غرفه امید جهانیان – نمایشگاه امید نیمه شعبان

غرفه شماره 1 : غرفه امید جهانیان

نمایشگاه امید نیمه شعبان شامل 3 غرفه است که غرفه اول آن ،غرفه امید جهانیان شامل موضوعات زیر است. جهت مشاهده دیگر غرفه ها می توانید به لینک های انتهای مقاله مراجعه کنید .جهت مطالعه و دانلود هر قسمت  به ادامه مطلب مراجعه کنید.


بخش اول غرفه امید جهانیان – اوراق تاریخ کهن 

  هنگامی‌ که تاریخ کهن را ورق می‌زنیم به صحنه هایی از درد و رنج و بدبختی بر می‌خوریم و در یکی از این صفحات، صحنه‌ های زیر را مشاهده می‌کنیم :

گروه کثیری از مردم که از زندگی برده‌ وار و استثمار زده به ستوه آمده‌اند و درباره‌ی باورها و عقاید خود نسبت به هستی و حیات تجدید نظر می‌کنند تا به یک باور درست و سالم دست یابند و آن همان ایمان به وجود خداوند متعال و نفی زمامدارانی است که خود را به عنوان معبودی حاکم و فاعلی قادر به برده نمودن مردم تحمیل می‌کنند. پس می‌بینیم که سرنوشت این گروه از مردم چه شد؟!

زمامداران یاد شده برای این گروه یک خندق بزرگ کندند و آن را از هیزم پر کرده و شعله‌ ور ساختند و افراد آن گروه با ایمان را روانه‌ ی آن خندق فروزان کردند تا بدن‌ هایشان خاکستر آن آتش گردد!! و این عمل دلیلی ندارد مگر آن که این گروه از یک عقیده معینی پیروی می‌کنند و آن ایمان به خداست!! منظره بسیار دردناکی است. چه بسا مردم خوب و بی‌گناهی در شعله‌های آتش می‌سوزند در حالی‌ که جنایتکاران لبخند زنان و با خیال آسوده نظاره‌گر آنان‌اند!!

در صفحه‌ی دیگر تاریخ باستان می‌خوانیم که: پادشاهی جبار و ستمگر به نام فرعون شبی در خواب رویایی دید و برآشفت. دستور داد که صدها کودک بی‌گناه را به خاطر حفظ تخت و تاج خویش به قتل برساند.


بخش دوم غرفه امید جهانیان – پرونده‌های تاریخ جدید

آنچه گذشت راجع به تاریخ کهن بود، اما راجع به پرونده‌ های تاریخ نو. آیا این پرونده‌ها پیام آور شادی و خوشبختی است و ما را از این که انسان دوران بدبختی و رنج را پشت سر گذارده است خوشحال می‌کند؟ آیا دست کم به ما مژده کاهش درجه‌ی عذاب و درد و بدبختی می‌دهد ؟ یا … ؟

تاریخ با ناراحتی عمیق به ما درباره‌‌ ی گرفتاری‌ های انسان در آغاز تاریخ نو حرف می‌زند !! کشتار فجیع جنگ جهانی اول با به جا گذاردن بیست و دو میلیون کشته و زخمی‌ های بی‌شمار هنوز به پایان نرسیده بود ، هنوز خاطرات وحشتناکش از اذهان پاک نگشته بود که چند سال بعد ، آتش جنگ جهانی دوم زبانه کشید و هفتاد میلیون انسان را به کام مرگ فرستاد. و این هم وضعیت انسانها در تاریخ نو!


بخش سوم غرفه امید جهانیان – واقعیت در عصر حاضر 

درباره‌ی وضعیت انسان معاصر که عبارت است از بدبختی و ویرانی و هلاکت. چه بسیارند ملت‌هایی که در مقابل چشم و گوش جهانیان با استعمار و آوارگی و ناکامی دست به گریبانند. همین ملت فلسطین را می‌بینیم که ابر قدرت‌ها با توطئه‌های خود ، وطن و سرزمینشان را غصب و آواره‌شان کردند. تا چند صهیونیست فراری و سرگردان را به منظور ایجاد کشور رویایی و تحقق بخشیدن به آرزوی دیرینه‌ ی خود در فلسطین مقدس جایگزین کنند ! مسأله‌ ی فلسطین تنها جنایتی نیست که گواه بدبختی و سختی‌ های انسان معاصر باشد، فجایع دیگری هستند که دست کمی از آن ندارند و …

پس، همگام با پیشرفت دانش و صنعت، پیشرفت و دگرگونی بزرگی نیز در زمینه‌ی شیوه‌های شکنجه‌ی آدمی و پایمال نمودن حیثیت و خرد کردن اعصاب او به وجود آمده است که عبارت‌اند از :

تازیانه زدن و خونین و بی هوش کردن زندانی، از دست و پا آویزان کردن و سپس کتک زدن وی به وسیله شلاق و تسمه، وادار کردن زندانی به نوشیدن آب‌های آلوده‌ی چاه‌ها و فاضلاب‌ها، اتصال جریان برق به مناطق حساس بدن زندانی و دیگر شیوه‌های بسیار بد و دوزخی که بشر معاصر در بازداشتگاه‌ها و زندان‌های دنیا از آن رنج می‌برند.


بخش چهارم غرفه امید جهانیان –ما در باره‌ی آینده بشریت

خبرها مربوط به رقابت شدید در زمینه ی تولید سلاح های کشنده و ویرانگر و همچنین آزمایشات سهمگین اتم و مدل های بمب های نوین اتمی، هیدروژنی و نیتروژنی ، هر گونه نور امیدی که آدمی در راه آینده ی خوش و سعادتمند خود می پروراند، از میان می برد.

مقدار بمب اتمی و هیدروژنی که بشر امروز در دست دارد کافی است که تمامی زمین را 5/12 بار ویران کند!

انجمن مطالعات استراتژیک لندن در گزارش سال 1972 میلادی خود می گوید: مقدار ذخیره ی هر انسان خاکی بالغ بر 15 تن از مواد تی- ان- تی است و این در حالی است که میزان مواد غذایی ذخیره برای هر شخص از نیم تن تجاوز نمی کند!!

همچنین در این گزارش آمده است : حجم هزینه های نظامی جهان با در آمد ملی کشور های جهان سوم برابر است و کشور های عقب مانده 30 تا 60 در صد بودجه خود را به امر تسلیحات اختصاص می دهند.

به گفته برخی از منابع، مقدار گازهای عصبی کشنده ی ذخیره شده در ایالات متحده آمریکا نه تنها برای نابودی همه ی مردم جهان کافی است، بلکه اگر تعداد انسان ها به سی برابر جمعیت فعلی بالغ شود، این مقدار گاز برای نابودی آنها کفایت می کند و میزان قدرت شوروی سابق در زمینه ی تسلیحات شیمیایی و میکروبی 7 تا 8 برابر قدرت مغرب زمین است.

شما را به خدا با بودن چنین اوضاع و گزارش های دردناک چگونه می توان امیدوار و خوش بین و آرام بود!!

چگونه می توان نجات یافت ؟

باور نداریم هر شخصی که به آینده بشریت خوش بین و امید وار است، بتواند ما را نسبت به نقشه‌ای قابل اجرا و اندیشه ای که احتمالاً یک اصلاح و دگرگونی همه جانبه در سطح جهانی به وجود آورد متقاعد کند.

چندی پیش انظار مردم متوجه مؤسسات و سازمان های بین المللی‌ای شده بود که دفاع از مسایل انسانی را به عهده گرفته و شعارهای حقوق بشر وامنیت و استقلال آدمی را سر داده بودند؛ مانند: سازمان ملل متحد و شورای امنیت، جنبش عدم تعهد، سازمان عفو بین الملل و یا کنفرانس شمال و جنوب و نظایر آن از مؤسسات بین‌المللی که انظار مردم رنج دیده و ستم کشیده را برای مدتی دراز متوجه خود کرد … اما ایا این مؤسسات توانستند درد و جنگ و استعمار و مشکلات را از زندگی آدمی دور کنند؟ آیا کمترین امیدی برای بشر باقی مانده یا اینکه در بن بستی از نومیدی قرار گرفته است؟

بنابراین یگانه سرچشمه امید و خوش‌بینی که اصول احکام آن به وفور، لزوم برآمدن سپیده‌دم خوشبختی در تاریخ بشریت را تأکید می‌کند و به پیروزی حتمی عدالت و امنیت و آرامش حقیقی بر سردم‌داران ستم و بدبختی و درد (که زندگی انسان را در طول تاریخ فرا گرفته) نوید می‌دهد، همانا اسلام است.

اسلام به تنهایی پیام آور امید و خوشبختی برای بشر است تا او را به کمک یک طرح اصلاحی و همه جانبه و تکامل یافته از پریشانی حاصل از نومیدی کشنده رهایی بخشد.


بخش پنجم غرفه امید جهانیان – آینده بشریت از دیدگاه قرآن 

بسیاری از آیات قرآن مجید مؤید این حقیقت است و دوران خوشی و امنیت را نوید می دهد که یقیناً همه ی جهان را فرا خواهد گرفت و بشر از رفاه وعدالت و آزادی و از تمام مایحتاج زندگی آبرومندانه برخوردار خواهد شد.

در قرآن مجید سوره ی انبیاء آیه 106 آمده است :د« و ما بعد از تورات در زبور داود نوشتیم که البته بندگان نیکوکار من، ملک زمین را وارث و متصرف خواهند شد.» پس اسلام ادامه ادیان پیشین آسمانی است که جملگی به بشریت، آینده ی سعادت باری را نوید می دهند تا فرمان روایی زمین و جهان از آن طلایه داران با ایمان و نیکوکار گردد و زمانی که این فرمان روایی به دست اینان بیفتد، فرصتی برای سعادت و یک دوره ی رفاه، دست خواهد داد.

و نیز خداوند بزرگ در سوره ی غافر آیه 52 می فرماید : « ما، البته رسولان خود و اهل ایمان را هم در دنیا ظفر و نصرت می دهیم و هم روز قیامت که گواهان، به شهادت بر خیزند.»

و هم چنین به فرموده‌ی خداوند تبارک وتعالی در آیه 6 سوره قصص : « و ما اراده کردیم بر ناتوان شدگان زمین منت گذارده و آن ها را پیشوایان خلق قرار دهیم و وارث ملک و جاه فرعونیان گردانیم.»

این ها همه به راستی نشانه های روشنی است که تاکید بر این دارند که حق، سرانجام پیروز می شود و پیروان حق زمام جهان را به دست گرفته آن را به ساحل امن و امان رهنمون خواهند شد.

بی شک این وعده ها در تاریخ گذشته ی انسان تحقق نیافت و تا به امروز نیز جامه ی عمل نپوشیده است و جز دو راه چاره ای نیست: یا این که به درستی این وعده مشکوک باشیم که باید از این تفکر به خدا پناه برد، یا این که بر این عقیده باشیم که این وعده ها در آینده تحقق خواهند یافت. یقیناً نمی توان در صحت ودرستی این وعده ها تشکیک نمود؛ زیرا که:

« این وعده‌ی الهی است و خدا هرگز خلاف وعده نمی کند.» سوره ی روم آیه 7 « به درستی که خداوند خلف وعده نخواهد کرد.» سوره ی آل عمران آیه 10

نا گزیریم مطمئن باشیم که این وعده ها در آینده به صورت یک حقیقت واقعی درآیند؛ هر چند که این آینده دور باشد.


بخش ششم غرفه امید جهانیان – آینده جهان از دیدگاه روایات

در این بخش بدون توضیحات زائد فقط به بیان پنج حدیث از پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) می پردازیم تا به اصالت آینده نگری اسلام، از ابتدای آن پی ببریم:

  1. 1.« روز ها و شب ها سپری نمی شود تا اینکه خداوند مردی را از خاندان من که هم نام من است مبعوث خواهد کرد تا دنیا را از عدل و داد پر کند بعد از این که از ظلم و جور پر شده باشد.»
  2. 2.« اگر از عمر دنیا فقط یک روز هم مانده باشد، خداوند در آن روز مردی از خاندانم را مبعوث خواهد کرد تا زمین را از عدل و داد پرکند همان گونه که از ستم پر شده باشد.»
  3. 3.« شما را به ظهور مهدی در میان امتم -با تمام اختلافاتی که دارند- مژده می دهم تا زمین را از عدل و داد پرکند، همانگونه که از ظلم و ستم پر شده باشد و ساکنان زمین و آسمان از او خشنود خواهند بود.»
  4. 4.« در آخر الزمان مردی از فرزندانم که هم نام و هم کنیه‌ی من است ظاهر می شود و دنیا را از عدل و داد پر خواهد کرد، همان گونه که از جور و ستم پر شده باشد. همانا او مهدی است.»
  5. 5.اگر از عمر دنیا فقط یک روز هم بماند، خداوند آن روز را آن قدر طولانی خواهد کرد تا این که مردی از اهل بیت من با برپایی نبرد های شدید به حکومت می رسد و اسلام را آشکار می کند. وعده ی خدا تخلف پذیر نیست و او سریع الحساب است.»

… نور درخشید : میلاد این نوزاد این وعده داده ی خداوند و تمامی انبیاء و اوصیاء، داستان جالبی داشت. این داستان را حکیمه خاتون دختر امام جواد (علیه السلام) و خواهر امام هادی (علیه السلام) و عمه ی امام حسن عسکری (علیه السلام) روایت می کند:

امام حسن عسکری (علیه السلام) در پی من فرستادند و فرمودند: «امشب افطار نزد ما باش؛ چه، امشب نیمه‌ی شعبان است و خدای –تبارک و تعالی- در این شب حجت را ظاهر خواهد ساخت و او حجت خداد در زمین است.»

  • بدو عرض کردم: مادرش کیست؟
  • به من فرمودند: «نرجس.»
  • عرض کردم: قربانت شوم، اثری در او نمی‌بینم!!
  • امام فرمودند: «همین است که به تو می‌گویم.»
  • گفت: پس آمدم و سلام کردم و نشستم. آن‌گاه نرجس برای در آوردن نعلینم به سوی من آمد و به من گفت: ای بانوی من و خانواده‌ام، شب را چگونه به سر بردی؟
  • گفتم: تویی بانوی من و خانواده‌ام.
  • سخنم را رد کرد و گفت: عمه، این چه سخنی است؟
  • گفتمش: دخترم، خدای –تعالی- امشب به تو پسری عطا خواهد فرمود که هم در دنیا و هم در آخرت آقا خواهد بود… پس وی خجل و شرمسار گردید.
  • من پس از فراغت از نماز عشا، افطار کردم و در بستر خوابیدم.
  • نیمه شب برخاستم و نماز خواندم. وقتی از نماز فارغ شدم، او هم‌چنان خواب بود و هیچ اثری در او نبود!!
  • سپس نشستم و دعا خواندم و دراز کشیدم. پس از آن هراسان از خواب پریدم و او هنوز خواب بود.
  • سپس نرجس بیدار شد و بعد از خواندن نافله‌های شب دوباره خوابید.
  • حکیمه گوید: برای دیدن سپیده‌دم از اتاق بیرون آمدم که فجر اول یا فجر کاذب را مشاهده کردم و او همچنان در خواب بود! به شک افتادم که یک‌باره ابومحمد (علیه السلام) از محل خود بانگ برآورد و فرمود: «عمه جان شتاب مکن. این‌جاست که آن امر نزدیک است.»
  • حکیمه گوید: پس نشستم و مشغول خواندن سوره‌های «ال‌م سجده» و «یس» شدم. در این میان نرجس هراسان از خواب بیدار شد. به طرف او شتافتم و گفتم: نام خدا بر تو باد، آیا چیزی احساس می‌کنی؟
  • گفت: آری عمه.
  • گفتم: خودت را جمع کن و دل آسوده دار؛ زیرا همانی است که به تو گفتم.
  • حکیمه گوید: یک حالت آرامش و فتوری به من و او دست داد که به صدای سرورم امام موعود به خود آمدم!
  • پس جامه را از روی نرجس کنار زدم که مولای خود را دیدم که در حال سجده و مواضع سجودش بر زمین است. او را به آغوش کشیدم. دیدم پاک و پاکیزه است.
  • آن‌گاه ابو محمد (علیه السلام) صدا زد: «عمه جان، فرزندم را نزد من بیاور.»او را نزدش بردم. دست مبارکش را زیر کمر و پشتش قرار داد و پاهای او را بر سینه‌ی خود گذارد و زبان در دهانش نهاد و دو دستش را بر چشم‌ها و گوش‌ها و مفاصلش کشید.
  • امام یازدهم (علیه السلام) پس از اجرای مراسمی ویژه، به عمه‌ی خود حکیمه خاتون فرمودند: «عمه جان، او را نزد مادرش ببرید و بعد بیاورید.» آن‌گاه افزودند:«عمه جان، روز هفتم که شد، بیایید پیش ما.»
  • حضرت حکیمه می‌فرماید: صبح [روز هفتم] که شد، برای ادای سلام نزد حضرت امام حسن عسکری  (علیه السلام) آمدم و پرده را کنار زدم تا موعود را ببینم؛ اما او را نیافتم!
  • عرض کردم: فدایت گردم، سرورم را چه‌کرده‌اند؟
  • امام عسکری (علیه السلام) فرمودند: «عمه جان، همان گونه که مادر موسی، فرزندش را به ودیعه گذارد، ما نیز او را به ودیعه گذاردیم.» بدین‌سان میلاد مهدی موعود (علیه السلام) به صورت محرمانه و پنهانی و همراه با آرامش و امنیت نسبی –که دگرگونی‌های سیاسی فراهم آورده بود- پایان یافت.

بخش هفتم غرفه امید جهانیان – یک اعلام آرام 

وقتی که اوضاع جامعه، اختفا و پنهانی امام مهدی (علیه السلام) را هنگام بارداری مادر گرامی‌اش و در نخستین روز تولد، حتی از عمه‌اش حکیمه خاتون که شاهد لحظه‌های تولدش بود- ایجاب می‌کند، پس چگونه توده‌های مؤمن و نگران آینده‌ی مکتب و سرنوشت قیام همگانی و انقلاب خطیر و جهانی از میلاد و وجود حضرتش به‌عنوان رهبر آن قیام مطلع و مطمئن باشند؟ این در حالی است که در آتش عشق ظهور امام دوازدهم –که احادیث و مکاتب آسمانی مؤکداً از آن یاد کرده‌اند- می‌سوزند.

بر امام حسن عسکری (علیه السلام) نیز لازم بود که عهده‌دار این دو امر مهم باشند: یکی پنهان کردن میلاد مهدی (علیه السلام) و دور نگه‌داشتن حضرتش از دید جاسوسان حکومتی و دیگر، مطلع کردن افراد مؤمن و معتقد از وقوع میلاد مهدی موعود.

از این رو امام حسن عسکری (علیه السلام) کار اعلام آرام را بدین‌سان آغاز فرمود: به یکی از یاران مطمئن خود مأموریت داد تا مقدار زیادی نان و گوشت را میان شخصیت‌های بنی‌هاشم و افراد سرشناس و با ایمان به گونه‌ای که جلب توجه نکند، توزیع و مژده‌ی تولد امام موعود را به آنان دهد.

از ابوجعفر [محمدبن عثمان‌بن سعید] عمری نقل شده است: زمانی که حضرت مهدی (علیه السلام) متولد شد، امام ابومحمد عسکری (علیه السلام) فرمودند: دنبال ابوعمرو بفرستید. کسی را پی او فرستادند و نزد امام آمد.

امام عسکری (علیه السلام) به او فرمودند: «ده هزار رطل نان و ده هزار رطل گوشت بخر و آن را در را خدا میان بنی‌هاشم تقسیم کن و برای فرزندم این تعداد رأس گوسفند عقیقه کن.»

از محمدبن ابراهیم کوفی نقل شده است که: امام حسن عسکری (علیه السلام) برای کسی -که نامش را برای من ذکر کرد- گوسفند ذبح شده‌ای را فرستاد و فرمودند: «این از عقیقه‌ی پسرم محمد است.»

نیز از حسن‌بن‌منذر نقل شده است: یک روز حمزه‌بن‌ابی‌الفتح نشسته بود. به من رو کرد و گفت: مژده! دیشب نوزادی برای ابومحمد (علیه السلام) به دنیا آمد و دستور داد که این راز پنهان بماند و برای وی 300 رأس گوسفند عقیقه کنند. پرسیدم: نامش چیست؟ گفت: محمد.

علی‌بن ابراهیم از اصحاب امام عسکری (علیه السلام) می‌گوید: مولایم ابومحمد (علیه السلام) چهار قوچ برای من فرستاد و نوشت: «به‌نام خداوند بخشنده‌ی مهربان. این از عقیقه‌ی فرزندم محمد مهدی است. گوارایت باد. خودت بخور و به هریک از شیعیان ما هم که دیدی بخوران.»

حضرت عسکری (علیه السلام) خبر ولادت فرزندش حضرت مهدی (علیه السلام) را شفاهاً به برخی از یاران مورد اعتماد خود داد. و ابوهاشم جعفری و ابوطاهر بلالی را نیز از این ولادت آگاه فرمود. احمدبن‌اسحاق‌بن‌سعد از حضرت عسکری (علیه السلام) نقل می‌کند:

«خدای را شکر که مرا از این دنیا نبرد تا این‌که جانشین مرا نشانم داد. او در خوی و خلقت، شبیه‌ترین مردم به پیامبر خداست. خداوند به هنگام غیبت نگهبان اوست. سپس او را ظاهر می‌کند تا زمین را از عدل و داد مالامال کند؛ همان گونه که از ظلم و جور پر شده باشد.» امام عسکری (علیه السلام) ، به رهبران جوامع مسلمان هر شهر و منطقه‌ای که طرف‌دار اهل‌بیت بودند کتباً ولادت امام موعود را خبر داد.

همچنین، آن حضرت نامه‌ای به موسی‌بن‌جعفربن وهب بغدادی نوشت که در آن آمده است: «آنان به گمان خویش، درصدد کشتن من بودند تا این نسل قطع شود؛ لیکن خداوند –عزوجل- دروغ بودن این گفته‌ی آنان را آشکار ساخت و خدا را سپاس می‌گویم.»

نیز در نامه‌ای که برای احمدبن‌اسحاق بزرگ‌ترین عالم قم -از شهرهای ایران- فرستاد، چنین نوشت: «فرزندم متولد شد و باید این مطلب نزد تو مستور بماند و از همه‌ی مردم پوشیده باشد؛ زیرا ما جز خویشان نزدیک و دوستان پذیرای ولایت او را به این امر آگاه نمی‌کنیم و مایل بودیم که تو را از این خبر مطلع سازیم تا خدا –همان‌گونه که ما را خشنود فرمود- تو را نیز خوشحال و خشنود سازد، والسلام.»

از علی‌بن‌بلال نیز نقل شده است: از جانب امام حسن عسکری (علیه السلام) دو سال پیش از وفاتش پیامی به من رسید که از جانشین بعد از خود به من خبر داد و بار دیگر سه روز پیش از وفاتش پیامی رسید و از جانشین پس از خود به من خبر داد.

همچنین حضرت عسکری (علیه السلام) خبر ولادت قائم (علیه السلام) را کتباً به اطلاع مادر گرامی‌شان رساندند. امام عسکری (علیه السلام) حضور پیروان خاص خود را غنیمت می‌شمرد یا (گاهی) تعمداً آنان را در مجلس خود جمع می‌فرمود تا بدین وسیله امام مهدی را به آنان معرفی و به ایشان تأکید کند که او امام دوازدهم‌شان است.

معاویه‌بن‌حکیم و محمدبن‌ایوب‌بن‌نوح و محمدبن‌عثمان عمری نقل کرده‌اند: چهل نفر در منزل ابومحمد حسن‌بن‌علی (علیه السلام) بودیم. آن‌حضرت فرزند خود را به ما نشان داد و فرمود: «پس از من، این امام و خلیفه‌ی شما خواهد بود. از او اطاعت کنید و بعد از من در دین خود پراکنده و متفرق نشوید که هلاک و نابود می‌گردید و دگر روز او را نخواهید دید.» گفتند: پس، از نزد وی بیرون آمدیم. چند روزی نگذشته بود که حضرت ابومحمد (علیه السلام) رحلت فرمود.

از عمرو اهوازی نقل شده است: حضرت عسکری (علیه السلام) پسرش را به ما نشان داد و فرمود: «پس از من این مولا و صاحب شماست.»

نیز ابوغانم خادم درباره‌ی یکی از مشاهداتش چنین گوید: برای ابومحمد (علیه السلام) نوزادی به دنیا آمد که نامش را محمد نهاد. پس روز سوم او را به یارانش نشان داد و فرمود: «پس از من، این سرور و خلیفه‌ی شما خواهد بود. او قیام‌کننده‌ای است که همه چشم به‌راه اویند و زمانی که زمین مالامال از جور و ستم گردد، ظاهر شده آن را از عدل و داد پر خواهد کرد.»

بدین‌سان، خبر میلاد مهدی (علیه السلام) در میان توده‌های با ایمان منتشر شد تا بذر امید به آینده‌ی مکتب را –که به دست حضرتش فروزان می‌گردد- در دل‌های آنان بکارد و این ابرهای نگران کننده‌ی شک و دودلی را از قلوب آن‌ها بزداید.

مثل آب‌‌ای، نه مثل خورشیدی نه، از آن بهتری، تو امیدی
آب هستس برای تشنه لبان نور هستی برای شب‌زدگان
نور امیـد خستـه‌ها هستی داروی دل‌شکسته‌ها هستی
روزی از راه کعبـه می‌آیـی تاکه درهای بسته بگشایی
بهتر از حرف این و آن هستی مهدی صاحب‌الزمان هستی…

بخش هشتم غرفه امید جهانیان – نمایش برادران 

جوانی مشغول خواندن دکلمه پشت تریبون است. فرد میان سالی بین مجلس می چرخد و به مردم شکلات تعارف می‌کند.

  • جوان:

سلام برشما ای مولا و ای آقایم  .سلام بر شما آنهنگامی که نماز می خوانید و آن هنگامی که به رکوع می روید وسجده می کنید و سلام برشما در جمیع حالات سلام برشما  یابنَ الاَنوار الظّاهِرَه و الاَعلامِ الباهره سلام برشما ای سبیلُ الله و الی نورُ الله قبل از هرچیز شهادت می دهم که: شما حجت الهید و امام و هادی من هستید هیچگاه غیر از شما را ولی برنمی گیرم .شهادت می دهم که وعده خدا درباره شما حق است و من از زیادتی دروان غیبتِ شما به شک نمی افتم. ( غرفه امید جهانیان  )

در این دورانِ دوری و فراق، خدمتگذاری به آستان شما آرزوی امام صادق (علیه السلام) بود که فرمودند:

  • لَو اَدرَکتُهُ  لَخَدمَتُهُ  اَیّامَ حَیاتی

اما چه کنم که نوکریت را کرده باشم شما هرچه بگویید من در تحت فرمان شما هستم .

شما همیشه به یاد شیعیانتان هستید و از آنها دستگیری می کنید و این سخنتان با واقعیت در می آمیزد که:

  • انا غیر مهملین لمراعاتکم  و لا ناسین لذکرکم و لو لا ذالک لنزل بکم اللاواء و اصطلمتکم  الاعداء

ای کاش شما را می دیدم و رو بروی شما می ایستادم و مستقیماً می گفتم:

  • شکراً  لک یا سیدی و مولای

اما چه می گویم چطور چشمهای آلوده ام را بجمال شما بیندازم مگر به تفضل شما.

مولای من شما را از ته دل دوست می دارم و می دانم که ما باعث شده ایم که غیبت شما طولانی شود اما ما قصدی نداریم ، از غفلت و بی توجهی ماست که چنین شده.

  • میانسال:

(خطاب به جوان) آقا ببخشید ، معذرت می خوام صحبت شما رو قطع می کنم . می خواستم بگم اینهمه که صحبت از امام زمون می کنید به چه کار مسلمانها میاد ؟امامی که خودش غایبه چه کاری ازش میاد؟ ارتباطی با مردم نداره. تازه اگر از وضع مردم مطلع هم باشه، براشون چی کار می کنه؟  چه گرهی از  کارهاشون باز می کنه ؟

(مجری برنامه و صاحبخانه سعی در نشاندن و آرام کردن میانسال می کنند )

  • جوان :

اجازه بدهید آقا ، طوری نشده،  یک اشکالی گرفتن می خواهیم با هم راجع بهش صحبت کنیم . آقای عزیز اوّلاً شما خودتون  تو این مجلس مشغول خدمتگزاری هستید . اگر به این مراسم اعتقاد ندارید، پس چرا دارین شکلات پخش می کنید ؟

  • میانسال:

آقا من همسایه این خونه هستم – طبقه بالا / توی همین ساختمان – زندگی می کنم . این شکلاتها را هم خانمم نذرکرده که توی مجلس پخش کند . خودش که نمی تونه از جاش تکون بخوره ما رو مأمور کرده بیاییم نذرایشون رو ادا کنیم

  • جوان :

خدا انشاء ا… حاجتشون رو روا کنه

  • میانسال :

همین دیگه اون هم مثل شما فکر می کنه . آخه آقا جون، مریضی که بیشتر از یک سالهِ گرفتار رختخوابه هرچی دکتر و بیمارستان و کلینیک تخصصّی و فوق تخصصّیه دور زده، اما نفهمیدن چشه ،پس فردا صبحم قراره ببرنش آلمان برای ادامه درمان، با این چهار تا شکلات چطوری خوب میشه ؟

  • جوان :

خدا انشاء الله سلامتی بده ، خیلی متأسف شدیم به هر حال ما معتقدیم اما م عصر،باقیمانده خدا روی زمینه، پدر مهربونیه که بر حالات فرزندانش نظارت داره ، غم و شادی اونها رو می بینه .

  • میانسال :

نظارت داره ؟ چطوری می بینه درحالی که ما بیشتر از یک ساله در مطب هردکتری رو زدیم نا امید برگشتیم . هر داروی گرون و ارزونی رو خریدیم هیچ اثری ندیدیم . ( در حالیکه بغض می کند )  هر روزمون دریغ از دیروزه و حالا هم با ناامیدی تمام، داریم می ریم که در خونه خارجی ها رو بزنیم .

  • جوان :

همدردی ما رو بپذیریدآقا. ولی آقای محترم یه اشکالی اینجا هست . خیلی از ما ها امام زمان رو وقتی به یاد می آریم که همه درها به رومون بسته شده . وقتی از همه جا دل می بریم، یاد نذرکردن برای او می افتیم . متأسفانه بیشتر ما یادمون میره که امام علیه السلام پدر شفیق همه ماست .

مشکلاتمون رو پیش هر غریبه و آشنایی می بریم جز اون پدر واقعی . تو مجلس او هستیم اما یادمون می ره راجع به دردها و مشکلاتمون با او صحبت کنیم . با سرو دل سیری می خواهیم نذرومون رو ادا کنیم و مجلس روترک کنیم . تو تاریخ هم از این نمونه ها زیاد اتفاق افتاده ، آدمهایی که از توجهات مولای خودشون غافل بودند.می خواهید یک نمونه‌اش رو ببینید  من و دوستم یکی ازاین داستان های واقعی رو براتون اجرا می کنیم تا ببینید .

  • ( صدای در زدن کسی از بیرون شنیده می شود. پدر حیدر علی است. )
  • پدر :

حیدر علی … حیدر علی …

  • ( جوان در حالیکه لباسش را عوض می کند و یک کت بلند طلبگی می پوشد و یک عرق چین بر سر می گذارد)
  • جوان :

آمدم ، آمدم(به سمت درخروجی می رود. فرد دیگری درحالیکه عبابردوش دارد،درآستانه در قرار می گیرد )

  • حیدر علی :

سلام پدرجان خوش اومدید . منو سرافراز کردید . چه عجب که قدم رنجه فرمودید و به اصفهان اومدید.

  • پدر :

( پس از سلام و احوالپرسی )  عجب هوای سردیه ! تا مغز استخوان نفوذ می کنه . همین سرما باعث شده که مادرت اصرار کنه بهت سر بزنم .

آخه پسر توی این زمهریر، که همه حجره های  مدرسه خالیه، من نمی دونم تو چه اصراری داری که اینجا رو رها نکنی ( درحالیکه می لرزد و عبا را به خودش می پیچد ) وقتی داشتم می آمدم، خادم حوزه هم داشت در مدرسه را قفل می کرد و می رفت خونه… اون چراغ نفتی رو بیار نزدیک، خیلی سرده.

  • حیدرعلی :

شرمنده ام پدر ، نفت چراغ تازه تمام شده.

  • پدر :

عیبی نداره، شب زیر کرسی می خوابیم .

  • حیدرعلی :

خجالت زده ام، مدتی است ذغال نداریم، کرسی هم سرده.

  • پدر :

چرا فکر زمستانت را نکردی پدر جون. خوب پیشتر تهیه می کردی . نکند پولش را نداشتی …

( حیدر علی خجالت زده ایستاده ) ببینم مگر اینجا به شما شهریه ماهانه نمیدن …؟

  • حیدرعلی :

( باخجالت و لبخند تلخ ) چرا، شهریه که میدن … اما خیلی زود تموم میشه. آخه نزدیک پنجاه روزه ، که اصفهان به خودش  رنگ آفتاب ندیده . خاک زغال هم خیلی گرون شده . اجازه بدید یه کمی نفت از طلبه های دیگه قرض بگیرم.

  • پدر :

زحمت نکش ، جز من و تو هیچکس توی مدرسه نیست . خوب پسر تو که می گی وظیفه ات دفاع از دین خدا است، و موندی اینجا که معارف پیغمبر و امامها را یاد بگیری، بگو ببینم تو این سوز و سرما می خواهی امشب چطوری خودتو گرم کنی ؟ حرف من و مادرت هم که به خرجت نمی ره برگردی سده تا فصل سرما تموم بشه .

  • حیدرعلی :

شرمنده ام … من … من یک عبای پشمی خوب دارم می خواین بیاندازم روی شما ؟!

  • پدر :

( در حالیکه عبا را به سرش می کشد و روی صندلی یا گوشه صحنه چمباتمه می زند ) عبا را بکش به سرخودت که سرما استخوونت رو نسوزونه.

( بازیگر نقش حیدرعلی کت بلند را در می آورد و با حالت نقش جوان ادامه می دهد )

  • جوان :

حیدر علی و پدرش، اون شب رو توی سرمای شدید حجره بدون هیچ وسیله گرمایی، به خواب رفتند . شمع سر طاقچه هم که با نور کم خودش حجره رو روشن کرده بود، تمام شد و همه جا تاریک شد . دو تا غصه بزرگ، اون شب حیدرعلی رو رها نمی کرد . سرمای بیرون و شرمندگی درون شب از نیمه گذشته بود و توی سکوت فقط برف می بارید . ناگهان شنید که کسی به شدت در مدرسه را می کوبه و او را صدا می کند .

  • جوان عبایی را که به پدرش تعارف کرده بود را به خود می پیچد و به طرف در ورودی  می‌رود.صدای کسی که پشت در است از بلند گو ها شنیده می شود.
  • صدا :

شیخ حیدر علی، با تو کار دارم، در را باز کن .

  • حیدرعلی:

(زیر لب) این دیگر کیه که منو می شناسه. (بلندتر) این در قفله آقا، خادم مدرسه هم امشب رفته خونه اش، فرمایشی دارین بفرمائین ؟!

  • صدا :

این چاقو را ازشکاف در بگیر و در رو باز کن.

  • حیدرعلی:

( در حالیکه مشغول بازکردن در می شود ) فکر می کردم باز کردن در با چاقو، رمزی است بین من و خادم. حالا معلوم شد شما هم از اون خبر دارید ( صدای باز کردن قفل و باز شدن در شنیده می شود )
( با خجالت و دستپاچگی)  سلام آقا

  • صدا :

سلام بر تو شیخ ، دستانت را جلو بیاور ( صدای ریخته شدن چند سکه )

  • حیدرعلی :

…این همه سکه … اینها برای چیست ؟

  • صدا :

اینها مال توست . بگیر حیدر علی

  • حیدرعلی:

مال من ؟

  • صدا :

بله مال توست ، مال تو برای خرج کردن .

  • حیدرعلی:

ببخشید من فراموش کردم تعارف کنم بیایید تو . پدرم هم دیروز از سده اومده اند.

  • صدا :

نه ، باید بروم، شما باید اعتقادتان بیشتر از اینها باشد. به پدرت بگو این همه گلایه و شکایت نداشته باشد بگو شما صاحب دارید

  • حیدرعلی:

می دونید آقا پدرم تقصیری نداره، آخه سرما بی داد می کنه و، من هم هیچ وسیله گرم کننده ندارم . از این گذشته حجره هم دیشب تا حالا کاملاً تاریکه.

  • صدا :

روی تاقچه، بالای صندوق خانه یک شمع گچی داری، که فراموشش کرده ای. امشب را تا صبح با آن سر کن . صبح فردا برایتان خاک زغال می آورند . در اصفهان بمان و درست را با جدیت ادامه بده.

  • حیدرعلی :

چشم آقا ، زحمت کشیدین آمدین ، لطف کردین .

  • پدر :

( پدر حیدر علی که در اثنای جملات آخر از جا برخاسته به طرف در ورودی می رود و تعارفات آخر حیدر علی را می شنود . ) پسر جون، این موقع شب، توی این برف، لب و دهان آدم از سرما یخ می زنه داری با کی حرف می زنی؟ بذار ببینم .( به حالت وارسی این که چه کسی بیرون ایستاده از صحنه خارج می شود. بازیگر نقش حیدر علی هم لباسش را عوض می کند .)

  • جوان :

( حین تعویض لباس ) حیدر علی و پدرش، هر چه کوچه را وارسی کردند، هیچ ردپایی روی برف ها ندیدند، و تازه فهمیدند این وجود مقدّس امام عصر بودن که نیمه شب به اونها سر زده اند و بهشون رسیدگی کرده اند . صبح فرداش، وقتی داشتن نماز صبح می خوندن، کارگرها یک گاری، پراز  خاک زغال رو توی راهروی مدرسه خالی کردند . آقای عزیز ما وقتی چنین مولا و آقایی داریم چرا باید در خونه دیگرون رو بزنیم. برای چی باید با ناامیدی به هر کس و ناکسی روبیاندازیم؟

  • میانسال :

فرمایش جنابعالی درست. خیلی هم ممنون که این قصّه تاریخی رو برای ما اجرا کردین. امّا حقیقتش من نمی تونم قبول کنم ، که وقتی همسرم مریضه، دست روی دست بگذارم و …چه خبر شده؟

  • ( در اثنای صحبت میانسال مداحی با کت بلند و کلاه فینه ای و عبا وارد مجلس می شود و به صاحبخانه و مجری برنامه اصرار می کند برنامه اش را اجرا کند و زودتر برود )
  • پیرمرد :

( خطاب به جوان ) معذرت می خواهم آقا، من مجلس دارم باید بروم، این حاج آقای …( صاحبخانه) از دوستان ماست. گفته چند دقیقه هم شده، باید بیایی بخوانی . ( در حالی که میکروفون را جلو دهان خودش می کشد ) خیلی مصدع آقایان نمی شوم ، به اندازه چند دقیقه و التماس دعا . از خانمها هم تقاضا دارم سکوت رو رعایت کنند و بچه ها شون ساکت نگه دارن انشاا … همه به فیض برسیم.

  • جوان :

آقا … آقا …

  • پیرمرد :

چون ماه شعبان آمد و هلال نو پیدا شد. هم ماه شعبان آمد و هلال نو پیدا شد . خانوم اون بچت رو نگه دار . یه خورده خودته جمع و جور کن ها…….. ها….

  • جوان :

آقا آقا این کیه اومده .

  • پیرمرد :

چیکار داری بابا جون .

  • جوان :

مثل اینکه مجلس را عوضی اومدید .

  • پیرمرد :

نه جانم . دل از تو غمین شد ای هلال باریک .

  • جوان :

آقا جون آقا جون اشتباه اومدی آقا جون من، پدرمن، اشتباه اومدی .

  • پیرمرد :

وایسا آقا جون ، من خودم می دونم . من خودم هزار تا مجلس گردوندم می دونم چی کار کنم .

  • جوان :

آقا….. آقای … (صاحبخانه) شما ایشون را دعوت کردید؟….. صاحبخونه کجاست ؟

  • پیرمرد :

صاحب مجلس امام حسینه آقاجون. یعنی چی؟  ها… ها… خانوم اون بچت نگه دار سرو صدا نکنه

  • جوان :

پدر جون اینجا امروز جشنه . اینجا امروز برای عید …

  • پیرمرد :

عیب …. عیب اینه که مواظب بچه نباشن شلوغ کنه .

  • جوان :

پدرم عیب نیست ، عیده .

  • پیرمرد :

عیده… چی آهان خوب معلومه نیمه شعبونه من هم دارم شعرش رو می خونم دیگه .خانم ساکت باش .

  • جوان :

ما اینجا زن نداریم آقا – ( در صورت لزوم ) زن ها قسمت دیگه ای هستند

  • پیرمرد :

پس بگو دردش چی یک ساعت اینجا وایساده ، بابا خیلی خوب الان می خواهی توی این مجلس برات زن جور کنم ؟

  • جوان :

ای بابا، پدرجون من زن دارم.

  • پیرمرد :

زن داری ؟

  • جوان :

دارم به جان شما

  • پیرمرد :

دومی اش را می خواهی بگیری ؟

  • جوان :

نه والا یک دونه بسه

  • پیرمرد :

تو این دوره زمونه جرات می خواد کسی دو تا زن بگیره ها … های ( ادامه ی خواندن )

  • جوان :

آقا آقای … ( صاحبخانه ) ایشون از کجا اومدند

  • پیرمرد :

اخ این چقدر آتیشش تنده . آخه الآن نمی توانم برات زن جور کنم برو بعداً بیا

  • جوان :

پدر جون اصلاً این حرف ها چیه ؟ من گفتم اینجا زن نیست من کی گفتم …

  • پیرمرد :

این جا زن نیست ، نباشه ، جای دیگه، چیزی که فراوونه زنه، تو چرا انقدر حرص و جوش می خوری لا اله الا ا… زن نیست… زن نیست

  • جوان :

اینجا نه زنی وجود داره نه کسی زنی می خواد

  • پیرمرد :

لا اله الا …، پس اینجا چیب

  • جوان :

ابا اینجا مجلس جشن و سرور

  • پیرمرد :

جشنه ؟

  • جوان :

بله آقا جشنه

  • پیرمرد :

آقا خیلی معذرت می خواهم از حضار محترم این را زودتر می گفتی اول یک کف مرتب برای عروس و دوماد بزنید، محکم بزنید ماشاا… بزن، باریک… بگو بینم فامیلت چی ، یک کارت عروسی بده به من ، من از طرف خودم اصالتاً و وکالتاً همسایگان و بستگان و سایر آشنایان و فامیل و تمام کسانی که قدم رنجه فرمودند تشریف آوردند تبریک می گم ، یک کف مرتب برای عروس و دوماد بزنید بزن بزن زودتر محکمتر.

عوض اینکه به کردار غلط دست بزنید برای عروس و دوماد کف کف… کف بزنید
  • جوان :

آقا… آقا ببخشید داشتم برنامه اجرا می کردم ها…آقای…( صاحبخانه )، آقای مجری این چه وضعیته

  • ( میانسال که از وضع به وجود آمده به شدت عصبانی شده، با اعتراض به طرف صحنه می رود )
  • جوان :

آقا… آقا ببخشید داشتم برنامه اجرا می کردم ها…آقای…( صاحبخانه )، آقای مجری این چه وضعیته

  • ( میانسال که از وضع به وجود آمده به شدت عصبانی شده، با اعتراض به طرف صحنه می رود )
  • میانسال:

همین کارها را می کنید که جوانها از این مجلس ها فراری هستند دیگه ، آقا این بنده خدا زحمت کشیده مطلب آماده کرده، شما آمده اید وسط برنامه میکروفونش را می کشید ، آخه این چه وضعیه حاج آقای … ( صاحبخانه ) این دوست شما که آبروتون را برد .

  • پیرمرد :

حالا مگه چطور شده آقا، ایشون مال همین مجلسه یک کمی دیرتر و زودتر فرقی به حالش نداره، من باید با این پا دردم تا آخر شب ده تا مجلس برم .

  • میانسال :

اون وقت شما با این رفتارتون توقع دارید همه پای منبرتون هم بنشینند و کیف هم بکنند. کدوم جوونی این رفتارها را قبول می کنه ؟

  • پیرمرد :

مگه خوندن من چشه آقا، اصلاً ما قدیمی ها یه جوری می خونیم همه پسنده. هیچ کس از خوندن ما بدش نمیاد. همین جوونها ، نه همین جوونها رو ببین خیلی هم خوب کف می زنند .یک کف به افتخار آقا بزنید… هان.. هان…  باریک ا…

  • میانسال:

همین دیگه، شما دل خوش کردین به چهار تا جوونی که شما بخونید یا نخونید، مشتری این مجلس ها هستند آخه این برخورد شما، کدوم دین کمرنگی رو پر رنگ می کنه ؟ هیچ کدوم از ماشین هایی که توی خیابون،  صدای نوارشون به آسمون بلنده را رو جلوی این مجلس وا می ایستاند ؟

  • پیرمرد :

خیلی خوب آقا جون، ترش نکن، مزاح کردم شب عیدی لب مردم خندون بشه . البته من مجلس دیگه هم باید برم، امّا شما صحبتتون رو تمام کنید، من بعدش می خونم . حقیقتش من یک ربعی هست که اومده ام دیدم اونقدر مجلس جدّی و خشکه که انگار یادتون رفته امشب شب عیده. آقای محترم اول اخم هاتون رو باز کنین بعدا حرفاتون را ادامه بدین. منم اگر چیزی بلد باشم عرض می کنم.

  • میانسال:

می بخشید آقا، من واقعاً فکر کردم شما می خواهید مجلس رو بهم بریزید که خودتون بخونید و برید

  • پیرمرد :

نه جونم، شما فرمایشتون رو بفرمایید استفاده می کنیم. اگر به من هم یه صندلی بدن، منم اینجا می نشینم

( صندلی می آورند و پیرمرد می نشیند میانسال  حالا به صحنه نزدیک تر شده )

  • میانسال :

بله آقا، داشتم عرض می کردم که، وقتی همسر من مریضه ، هر عقل سلیمی می گه باید بردش دکتر و درمانش کرد . نمیشه دست روی دست گذاشت و نشست که امام زمان به فریادش برسه . مریض باید دارو بخوره ، پرهیز کند ، برای اینکه  سلامتی شو به دست بیاره باید مراقبت بشه. همین طوری که علاج نمیشه .

  • پیرمرد :

آقا جون من ، مگه کسی گفته مریض رو نباید دوادرمون کرد . امّا همیشه که دوا و درمون افاقه

نمی کنه. مگه نشنیدی که میگن امام غایب مثل خورشید پس ابر می مونه. خورشید وقتی پشت ابره ، نورش که کم نشده. ابر نمی گذاره به ما برسه. اون داره نور خودشو میده. اون طرف تر آفتابه . حالا آدم عاقل ابرها رو رد می کنه، یا این که می نشینه زیر ابر، چراغ سه فیتیله ای روشن می کنه  ؟

گناه ها و معصیت های ما حکم همون ابرها رو دارن که  جلوی خورشید رو گرفتن. باید ابرها رو کنار زد تا نور خورشید بتابه و هر درد ناعلاجی درمون کنه.

  • میانسال :

باز هم همون شد که حاج آقا . ببینید اگر شما می فرمایید که ما به جای رفتن به آلمان و دیدن اون پزشک متخصّص، می تونیم با پخش کردن این چهار تا شکلات، منتظر شفای امام زمان بشینیم ، من نمی تونم قبول کنم.

  • جوان :

حاج آقا، اجازه می فرمایید من  یه چیزی عرض کنم؟

  • پیرمرد :

آره جونم بگو

  • جوان :

آقای عزیز ما هرگز نگفتیم شما دست از درمان خانمتون بکشید . ما می گیم دل به این و اون نباید بست. توی قصه حیدر علی هم، دیدید که امام زمان علیه السّلام به حیدر علی فرمودند: توی اصفهان بمون و با جدّیّت درست رو ادامه بده .هرگز نفرمودند پات رو دراز کن و فقط منتظر کمک ما باش. حالا اگه من یه دکتر مجربی پیشنهاد کنم، که قبلا از کارش نتیجه گرفته باشم، به شما معرفی کنم ، شما خانمت رو نمی بری پیشش؟

  • میانسال :

چرا می برمش

  • جوان :

یعنی نمی خواهید به اندازه یک پزشک متخصص به امام زمان توجه کنید؟ بهشون متوسل بشید ، گرفتاری تون روبا ایشون در میون بذارید؟  این حداقل کاری است که از توسّل به ایشون غافل نشیم. امام هم رسم آقایی خودشون رو بلدن . به موقعش هم دست محبتشون رو به سر ما می کشن .حالا من با دوستانم یک واقعه دیگر رو براتون بازسازی می کنیم تا ببینید توی دوران غیبت وظیفه ما در برابر مشکلات چیه.

  • ( دو صندلی را کنار هم و یک صندلی را کمی دورتر از آن رو به تماشاگران می گذارد یا در صورتی که صحنه از لحاظ ارتفاع اجازه بدهد از دو قطعه پشتی استفاده می شود . بازیگر نقش جوان خودش نقش میرزا ( پیشکار ) را بازی می کند و یک جلیقه می پوشد و عرق چین بر سرش می گذارد . از یک طرف صحنه دو بازیگر یکی به حالت پدر و دیگری به حالت فرزند آماده ی ورود به صحنه هستند و در می زنند )
  • پدر :

( ضمن در زدن ) یا ا… آقا تشریف ندارن ؟

  • میرزا (پیشکار) :

( ضمن مرتب کردن صندلی ها یا پشتی ها ) بفرمائید ، بفرمائید ( تا نزدیک در ورودی صحنه می رود و آنها را به داخل تعارف می کند ) خوش آمدید، آقا الآن تشریف می آورند بفرمائید بنشینید ، بفرمائید .اجازه بدید، تا آقا تشریف میاورند ، من دو تا چای تازه دم برای شما بیاورم .

  • پدر :

زحمت نکشید ( پیشکار خارج می شود ) پسرم شیخ مفید از علمای بزرگ عصر ماست. شیخ الفقهاست. علما اگر توی مساله ای به مشکل بر بخورن، میان محضر ایشون زانوی ادب می زنن، سؤالشون رو از ایشون می پرسن . تو هم زندگی ات رو مدیون ایشون هستی. اگر دستور ایشون نبود، حالا با مادر خدابیامرزت، زیر خروارها خاک خوابیده بودی.این بزرگوار، حق به گردن تو داره. حالا که اولین باره می خواهی مشرف بشی مکّه، ادب کن و دستشون رو ببوس، قول بده میری اونجا، دعاشون کنی .

  • پسر :

بله ، چشم

  • میرزا :

( سینی چای به دست ) یا ا… یا ا… بفرمایید حاج آقا، بفرمائید ( شیخ را تعارف می کند)

  • شیخ :

( عبا بر دوش ) سلام علیکم ، بفرمائید آقا ( پس از تعارفات معمول می نشیند )

  • پدر :

اگر خدا بخواهد آقا ، قصد داریم با این پسرمان برویم به حج ، آمده ام خدمتتان، عرض ادب و خداحافظی .

  • شیخ :

خدا به شما عوض خیر بدهد. انشاء ا… با حج مقبول برگردید

  • پدر :

آقا این پسر من، همان است که فتوای شما نجاتش داد ، ها

  • شیخ :

کدام فتوا ؟

  • پدر :

بله، خوب خیلی از آن سال می گذرد. اگر خاطر شریفتان باشد، سالی که مادر خدابیامرزش به رحمت خدا رفت، این بچه تو شکم مادرش بود. آمدیم خدمتتان، سؤال کردیم که چه کنیم. مادر را با بچه خاک کنیم، یا بچه را بیرون بیاوریم و بعدش مادر را خاک کنیم. البته خیلی سال می گذرد.

نمی دانم یادتان آمد یا خیر

  • شیخ :

بله … بله … ( متوحش و ناراحت ) اما من … فکر می کنم، گفتم مادر و بچه را با هم خاک کنید. نگفتم ؟

  • پدر :

چرا فرمودید .

  • شیخ :

( با ناراحتی بیشتر ، در حالی که به فرزند اشاره می کند ) اما شما … !

  • پدر :

بله … وقتی خدمتتان آمدیم، فرمودید مادر و بچه را با هم دفن کنید. نمی دانید بر من چه گذشت ، دنیا بر سرم خراب شد روز واقعاً سختی بود. همسر و فرزند را با هم از دست داده بودم. به راهروی منزلتان که رسیدم، آرزو می کردم خودم هم با آن ها روانه گور شوم. سر به دیوار گذاشته بودم و گریه می کردم. ناگهان صدایی از داخل منزلتان شنیده شد.

کسی با لحنی مهربان و صمیمی خطاب به من گفت : آقا می فرمایند پیش از این که مادر را دفن کنید، بچه را از شکم او خارج کنید. فقط روزنه امیدی گوشه دلم را روشن کرد، که شاید تو آن لحظات تاریک، بتوانم از همسرم تازه گذشته ام یادگاری داشته باشم. به سرعت رفتم قابله آوردم. شکم مادر مرده را شکافت و نوزاد زنده را به دنیا آورد. این جوان که امروز خدمت شما نشسته، همان نوزاد است.به  لطف فتوای به موقع شما، خدا پسرم را برای من حفظ کرد

( شیخ حال دگرگونی دارد گویا دهانش خشک شده نمی تواند سخن بگوید با آشفتگی کلمات متفرقی را برای تأیید و تعارف می گوید )

  • شیخ :

بله … که این طور … خدا را شکر … الحمد … ( و از این دست واکنش ها )

  • پسر :

پدر، ظاهراً حال جناب شیخ چندان خوب نیست. بهتره کم کم رفع زحمت کنیم .

  • پدر :

بله، مقصود خداحافظی بود و عرض ادب . با اجازه ما دیگه مرخص می شیم. می بخشید دیگه، اگر بدی و زشتی از ما دیدید، ما رو حلال کنید .

  • در اثنای جملات قبل، پدر و پسر برمی خیزند و با شیخ روبوسی می کنند و از صحنه خارج می شوند. اما حال شیخ دگرگون است. از خود بی خود و بی تاب است. پیش خدمت در آستانه در، با آنها روبه رو می شود. آنها را مشایعت می کند و برای بردن استکان های چای وارد صحنه می شود. در اثنای این اتفاقات، پیرمرد مدّاح که مشغول نوشتن چیزی بر روی یک قطعه کاغذ بوده، نوشته خود را تمام می کند، مجری برنامه را صدا می کند و کاغذ را به او می دهد. به شکلی که کمتر جلب توجه حضار را بکند، صحنه را ترک می نماید .
  • شیخ :

( با آشفتگی ) میرزا، از امروز دیگر کسی را به منزل راه نمی‌دهی. نه طلبه‌ها و نه مردم.

  • میرزا :

طوری شده آقا ؟

  • شیخ :

( در حالی که صحنه را ترک می کند ) غروب هم به مدرسه برو و اعلام کن از فردا درس خارج هم تعطیل است .

  • میرزا :

(با تعجب ) لا اله الا ا… ( ضمن برداشتن استکان ها و خروج از صحنه ) خدا عاقبتمان را به خیر کند.

  • جوان :

( می تواند جلیقه را از تن درآورد و عرق چین را از سرش بردارد )

شیخ مفید، که متوجه اشتباهش در فتوا شده بود، در خانه خودش را بر روی عالم و عامی بست، تا مبادا دوباره چنین اشتباهی را مرتکب بشه. اشتباهی در فتوا که اگر به اون عمل کرده بودند، یک نوزاد نزدیک تولد صاحب روح، را با مادرش به خاک سپرده بودند. و جوان برومندی که اون روز دیده بود، چیزی جز چند استخوان پوسیده نبود. مردم، علما و طلاب، هر چه به منزل شیخ مراجعه می کردند، درهای خانه به روشون بسته بود و جواب رد می شنیدند.

اما پس از مدتی، مردم یک روز شیخ مفید را دیدند، که از خانه خارج شد و درس و بحث را ، دوباره از سر گرفت و در خانه اش هم مثل گذشته به روی مردم باز شد. همه متعجب بودند، آن همه احتیاط که باعث شده بود شیخ در خانه اش را به روی همه ببنده، چطوری رفع شد، که امروز مثل گذشته به درس و مدرسه بازگشته ( پدر وپسر در حالی که بغچه بسته ای در دست پسر است، وارد صحنه می شوند )

  • پدر :

بغچه را درست ببند که باز نشه، میرزا که آمد دم در، بغچه را بده و برویم ( به حالتی که در خانه را می زنند، به گوشه ای از صحنه می کوبند )

  • میرزا :

( از پشت صحنه ) کیه آمدم … سلام علیکم حاج آقا ( با پدر روبوسی می کند ) به به  سلام علیکم حاج آقای جوان. حجکم مقبول سعیکم مشکور. بفرمائید، بفرمائید تو .

  • پدر :

نه مزاحم نمی شیم.  پسرم برای شما و آقا، سوغات ناقابلی خریده، آورده تقدیم کنه.

  • پسر :

از آب گذشته است، قابلی نداره ( بغچه را به میرزا می دهد )

  • میرزا :

صاحبش قابله ( بغچه را می گیرد ) همین مهمه، که اونجا به فکر من و آقا بوده اید. دست شما درد نکنه. راستش ما هم اینجا خیلی به فکر شما بودیم.

  • پدر :

چطور ؟

  • میرزا :

می‌دونید، آخه از روزی که شما خداحافظی کردید و رفتید، آقا در خونه رو به روی همه بستند. خونه‌نشین شدند. تا مدتی نه به مدرسه می‌رفتند و نه جواب سؤالات مردم رو می‌دادند.

  • پسر :

آخه چرا ؟

  • میرزا :

برای این که آقا می گفتند، اگر بنا باشد ما توی فتوا دادن اینقدر اشتباه داشته باشیم، همان بهتر که دیگه فتوا ندهیم و کسی را به خطا و اشتباه نیندازیم .

  • پدر :

مگه آقا چه فتوای اشتباهی دادن؟

  • میرزا :

یعنی شما نمی دو نید ؟

  • پدر :

چی رو؟

  • میرزا :

آقا فرمودند، موقع تولد این آقا زاده، کسی را دنبال شما نفرستادند. فتوای ایشان همان بوده که به شما گفته اند. این حضرت ولی عصر بوده اند، که شما را موقع رفتن راهنمایی کرده‌اند تا بچه را از شکم میت خارج کنید .

  • پدر :

عجب، که این طور. لابد آقا به خاطر همین هم دست از فتوا برداشتند !

  • پسر :

خوب بعدش چی شد ، حالا چه می کنند ؟

  • میرزا :

بله، چند وقتی در خانه آقا به همین دلیل بسته بود. تا این که حضرت ولی عصر طی نامه‌ای به آقا، امر فرمودند، بر شماست که فتوا بدهید و مشکلات مردم را پاسخگو باشید. و بر ماست که شما را در خطاها و اشتباهات دستگیری کنیم . شیخ، در خانه ات را به روی مردم باز کن و وظیفه ات را انجام بده .

  • پسر :

حالا کار آقا مثل گذشته است ، مردم را به خانه راه می دهند ؟

  • میرزا :

بله پسرم .

  • پدر :

الحمد … ، خدا را شکر ، آقا میرزا، این ناقابل را برای آقا ببرید. ما مرخص می شویم خداحافظ شما ( میرزا بغچه را می گیرد . خداحافظی آنها را پاسخ می دهد و هر کدام از سویی خارج می شوند )

  • جوان :

این همان آقایی ست که حدیث مشهور امام عصر را نقل کرده : انا غیر مهملین لمراعاتکم و لا ناسین لذکرکم و لو لا ذلک لنزل بکم اللاواء و اصطلمکم الاعداء  یعنی ما در توجه و رسیدگی به شما از چیزی فرو گذار نمی کنیم. و شما را از یاد نمی بریم. اگر غیر از این بود سختی ها به شما هجوم می آوردند. و دشمنان شما را نابود می کردند .

  • جوان :

( خطاب به میانسال ) می دونید معنی این حدیث چیه آقا . معنیش اینه که وقتی شما یک پدر عالم توانای بصیر به همه چیز و همه کس داشته باشید، که هیچ وقت مهربانی اش رو از شما دریغ نکنه، طبیعیه که قبل از همه مشکلاتتون رو با او درمیون می گذارید .

چنین ارتباطی به این معنا نیست که دست از درمان همسرتون می کشید و فقط منتظر می نشینید که پدرتون مریض رو خوب کنه . هم درمان رو انجام می دید و هم ارتباط عاطفی و کلامی تون رو با اون پدر مهربون قطع نمی کنید . اون پدر مهربون هم با قدرت ولایت خودش، هرچی که صلاح فرزندانش باشد از اونها مضایقه نمی کنه.

می خواهد شیخ مفید باشه، یا اون طلبه روستایی مبتدی . پدر مهربون شیعه ، به ما نزدیک تر از اونه، که ما رو نبینه و از وضع ما مطّلع نباشه. فقط کافیه ما از او غافل نباشیم و درست به دامنش چنگ بزنیم

  • میانسال:

البته …می بخشید آقا. بین صحبت های شما، پسرم یه برگه کاغذ برای من آورده .گفتم شاید در موردش اینجا صحبت کنم بد نباشه . این یک پرینت از یک ای میله ،که امروز برای من فرستادن، الان به دست من رسید . اون پزشک معالجی که قرار بود ما برای درمان خانم برویم آلمان پیشش، برای من ای میل فرستاده،  که هفته بعد خودش داره میاد تهران . از من خواسته منتظر باشیم مریض رو همین جا ویزیت می کنه .

  • جوان :

خوب خدا را شکر . الحمد… که راه شما نزدیک شد و دکتر خودش داره میاد سراغ مریض . حالا همگی برای سلامتی مریض های اسلام یه صلوات بفرستید .

  • میانسال:

ببخشید می خواستم بپرسم اون آقایی که اومده بودند بخونند رو نمی بینم . تشریف بردند ؟

  • مجری برنامه :

بله عجله داشتند ، به مجلس بعدی شون برسند . این ورقه رو نوشتند گفتند بدهم به شما ( خطاب به جوان )

  • جوان :

نوشته اند که ، دوست عزیز، از آنجایی که بحث شما خیلی جالب است و استفاده اش بیشتر از خوندن منه. و من عجله دارم به برنامه های بعدی ام برسم . با این بیت شعر تو بحثتون شریک   می شوم و شما را به خدای بزرگ می سپارم .

تو بندگی چو گدایان به شرط مزد کن که خواجه خود روش بنده پروری داند

بخش نهم غرفه امید جهانیان – داستان شاهزاده خانم رومی

سامرا یکی از شهرهای عراق است که در منطقه ای نسبتاً خوش آب و هوا کنار رود دجله قرار دارد. هنگامی که افراد ارتش ، در بغداد زیاد شدند و زندگی در آنجا دشوار گردید، به دستور « معتصم » که از زمامداران عباسی بود در سال 221 بعد از هجرت ، به بازسازی و عمران این شهر پرداختند و آنجا را مرکز حکومت قرار دادند. بعد هم بزرگان دولت به سامرا منتقل شدند، و این سامان به صورت یک «منطقه نظامی» در آمد. متوکل عباسی نیز بر عمارت آن افزود و کوشک جعفریه را که کاخی عالی و با عظمت بود ، به نام خود بنا کرد.

کنترل شدید

امام دهم و امام یازدهم (علیه السلام ) را نیز « عسکری » نامند. این به خاطر آن است که طبق دستور متوکل ، این دو امام بزرگوار شیعه را به این منطقه نظامی آوردند و در میان عسکر یعنی ارتش جا دادند تا  از نزدیک مراقب آنها باشند و زندگیشان را کنترل کنند.

ولی چرا زمامداران عباسی ، از امام یازدهم (علیه السلام )که هنوز در سن کودکی بود ، این همه وحشت داشتند؟

چرا او را به همراه پدر بزرگوارش به سامرا آوردند و در یک منطقه نظامی ، تحت کنترل شدید قرار دادند؟

چون حکام عباسی ، خبرهای گوناگونی درباره فرزند امام حسن عسکری (علیه السلام ) شنیده بودند و به وسیله افراد راستگو، از قول پیامبر اکرم ( صلی الله علیه و آله وسلم ) ، مطالبی فهمیده بودند که خلاصه آن چنین است:

  • پیامبر اکرم بارها فرموده اند : بعد از من « دوازده نفر » جانشین من هستند.
  • تمام این دوازده نفر ، از دودمان خودم ، یعنی از « قریش » هستند که نخستین آنها ، حضرت علی بن ابی طالب (علیه السلام ) است.
  • دوازدهمین جانشین من ، فرزند حضرت عسکری (علیه السلام ) است که همنام من می باشد.
  • او نهمین فرزند امام حسین (علیه السلام ) است که اسم دیگرش « مهدی » است.
  • حضرت مهدی (علیه السلام ) روزی متولد می شود . او همه دولتها و زمامداران ستمگر را نابود می نماید ، بر سراسر جهان حکومت می کند و عدالت و یکتا پرستی را جایگزین ظلم و بیدادگری می سازد.

زمامداران خونخوار عباسی، این خبر ها را شنیده بودند و می دانستند حضرت مهدی (علیه السلام ) هنوز بدنیا نیامده است. از این رو تمام نیروهایشان را بکار انداختند و ماموران پنهان و آشکار خود را گماشتند تا زندگی امام یازدهم (علیه السلام ) را کنترل کنند و فرزندش را نابود سازند.

فرمانروایان آن عصر ، با همه قدرتشان تلاش می کردند تا از ولادت حضرت مهدی (علیه السلام ) جلوگیری کنند و نگذارند او بدنیا بیاید. به همین خاطر متوکل ، در سال 232 هجری ، امام دهم (علیه السلام ) و فرزندش را به سامرا آورد تا وقتی امام یازدهم ، یعنی حضرت عسکری (علیه السلام ) بزرگ شد و خواست ازدواج کند ، او را بکشد و نگذارد فرزندش مهدی (علیه السلام ) متولد شود.

سالها گذشت. پس از متوکل فرزندش « منتصر » در سال 247 هجری به حکومت رسید. و ده سال بعد  پسر عمویش « معتصم » بر مسند قدرت و ریاست نشست. او در سال 252 هجری از حکومت استعفا داد و پسر عمویش « معتز » را زمامدار مردم ساخت. در طول این سالها ، حضرت هادی و امام عسکری همچنان تحت مراقبت طاغوتیان قرار داشتند و در شهر سامرا در آن شرایط پر خفقان و دشوار ، زندگی می کردند.

  • امام در زندان

تمام حکومتهای طاغوتی و دولتهای ستمگر ، در طول این سالها ، کوشیدند تا زندگی حضرت عسکری را دقیقاً کنترل کنند. مدتی آن حضرت را در زندان نگهداشتند. بعد هم رفت و آمد زنان و مردان را بخانه او ، زیر نظر داشتند ، و مراقب بودند که اگر امام یازدهم ازدواج کرد ، همسر آن حضرت را شناسایی کنند و اگر فرزندی به دنیا آورد ، فوری نابودش سازند تا مبادا حضرت « مهدی » (ع) که آخرین جاشین پیامبر اکرم و دوازدهمین امام شیعیان است متولد شود و حکومتهای ستمگر را از صفحه زمین بر چیند.

ولی آیا این قدرتمندان ظالم ، با همه نیرو و تلاششان موفق شدند از ولادت « حضرت مهدی » (علیه السلام ) جلوگیری کنند یا نه ؟

  • پیک امام (علیه السلام )

بشر بن سلیمان گوید : منزل من در سامرا ، نزدیک خانه حضرت هادی (علیه السلام ) قرار داشت.

پاسی از شب گذشته بود که با صدای در حیاط ، از جا برخاستم . با عجله به طرف در رفتم و پرسیدم : کیست؟

گفت : باز کن.

وقتی در را گشودم ، دیدم خدمتگزار امام دهم (علیه السلام ) است.

پرسیدم : کافور ، چه خبر شده ؟

گفت : فوراً نزد امام بیا که تو را به حضور طلبیده اند.

گفتم : الان حاضر می شوم.

به اطاق برگشتم ، آماده شدم ، لباسم را پوشیده و به سوی منزل حضرت حرکت کردم. وقتی به حضور امام شرفیاب شدم ، به من فرمودند:

« ای بشر ، تو از فرزندان انصار هستی ، دوستی و مودتی که نسبت به ما اهل بیت دارید ، پیوسته در خاندان شما بوده ، به همین خاطر ، شما مورد اعتماد ما می باشید.

اکنون می خواهم تو را به فضیلت مخصوصی ، شرافت دهم که بدان امتیاز ، بر سایر شیعیان برتری یابی و در محبت و ولایت ما ، بر آنها سبقت گیری. اینک بطور محرمانه ، تو را از آن مطلع می سازم.»

پس از بیان این مطالب ، حضرت هادی (علیه السلام ) نامه ای به زبان و خط رومی نوشتند ، سپس با انگشترشان آنرا مهر و امضاء نمودند. آنگاه کیسه زرد رنگی که در آن دویست و بیست اشرفی بود ، بیرون آوردند. نامه و کیسه پولها را به من دادند و فرموند:

« اینها را بگیر ، به سوی بغداد حرکت کن. وقتی آنجا رسیدی در صبح فلان روز ، هنگام طلوع آفتاب ، کنار پل رودخانه فرات برو. همانجا باش تا قایقهائی که اسیران را می آورند ، به ساحل برسند.

زمانی که زنان اسیر را از قایقها پیاده کردند ، می بینی جمعی از خریداران کنیزان که نمایندگان سران ارتش وبرخی از جوانان عراق هستند ، اطراف آنان را گرفتند. در این هنگام مشاهده می کنی مردی را به نام « عمربن یزید نخاس » که مسئول فروش بردگان است ، صدا می زنند.

تو از دور کاملاً مراقب باش و پیوسته او را زیر نظر بگیر تا وقتی که خانم اسیری را برای فروش ، به مشتریان پیشنهاد کند. آن دوشیزه دو لباس حریر پوشیده است و به شدت از نامحرمان پرهیز دارد ، حتی اجازه نمی دهد آنان که برای خرید کنیزان آمده اند ، به وی نزدیک شوند یا چهره اش را بنگرند.

وقتی آن دختر ، به متصدی فروش بردگان گفت : شتاب مکن. من باید شخصی را انتخاب کنم که دلم با اطمینان به صداقت و دیانت او آرامش پذیرد. تو نزد « نخاس » برو و بگو:

من نامه ای که یکی از بزرگان به زبان و خط رومی نوشته ، همراه دارم. وی در این نامه بزرگواری ، وفاداری  ، سخاوت و روح انعطاف پذیر خود را توصیف نموده است. اکنون نامه را بگیر و به نظر این خانم برسان تا از اخلاق و صفات نفسانی صاحب نامه آگاه گردد ، اگر قلبش به او مایل شد من از طرف نویسنده نامه وکالت دارم او را برای ایشان خریداری نمایم»

من کیسه اشرفی و نامه مبارک را  از حضرت گرفتم و به سوی بغداد حرکت کردم.

  • شاهزاده خانم رومی ، در میان اسیران

بامداد روز معین، هنگام طلوع خورشید، کنار پل فرات رفتم و به انتظار ایستادم تا قایقهای اسیران جنگی برسند و شخص مورد نظر را بیابم.

برخی از جوانان عرب و گروهی از نمایندگان فرماندهان ارتش نیز آمده بودند تا از بین زنان اسیر کنیزانی انتخاب کنند و برای خود یا اربابانشان خریداری کنند. دقایقی بعد ، قایقهای حامل اسیران رسیدند و کنار ساحل ایستادند. چیزی نگذشت که اسرا پیاده شدند و به ساحل آمدند. سر و صدا بلند شد و هیاهوی کسانی که برای خریدن کنیزان با« نخاس » صحبت می کردند ، فضای ساحل را پر کرد.

در این هنگام متصدی فروش بردگان کنیزی را که دوجامه حریر پوشیده بود برای فروش آورد. اما آن  خانم ، در نهایت پاکدامنی و عظمت ، خود را از چشم مشتریان دور می داشت ، و از اینکه مرد برده فروش ، وی را به خریداران نشان دهد ، خودداری می نمود.

یکی از مشتریان که از پاکدامی آن دوشیزه ، تعجب کرده بود نزد نخاس رفت و گفت: او را به سیصد دینار می خرم ، زیرا عفت و حجابش ، او را در نظرم گرامی داشته است. اما آن دوشیزه بزرگوار به زبان عربی سخن گفت و فرمود:

اگر در شوکت و جلال سلیمان بن داود هم ظاهر شوی و قدرت و سلطنت او را بدست آوری هرگز به تو رغبتی ندارم ، بیهوده پولهایت را تلف نکن. مرد برده فروش ، که خود را از فروختن آن زن اسیر ناچار می دید به او گفت:

چه باید کرد؟ من ناگزیرم شما را بفروشم ، راهی جز این نیست. دوشیزه خانم جواب داد : عجله نکن. من باید شخصی را انتخاب کنم که قلبم آرام گیرد و به وفاداری و درستکاری او اعتماد داشته باشم. در این هنگام جلو رفتم و به « نخاس » گفتم :

من نامه ای از بعضی بزرگان به همراه دارم که به زبان و خط رومی نوشته و در آن بزرگواری ، وفاداری  سخاوت ، نجابت و روح مداری خود را شرح داده است. این نوشته را بگیر ، به این خانم بده تا بخواند و  از روحیات و صفات نویسنده آن آگاه گردد ، اگر به او تمایل پیدا کرد و تو هم به فروش او راضی بودی ، من از سوی نویسنده نامه وکالت دارم که این خانم را خریداری کنم و نزد وی ببرم.

مرد برده فروش پیشنهادم را قبول کرد. نامه را گرفت و به او داد تا بخواند و نظر خود را اظهار نماید. وقتی نگاه دوشیزه به نامه افتاد و نویسنده آنرا شناخت ، چنان از شدت خوشحالی گریست که بهت آور بود. نامه را خواند و به نخاس گفت:

حتماً باد مرا به صاحب این نامه بسپاری. بعد با قسم های شدید تاکید کرد که اگر مرا به نویسنده نامه تحویل ندهی ، هلاک خواهم شد و تو مسئول من خواهی بود.

وقتی کار به اینجا رسید ، نخاس با من به گفتگو پرداخت و درباره فروش او صحبت کرد. من قدری درباره قیمت او بحث کردم تا آنکه به همان قیمتی که از سوی مولایم دستور داشتم به توافق رسیدیم.

متصدی بردگان پولها را از من گرفت و آن خانم را که بسیار خوشحال شده بود ، به من سپرد. من به همراه آن دوشیزه ، به سمت منزلی که در بغداد اجاره کرده بودم ، راه افتادیم. اما وی از شدت خوشحالی آرام نداشت ، پیوسته نامه حضرت هادی (علیه السلام ) را از گریبان بیرون می آورد ، آن را می بوسید ، روی دیدگانش می نهاد ، بر گونه هایش می گذارد و با قلبی سرشار از محبت ، خطوط و نقوش آن را بر بدنش می کشید.

من که فکر می کردم نویسنده نامه را نمی شناسد ، از رفتارش متحیر شدم و با تعجب پرسیدم : چطور شما نامه ای را می بوسید که هنوز صاحب آن را نمی شناسید؟! وی پاسخ داد: ای ناتوان که به مقام فرزندان پیامبران نا آشنایی ، خوب گوش کن تا حقیقت را بدانی.

  •   سر گذشت عیب من

نام من « ملیکه » است. دختر « یشوعا » هستم که پسر قیصر و فرمانروای کشور مقتدر روم می باشد. مادرم از فرزندان « شمعون » است که جانشین حضرت مسیح بوده و از یاران آن پیامبر عالی مقام به شمار می آید. سر گذشت عجیب و بهت انگیزی دارم. اکنون توجه کن تا داستان پر حیرت زندگی ام را برایت شرح دهم:

بیش از سیزده بهار از عمرم نگذشته بود ، پدر بزرگم قیصر روم ، تصمیم گرفت فرزند برادرش را به همسری من در آورد و از من خواست با پسر عموی پدرم ، ازدواج کنم.

به دستور فرمانروای بزرگ روم ، جشن باشکوهی ترتیب داده شد. سالن تشریفات قصر ، برای انجام مراسم ازدواج من ، مهیا گردید. تخت بزرگ جواهر نشان دربار را که به انواع جواهرات گرانبها آراسته شده بود ، روی چهل پایه قرار دادند. بزرگان لشکری و کشوری که برای شرکت در این مراسم دعوت شده بودند ، در سالن با شکوه قصر ، حضور یافتند.

سیصد نفر از راهبان و قسیس ها، که از نسل یاران و حواریین حضرت مسیح بودند، و همگی از مقامات برجسته مذهبی به شمار می آمدند ، حاضر شدند.

هفتصد نفر از کسانی که منسوب به دودمان حواریین حضرت عیسی بودند ، و قدر و منزلت خاصی داشتند ، نیز شرکت نمودند.

چهار هزار نفر از فرماندهان ارتش و سر لشکران و برگزیدگان سپاه و بزرگان قبایل ، با لباسهای رسمی ، حضور یافتند.

با ورود امپراطور مقتدر روم ، که پدر بزرگ من بود ، مجلس جشن ، رسمیت یافت و مراسم ازدواج من آغاز شد.


غرفه امید جهانیان – جشن ادواج

داماد را با تشریفات خاصی ، روی تخت جواهرنشان ، که بر چهل پایه قرار داشت نشاندند. صلیب ها را برافراشتند ، اسقف ها برخاستند ، گرداگرد تخت داماد ، حلقه وار ایستادند ، کتابهای مقدس را بدست گرفتن ، انجیل ها را گشودند تا عقد ازدواج و پیوند همسری مرا با فرزند برادر جدم ، فرمانروای روم ، بر اساس آیین مسیحیت ، انجام دهند.

اما در همین لحظه حساس ، حادثه عجیبی رخ داد.

همین که بزرگان کلیسا خواستند مرا به عقد پسر عموی پدرم در آورند ، ناگهان صلیب های نصب شده بر جایگاه های بلند ، واژگون گردید و بر زمین فروریخت. پایه های تخت ، شکست و تخت داماد ، سقوط کرد. صدای هولناکی ، فضای قصر را گرفت و یکباره همه چیز دگرگون گردید.

داماد بیچاره از تخت ، بر زمین غلطید و بیهوش شد. رنگ از رخسار اسقف ها پرید و اندامشان به لرزه افتاد. وضع عجیب و بی سابقه ای پیش آمد ، هراس و وحشت همه را گرفته بود.

اسقف بزرگ ، که پیمان زناشویی ما را شوم تلقی کرده و این حوادث را نشانه نا مبارکی این ازدواج می دانست ، پیش آمد ، در برابر پدربزرگم ایستاد و گفت:

ای پادشاه روم ، ما را از انجام مراسم این پیوند شوم ، که نشانگر نابود شدن آیین مسیحی و مذهب شاهنشاهی است معاف نما.

پدربزرگم نیز این حادثه ناگهانی را به فال بد گرفت و پیش آمدن این اوضاع عجیب را ، دلیل نافرخندگی این ازدواج دانست.

اما به اسقف ها گفت: بار دیگر مراسم عقد مرا با برادر داماد قبلی برگزار کنند و دستور داد:

پایه های تخت را استوار نمایید. صلیب ها را بر فرازید. برادر این بر گشته روزگار بدبخت و نگونسار را بیاورید و بر تخت بنشانید ، تا دخترم را به عقد ازدواج او در آورم. امیدوارم بخاطر سعادت و فرخندگی وی ، نحوست و شومی برادرش دامنگیر ما نشود.

باز هم صلیب ها فرو ریخت به دستور فرمانروای روم ، بار دیگر ، مجلس را آراستند. صلیب ها را افراشتند. تخت جواهرنشان گرانبها را به روی چهل پایه محکم قرار دادند. داماد جدید را بر تخت نشاندند. بزرگان لشکری و کشوری برای انجام مراسم این ازدواج سلطنتی آماده شدند.

اما همین که اسقف ها پیش آمدند و انجیل ها را گشودند تا عقد ازدواج ما را طبق آیین مسیحی انجام دهند ، ناگهان همان حوادث تکرار شد و آنچه بر سر داماد نخستن آمده بود ، برادر ناکامش را در بر گرفت.

صلیب ها فرو ریخت. پایه های تخت شکست. داماد بدبخت از تخت ، به زمین افتاد و از هوش رفت. هیاهو عجیبی بر پا شد. مهمانها وحشت زده متفرق شدند و مجلس بهم ریخت.

پدر بزرگم با اندوه فراوان ، از جای برخاست و به حرم سرا رفت. پرده ها را انداختند و بدون آنکه پیوند ازدواج ، صورت گیرد ، مجلس جشن ، با این حادثه بهت آور پایان یافت.

  • رویای آن شب

من به اطاق خود برگشتم و در بستر آرمیدم. اما آن شب ، خواب عجیبی دیدم ، رویایی که مرا به عالمی دیگر برد و سرنوشت زندگی ام را به کلی تغییر داد. آن شب ، در خواب دیدم:

در میان قصر پدر بزرگم هستم. گویا حضرت مسیح و جناب شمعون و گروهی از حواریین ، در آ«جا گرد آمده اند. در جایگاهی که پدربزرگم ، تخت خود را قرار داده بود ، به جای آن تخت جواهر نشان ، منبری از نور به بلندای آسمان نصب شده بود که درخشش آن همه جا را روشن ساخته بود.

در این هنگام ، پیامبر خاتم ( صلی الله علیه و آله وسلم ) ، به همراه حضرت علی (علیه السلام ) که داماد و جانشینش می باشد و جمعی از فرزندانش (علیه السلام ) وارد شدند. حضرت مسیح ، به استقبال رسول اکرم شتافت و آن حضرت را در آغوش گرفت. آنگاه خاتم الانبیاء به او فرمودند:

ای روح خدا من آمده ام تا ملیکه ، دختر وصی و جانشینت شمعون را برای این فرزندم خواستگاری کنم.

بدین ترتیب ، رسول گرامی اسلام ، به فرزندشان امام حسن عسکری (علیه السلام ) اشاره نمودند و با نشان دادن آن حضرت که پسر نویسنده این نامه است ، مرا برای آن بزرگوار ، خواستگاری نمودند. در این هنگام ، حضرت مسیح نگاهی به شمعون کرده گفت:

شرافت و عظمت به تو روی آورده ، نسل خود را با نسل دودمان حضرت محمد ( صلی الله علیه و آله وسلم ) پیوند ده. شمعون نیز ، با این ازدواج فرخنده موافقت نموده و اظهار داشت ، این وصلت را پذیرفتم.

سپس پیامبر اکرم ، بر آن منبر نور بالا رفتند. خطبه ای خواندند و مرا به عقد و ازدواج فرزندشان در آوردند. حضرت مسیح و حواریین و فرزندان بزرگوار رسول اکرم نیز همگی بر این پیوند مقدس گواه بودند.

ناگهان از خواب بیدار شدم. رویای عجیبی بود. خواستگاری رسول خاتم از من ! و پیوند همسری من با فرزند بزرگوارش امام حسن ! ! اما ترسیدم آنچه در خواب دیده ام ، برای پدرم و پدر بزرگم تعریف کنم ، زیرا بیم آن می رفت که اگر از حقیقت رویای من باخبر شوند ، دستور کشتن مرا صادر کنند.

از این رو ، ماجرای خوابم را به هیچ کس نگفتم و پیوسته آن را ، چون رازی پنهان داشتم. اما روز به روز ، محبت و علاقه ام به « ابی محمد » امام حسن عسکری بیشتر می شد ، همواره دلم در یاد آن بزرگوار می تپید و مهر آن حضرت ، جانم را تسخیر کرده بود.

  •  آزادی اسیران

روز ها گذشت ، من بقدری دلباخته امام حسن (علیه السلام ) شده بودم که در اثر شدت علاقه و سختی جدایی از آن حضرت نه می توانستم غذا بخورم و نه شربتی بیاشامم. به کلی اشتهایم کور شده بود ، بی میلی به غذا و امساک از خوردن و نوشیدن ، کم کم ضعفی در من پدید آورد که بیمار و رنجورم ساخت.

بیماری من هر روز شدیدتر شد تا آنجا که اندامم ناتوان و فرسوده ساخت. پدر بزرگم دستور داد پزشکان را برای معالجه ام احضار کنند. اما معاینات و معالجات آنان نیز سودی نبخشید. هیچ دکتر و متخصصی در شهرهای روم نمانده بود که پدربزرگم برای درمان بیماری من ، از او استمداد نکرده باشد و دارویی برای دردم نخواسته باشد ، ولی تمام آن کوشش ها بی نتیجه ماند ، نه تنها حال من بهبود نیافت ، بلکه هر روز ، ضعف و بیماریم افزون گشت.

سر انجام پدربزرگم از درمان مرض و ناراحتی من ، مایوس گردید، از این رو کنار بسترم آمد ، بر بالینم نشست ، نگاهی پرمهر به چهره ام انداخت و گفت: ای نور چشمم ، آیا در قلبت ، آرزویی داری تا در این جهان بر آورده سازم؟

گفتم: پدربزرگ عزیزم ، تمام درهای نجات را به روی خود بسته می بینم. اما اگر آزار و شکنجه را از اسیران مسلمان برداری ، غل و زنجیرها را از دست و پایشان بگشایی ، با آنها به نیکی رفتار نمایی ، در زندانها را به رویشان بازکنی و آنان را رها سازی ، امید دارم حضرت مسیح و مادرش مریم مقدس ، سلامتم را برگردانند و به من تندرستی و عافیت ، موهبت نمایند.

پدربزرگم ، قیصر روم ، خواهش مرا پذیرفت. دستور داد اسیران مسلمان را که در زندانهای روم ، زیر شکنجه و در غل و زنجیر بودند ، آزاد کنند.

من نیز به ظاهر ، اندکی اظهار بهبودی نمودم ، کمی غذا خوردم و چنین وانمود کردم که به خاطر رفتار نیک امپراطور روم ، مورد شفای حضرت مسیح قرار گرفته ام. پدربزرگم که از اندک اظهار بهبودی من ، به شدت خشنود شده بود ، دستور داد اسیران مسلمان را احترام نمایند و با کمال عزت آنها را آزاد سازند.

  • رویای دوم و مژده دیدار

چهارده شب از این ماجرا گذشت ، آن شب نیز خواب عجیبی دیدم که مسیر فکری و ایمان و اعتقاد قلبی مرا دگرگون ساخت. آن شب در عالم رویا دیدم بانوی بانوان جهانها ، حضرت فاطمه زهرا (علیه السلام ) با هزاران نفر از حوریان بهشتی به عیادت من آمدند و دختر عمران نیز همراه آنان است.

 مریم مقدس ، حضرت فاطمه (علیه السلام ) را به من نشان داد و گفت: ایشان بزرگ بانوی بانوان جهانها و مادر شوهر تو می باشد.

من با شنیدن این جمله دامن حضرت زهرا را گرفتم ، خود را به روی قدمهای مبارکشان افکندم ، به شدت گریستم ، گریه کنان از دوری فرزندشان امام حسن (علیه السلام )  شکایت نمودم و از اینکه آن بزرگوار ، به دیدارم نیامده و افتخار ملاقاتش را از من سلب کرده ، عرض حال نمودم.  بانوی بانوان ، حضرت فاطمه به من فرمودند:

تا وقتی تو در آیین مسیحی و دین نصارا هستی ، فرزندم ابا محمد ، به دیدارت نخواهد آمد. این خواهرم مریم ، دخت عمران است که از دین تو به سوی خدای تعالی بیزاری می‌جوید. حال اگر مایلی خدا و مسیح و مریم از تو خشنود شوند و به دیدار فرزندم « ابی محمد » نائل گردی بگو:

  • «اشهد ان لا اله الا الله و ان- ابی- محمداً رسول الله »

گواهی می دهم خدایی جز خدای یکتا نیست و پدر فاطمه ، حضرت محمد پیامبر الهی است. وقتی این جملات را گفتم و به یکتایی خدا و رسالت خاتم الانبیاء شهادت دادم بانوی بانوان، حضرت زهرا (علیه السلام ) مرا در آغوش گرفتند و به خود چسباندند.. در آن حال جانم پاکیزه شد و حالم بهبود یافت.سپس فرمودند: اکنون منتظر دیدار فرزندم « ابی محمد » باش که خودم او را به نزدت خواهم فرستاد.

در این هنگام از خواب بیدار شدم ، با خودم گفتم : در انتظار دیدار ابی محمد خواهم ماند ، و امیدوارم هر چه زودتر ، به ملاقات آن بزرگوار نائل گردم.

  • سومین رویا

آن روز به پایان رسید، من که بی تابانه در انتظار دیدار امام حسن (علیه السلام ) بسر می بردم، با فرا رسیدن شب، به خواب رفتم تا شاید محبوبم را در عالم رویا ببینم.

خوشبختانه آن شب، به دیدار آن حضرت رسیدم و چنانکه فاطمه زهرا ( سلام الله علیها ) وعده داده بودند ، امام عسکری به ملاقاتم آمدند. وقتی حضرت را در خواب دیدم ، گویا با شکوه از اندوه فراق ، عرضه داشتم: ای محبوبم ، چه بر من جفا کردی ، من که جانم را در راه محبت تو تلف کردم و در سوز مهر و غم جانکاه فراقت نابود شدم.

امام حسن (علیه السلام ) فرمودند: تاخیر من از دیدار تو ، هیچ علتی نداشت جز آنکه در آیین مسیحیت بودی و در کیش مشرکان به سر می بردی ، اکنون که مسلمان شدی و به دین اسلام گرویدی ، من هر شب به ملاقاتت خواهم آمد.

از خواب بیدار شدم ، اما از آن شب تا الان همه شب حضرتش به خواب آمده و پیوسته در عالم رویا ،  به دیدار آن محبوب بزرگوار نائل آمده ام.

وقتی آن دوشیزه ، سرگذشت عجیب و بهت آورش را برایم شرح داد و دانستم او ، دختر امپراطور روم و از نواده های شمعون ، جانشین حضرت مسیح (علیه السلام ) است ، و دارای شخصیت و شرافت خانوادگی و کمالات معنوی می باشد ، پرسیدم:

چه شد که شما در بین اسیران قرار گرفتید؟ چگونه از میان قصر پادشاه به گروه اسرا پیوستید؟

دخت قیصر روم ، ماجرای اسارت خویش را چنین تعریف کرد:

یکی از شبها که « ابو محمد » امام حسن عسکری (علیه السلام ) به خوابم آمدند ، در عالم رویا به من فرمودند:

به زودی پدربزرگت پادشاه روم ، لشکری به جنگ مسلمین می فرستد و نبردی میان این دو کشور آغاز می شود. خود را به لباس خدمتکاران در آور ، و بطور ناشناس همراه سایر زنان و پرستاران ، به سوی جبهه حرکت کن.

  • جنگ و اسارت

همانگونه که امام فرموده بودند، اعلام جنگ شد. نظامیان رومی به دستور پادشاه، برای سرکوبی مسلمان حمله کردند. من نیز با تغییر لباس ، سر و وضع خدمتکاران جبهه را به خود گرفتم و میان زنان پرستار، تا نزدیک خط مقدم رفتم. در این هنگام پیشاهنگان و نظامیان مسلمان پیش تاختند. عده ای را کشته و گروهی را اسیر نمودند. من هم میان اسیران قرار گرفتم. آنگاه ما را با قایقها ، به سوی بغداد آوردند و چنانکه مشاهده کردی در ساحل پیاده کردند.

اما یادت باشد که تا الان به هیچ کس نگفته ام که پدربزرگم پادشاه روم است. این بود سر گذشت من و قصه اسارتم.

« بشر بن سلیمان » گوید: وقتی ماجرای عجیب زندگی او را شنیدم به وی گفتم: عجیب است که تو از سرزمین روم هستی و به زبان عربی صحبت می کنی !

او گفت : پدربزرگم در پرورش و آموزش من خیلی کوشید. از این رو خانمی را که زبان عربی و رومی می دانست استخدام کرده بود ، او روزی دو بار ، صبح و شب نزد من می آمد و زبان عربی را به من یاد می داد.به همین خاطر است که می توانم به زبان عربی صحبت کنم.

  •  هدیه امام

از بغداد حرکت کردیم تا به سامرا برگردیم و به حضور امام هادی (علیه السلام ) برسیم.

راه بین بغداد و سامرا را پشت سر گذاشتیم. وارد شهر شدیم. یکسره به طرف منزل امام هادی (علیه السلام ) رفتیم. وقتی به محضر امام رسیدیم ، سلام کرده و نشستیم. حضرت رو به ملیکه نموده ، پرسیدند: خداوند چگونه به تو عزت و سربلندی اسلام و ذلت و خواری مسیحیت را نمایاند ، و چطور شرافت حضرت محمد ( صلی الله علیه و آله وسلم ) و خاندانش را برایت نمایان ساخت ؟

 ملیکه ـ در کمال ادب ـ گفت : ای فرزند پیامبر ، چه عرض کنم درباره مسئله ای که شما نسبت به آن از من داناتر و آگاهتر می باشید.

امام هادی (علیه السلام ) فرمودند : می خواهم تورا گرامی دارم و هدیه ای تقدیمت کنم ، ده هزار دینار پول ، یا یک نوید و مژده ای بسیار جالب ، که سبب افتخار و شرافت جاودانت باشد ؟ کدام را دوست داری ؟

  • نوید بزرگ

دخت قیصر روم گفت : مژده فرزندی به من دهید . حضرت فرمودند : تو را به فرزندی نوید می دهم که تمام جهان را از مشرق تا مغرب به تصرف خویش درآورد . بر همه عالم فرمانروا گردد و جهان را سرشار از عدالت و فضیلت سازد ، بعد از آنکه پر از ظلم و ستم شده باشد .

 دختر جوان پرسید : پدر این فرزند کیست ؟

امام هادی (علیه السلام ) پاسخ دادند : پدرش همان کسی است که پیامبر اسلام ( صلی الله علیه و آله وسلم ) ، در فلان شب ، تورا برای او خواستگاری نمودند .

آیا در آن شب ، حضرت عیسی و جانشین او تو را به همسری چه کسی در آوردند ؟  گفت : فرزند ارجمند شما حضرت امام حسن (علیه السلام ).

حضرت پرسیدند : آیا او را می شنا سی ؟  ملیکه جواب داد : مگر از آن شبی که بوسیله حضرت زهرا (علیه السلام ) مسلمان شدم ، هیچ شبی بوده که او به دیدارم نیامده باشد ؟ من هر شب او را ملاقات کرده ام .

 در این هنگام ، امام هادی (علیه السلام) به خدمتکارشان فرمودند :  کافور ، نزد خواهرم برو و بگو زود به اینجا بیاید .

کافور اطاعت کرد . از اتاق بیرون رفت . در پی خواهر حضرت هادی (علیه السلام ) شتافت . چند دقیقه ای بیش نگذشته بود که در اتاق باز شد ، خواهر ارجمند امام که نامش « حکیمه » بود وارد شد و سلام کرد . حضرت در حالی که به آن دختر میهمان و تازه وارد اشاره می کردند فرمودند : خواهر ، این زن ، همان کسی است که به تو گفته بودم و منتظرش بودی .

 همین که حکیمه این جمله را شنید ؛ نزد آن دختر آمد ؛ احترامش کرد ؛ او را در آغوش گرفت و از دیدارش بسیار خوشحال و شادمان گردید .

 آنگاه حضرت هادی (علیه السلام ) به حکیمه خانم فرمودند :

 اینک این بانو را به خانه ات ببر ؛ مسائل مذهبی ، دستورات دینی ، واجبات و مستحبات اسلام را به وی یاد بده ، او همسر فرزندم حسن و مادر حضرت قائم است .

  • در خانه حکیمه

حکیمه خواهر امام هادی (علیه السلام ) ، به فرمان آن حضرت ، میهمان تازه وارد را به خانه خود برد . احکام و عبادتهای اسلامی را به او یاد داد. از وی به گرمی و محبت فراوان پذیرایی نمود و او را به نام « نرگس » صدا زد .

 همه سعی می کردند کسی از وجود این بانوی تازه وارد خبر دار نشود تا مبادا مأ موران مخفی گزارش دهند و زمامداران خون آشام عباسی ، فرمان دستگیری و قتل نرگس را صادر کنند.

 یکی از روزها که فرزند جوان حضرت هادی (علیه السلام ) یعنی امام حسن ، به خانه عمه اش حکیمه خانم آمده بود ، نگاهش به نرگس افتاد و با تعجب به او نگریست . وقتی حکیمه نگاه حیرت انگیز امام حسن (علیه السلام ) را دید ، رو به آن حضرت کرد و پرسید :

 چه شده ؟ از چه چیز تعجب می کنید ؟

حضرت فرمودند : به همین زودی او دارای فرزندی می شود که مقام والایی نزد پروردگار دارد ؛ و خداوند ، به وسیله او زمین را از عدل و فضیلت سرشار سازد ، چنانکه پر از ظلم و جنایت شده باشد . حکیمه گفت : خوب است اورا به همسری انتخاب کنید .

حضرت فرمودند : در این باره از پدرم اجازه بگیر . خواهر امام هادی (علیه السلام ) گوید : در پی این حادثه ، لباس پوشیدم ، به خانه حضرت هادی (علیه السلام ) رفتم . وارد اتاق شدم ، سلام کردم و نشستم . ولی قبل از آنکه حرفی بزنم و چیزی بپرسم حضرت رو به من کردند و فرمودند :

 حکیمه ، وسائل ازدواج نرگس را با فرزندم فراهم کن . زود برخاستم ، خداحافظی کردم وبه منزلم برگشتم . نرگس نیز از اینکه پس از آن همه حوادث تلخ و شیرین ، به آرزوی خود می رسید خیلی خوشحال بود.

  • ازدواجی فرخنده 

مراسم ازدواج امام حسن عسکری (علیه السلام ) با ملیکه انجام گرفت . چند روز بعد هم آن حضرت با همسر نو عروسش به خانه امام هادی (علیه السلام ) آمدند ؛ و بدین ترتیب زن و شوهر جوان ، به حضور امام دهم رسیدند و اظهار ادب نمودند .

از آن پس زندگی مشترک و پر سعادت امام یازدهم (علیه السلام ) با آن بانوی با فضیلت ادامه یافت . دوستان خیلی نزدیک و بسیار صمیمی حضرت هادی نیز کم و بیش از این ازدواج فرخنده اطلاع داشتند .

 اما همه آنها سخت می کوشیدند تا این خبر همچنان مخفی بماند و هیچ کس از این راز مهم و سرنوشت ساز آگاه نگردد.

 به همین خاطر ، همسر بزرگوار امام یازدهم (علیه السلام ) را به نامهای گوناگون صدا می زدند و تلاش می کردند شخصیت واقعی او شناسایی نشود گاهی اورا نرگس می خواندند ؛ بعضی وقتها به اسم « سوسن » صدایش می زدند ؛ گاهی هم « صیقل » می نامیدند تا کارآگاهان دولت نتوانند آن حضرت را بشناسند و گزارش دهند . زیرا اگر مراقبت نمی شد و مأ موران جلاد حکومت عباسی از این حادثه مهم اطلاع می یافتند ، قطعا ً به دستگیری آن بانو منجر می گردید و سرانجام او را به قتل می رساندند تا از تولد حضرت مهدی (علیه السلام ) جلوگیری کنند .

 ولی آیا زندگی مخفیانه امام حسن عسکری با نرگس تا کی ادامه یافت ؟ آیا مأموران رژیم توانستند از ولادت امام زمان (علیه السلام ) با خبر شوند یا نه ؟

امام زمان (علیه السلام ) متولد شدند ، در سن پنج سالگی بودند که پدر بزرگوارشان به شهادت رسیدند و غیبت صغری آغاز گردید. ایشان در مدت 69 سال غیبت صغری 4 نایب خاص داشتند که نامهای ایشان :

  • عثمان بن سعید
  • محمد بن عثمان
  • حسین بن روح نوبختی
  • محمد سمری  یا سیمری

که با حضرت ارتباط داشتند و پس از 69 سال ، در سن 74 سالگی غیبت کبری حضرت مهدی (علیه السلام ) آغاز گردید و ایشان مردم را در مسائل دینی به فقها ارجا داده اند. این سرگذشت استثنایی مقدمه ای بر ولادت حضرت مهدی (علیه السلام ) بود و تمامی این نکات نشان دهنده اهمیت این موضوع است.


فهرست کتاب های غرفه امید جهانیان

1-  آینده جهان 2- امام مهدی امید ملت ها
نویسنده: جلال برنجیان
انتشارات : طور
خلاصه : اشاراتی به بشارات باقی مانده از پیامبران

پیشین و ترسیم آرمان مهدویت در آیین اسلام

نویسنده: حسن موسی صفار
انتشارات : آفاق
خلاصه : آشنایی با پیشوای موعود و نگاهی به چشم انداز زیبای آینده جهان با ظهور آن حضرت و در پایان، راز و نیاز با آن امید ملت ها
3- خاطره آن شب
4- رهایی بخش
نویسنده: جمال الدین حجازی
انتشارات : نیک معارف
خلاصه : داستان ورود حضرت نرجس خاتون (علیها سلام) به سامرا و چگونگی ازدواج ایشان با امام حسن عسکری (علیه سلام) و تولد حضرت مهدی (علیه سلام) و آشنایی با نایبان چهارگانه و فایده امام غایب و ویژگی های منتظر
نویسنده: مسعود شریعت پناه
انتشارات : آفاق
خلاصه : آشنایی با حضرت مهدی (علیه سلام) از دیدگاه رهبری اجتماعی و نقش آفرینی آن امام همام در عرصه ی حیات جامعه

 

4- نوید رستگاری
نویسنده: علی کرباسی زارده
انتشارات : حق یاوران
خلاصه : نوید سعادت، رهایی و رستگاری در کلام معصومین و پیامبران و کتب باقی مانده از ایشان

دسترسی سریع و آسان به راهکار و محتوا برای مناسبت‌های نیمه شعبان، غدیر، محرم و فاطمیه
برای مطالعه و مشاهده مطالب خدمتگزاران میتوانید به فهرست مطالب در زیر مراجعه نمایید.

فهرست مطالب محرم فهرست مطالب فاطمیه فهرست مطالب نیمه‌شعبان فهرست مطالب غدیر کتابخانه خدمتگزاران
انواع کتیبه غدیر
انواع استیکر پشت شیشه خودرو
اسپند دودکن
انواع جادستمال کاغذی
انواع مگنت یخچالی مذهبی
انواع استکان مذهبی

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا