او از ما چه کاری برمیاد؟ یا دست کم چی کار کنیم تا روزنه های بیشتری در ابر سیاه به وجود بیاد؟

پرستو: (خنده کنان) بابا سپیدار، تو که این قدر بی صبر و طاقت نبودی! یه خرده مهلت بده تا باقی شنیده هامو براتون بگم.

موش کور: (مدّتی است این پا و آن پا می کند) چه موجودات ساده ی زودباوری! چه راحت این افسانه ها رو می پذیرید! آهای! قصّه های چلچله رو باور نکنید. آفتاب رفته و مرده و دیگه هم برنمیگرده. کسی چه میدونه، شاید از اوّل هم خورشیدی نبوده و خیال باف هایی مثل گل نرگس اونو به وجود آوردن.

آهو همچون صاعقه ی آسمانی از فراز تخته سنگ به روی این جانور بیهوده گی ترسو میپرد. موش کور که بینی درازش زیر سم آهو له شده است، هراسان و جیغکشان به درون سوراخش می رود و تا هفت دالان آن طرفتر فرار می نماید.

آهو: (سرش را نزدیک سوراخ می برد و فریاد می زند) آهای جناب دیرباور!! این آه و ناله ها برای چیه؟ برای این که دماغت رو از دست دادی؟ این افسانه ها رو باور نکن. کسی چه میدونه، شاید از اوّل هم دماغ نداشتی! برای این که درد یکشی؟ من که این جا دردی نمیبینم. میشه اونو به من نشون بدی؟ به نظرم تازگی خیالباف شدی، چون نه دردی هست و نه دماغی!! نمایشنامه خورشید و ابر همگی میخندند.

گل: این پاسخ هم دندانشکن بود و هم دماغشکن!

پرستو: دوستان برگردیم سر اصل مطلب. خورشید مهربون سفارش کرد به شما بگم که بیکار ننشینید و دست روی دست نگذارید. توصیه کرد که با تمام قدرت مشغول به کار شیم تا اون آتش دودزا روخاموش کنیم و اون مرداب گندزا رو بخشکونیم و به جای اونها بوته و نهال بکاریم و سبزه و گل پرورش بدیم. آخرین سفارش خورشید درخشان هنوز تو گوشم است که گفت:

خورشید: ناقص- احتمالا باید روایتی از امام زمان علیه السلام باشد چشم همه به سپیدار دوخته شده است.

سپیدار: دوستان صمیمی و پرگذشت! بیاین هر کدوم به اندازه ی خودمون، به توصیه ی خیرخواهانه ی خورشید تابان عمل کنیم. حالا دیگه وقت عمله.

پرستو: آره، هر کس هر چقدر میتونه کار کنه.

چشمه: من از این به بعد به سمت شرق جنگل روان میشم و همه ی آب خودمو رو این آتش خانمان سوز میریزم و خاموشش میکنم.

صخره: (تکانی می خورد و می غرّد) من هم سنگه ای بزرگمو می غلطونم و اونا رو تو مرداب می اندازم و اینقدر این پهلو و اون پهلو میشم تا گنداب خشک بشه و از بین بره و خوکها و لاشخورها هم پراکنده بشن. نمایشنامه خورشید و ابر

گل: (شادمانه) منم هر چه پیاز دارم به پرستو میدم تا بعد از نابودی مرداب، در زمین اون گل بکاره و همه جا گل بارون بشه.

سپیدار: من هم شاخه های نورس و جوانم رو برای قلم زدن و ساختن باغ ها میدم. آهو من نهال های سپیدارو تو جنگل سوخته میکارم تا سبز بشن و ازشون مراقبت می کنم. پرستو یادمون نره که همه ی ما باید با اهل جنگل گفتگو کنیم و هر چه راجع به خورشید و ابر سیاه فهمیدیم براشون بگیم تا اونها هم به سهم خودشون تلاش کنن. نمایشنامه خورشید و ابر همگی با شور فراوان دست به کار می شوند؛ در حالی که خفّاش کینه توز میرود تا خوکها و گرازها را این اقدام نیک باخبر کند.

پرده ی سوم نمایشنامه خورشید و ابر

جابربن عبدالله انصاری، یار گرامی پیامبر اکرم صلّی الله علیه و اله، از ایشان پرسید: آیا حجّت خدا، مهدی علیه السلام در زمانی که غایب است برای پیروانش سود و بهره و فایدهای هم دارد ؟

حضرت پیامبر صلّی الله علیه و اله فرمودند: آری، سوگند به خدایی که مرا به پیامبری برانگیخت، در غیبت او، از پرتو وجودش، فروغ و روشنایی یافته و از ولایت و سرپرستی او بهرهمند خواهند شد، همان گونه که مردم از خورشید فایده می برند، اگر چه ابر آن را پوشانده باشد.


دسترسی سریع و آسان به راهکار و محتوا برای مناسبت‌های نیمه شعبان، غدیر، محرم و فاطمیه
برای مطالعه و مشاهده مطالب خدمتگزاران میتوانید به فهرست مطالب در زیر مراجعه نمایید.

فهرست مطالب محرم فهرست مطالب فاطمیه فهرست مطالب نیمه‌شعبان فهرست مطالب غدیر کتابخانه خدمتگزاران
انواع کتیبه غدیر
انواع استیکر پشت شیشه خودرو
اسپند دودکن
انواع جادستمال کاغذی
انواع مگنت یخچالی مذهبی
انواع استکان مذهبی

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

برای ارسال دیدگاه خود، در قسمت زیر دیدگاه و در خط بعدی نام و نام‌خانوادگی خود را بنویسی و بر روی فرستادن دیدگاه بزنید. *

دکمه بازگشت به بالا