نمایشنامه مرهمی دگر باید – نمایشنامه فاطمیه

نمایشنامه مرهمی دگر باید (از غصب فدک تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها)

ماجرای فدک و غصب آن، بخشی از خطبه حضرت زهرا سلام الله علیها و تجدید بیعت زنان مدینه به راهنمایی سلمی دختری که محب و مدافع امیرالمومنین علیه السلام بود تا شهادت ام ابیها را در نمایشنامه مرهمی دگر باید خواهید دید.

نمایشنامه مرهمی دگر باید

مکان: خانه ای در اطراف مدینه، صحنه حکایت از یک خانه معمولی دارد که خانه حبیبه است.
زمان: اندکی پس از وفات پیامبر ماجرا آغاز می‌ شود عصر روز بعد از رحلت پیامبر.

شخصیت های نمایشنامه مرهمی دگر باید

حبیبه: زن برادر سلمی .هرهری مذهب . چندان به دین پایبند نیست و خود را همراه شوهرش می داند .
سلمی:دختری است محب و مدافع امیرالمومنین . دوست و هم صحبت فضه پایبند به دین
ابویعقوب: منافق ،خشن ، کینه ای از حضرت علی به دل دارد. مخالف با سلمی.
ام رحمان: مادر حبیبه همسایه حضرت زهرا (سلام الله علیها )در مدینه محب اهل بیت.
کنیز حضرت زهرا (سلام الله علیها) دوست سلمی و ام حبیبه

صحنه های نمایشنامه مرهمی دگر باید

صحنه اول: سلمی در خانه حبیبه به ماجرای درگیری خود و پدر را بازگو می‌کند.

صحنه دوم: ام رحمان و سلمی در خانه‌ی حبیبه هستند که و ام حبیبه وارد می شوند داستان احراق بیت را تعریف می‌کنند و برای بانوی مدینه مرهمی از سلمی می‌گیرند

صحنه سوم: در خانه ام حبیبه، فضله و ام حبیبه به گفت‌ و گوهای خود، ماجرای فدک و غصب آن و خطبه ایی که حضرت زهرا (سلام الله علیها) قرار است بخوانند مطرح میشود .

صحنه چهارم: حبیبه به خانه مادر میرود. ام حبیبه از مسجد باز میگردد. سلمی که گم شده بود، ناگهان وارد خانه میشود. بخش کوتاهی از سخنان حضرت زهرا (سلام الله علیها) و اعتراض ام سلمه همسر رسول خدا بیان میشود حبیبه در پایان صحنه با اعلام موافقت خود برای زندگی سلمی در خانه اش تغییر عقیده خود را بیان میکند.

صحنه پنجم: زنان مدینه به راهنمایی سلمی برای تجدید بیعت به عیادت بانوی مدینه حضرت زهرا (سلام الله علیها) میروند.

صحنه اول نمایشنامه مرهمی دگر باید

مکان : خانه حبیبه
زمان : ۱ ربیع الاول سال ۱۱ هجری

صحنه روشن میشود. انتهای سمت چپ پرده ی در ورودی است. مقابل تماشاگران و در وسط صحنه نیز پرده ی مطبخ اویزان است بین لین دو پرده و هم چنین سمت راست مطبخ مخده هایی چیده شده است. دیوارها گلی است و یک طاقچه سمت راست مطبخ است، که روی ان فانوس گذاشته شده. کف اتاق گلیم کهنه ایی پهن شده است.

سلمی و حبیبه لباس عزا پوشیده اند و سلمی سربند مشکی زنان عرب را بر سر دارد. حبیبه در حالی که سبدی از برگ های خشک نخل میبافد سمت چپ نشسته است. سمت راست صحنه سلمی به حالت غمزده نشسته و نقطه ی نامعلومی خیره شده است.

حبیبه (نیم نگاهی به سلمی می اندازد و با بی خیالی): مثل همیشه دختر با پدر حرفش شده و حالا هم قهر کرده و آمده منزل برادرش. درست است؟

سلمی (جواب میدهد)

حبیبه: حالا برای چه حرفتان شده؟ به ابویعقوب جه گفتی که دیشب فریادش همه محله را برداشته بود؟

سلمی (جواب نمیدهد)

حبیبه: آهای !سلمی! با تو هستم .مثل همیشه چند روز اینجایی و بعد هم یعقوب برادریش گل میکند و با وساطت او دوباره به خانه برمیگردی. اینکه دیگه این همه غصه خوردن ندارد.

سلمی (ارام سر تکان میدهد): نه!

حبیبه: نه!؟ چرا نه؟ بالاخره ابویعقوب قبول میکند، اخر هرچه باشد دخترش هستی .

سلمی: ای کاش نبودم! چگونه سر بلند کنم اگر…

حبیبه: من نمیفهمم تو از جه سخن میگویی؟

سلمی: رفتار ابویعقوب این اواخر خیلی نگرانم میکند. همیشه به خدا پناه میبرم از سوء ظن . ولی دیشب ….

حبیبه: دیشب چه؟؟

سلمی: از دیروز ظهر که خبر رحلت رسول خدا را شنیدم ناخداگاه دلشوره ایی عجیب تمام وجودم را فراگرفت . احساس میکردم خبرهای خوبی در راه نیست . دلم مشوش بود و فکرم آشفته. حال خوشی نداشتم . تا اینکه … تا اینکه شب پدر به خانه آمد و منکه منتظر چهره غمزده و ماتم گرفته او بودم . وقتی او را شاداب دیدم به فکر فرو رفتم.

حبیبه: کدام فکر سلمی؟ من اصلا سر در نمی آورم

سلمی: همان فکری که اکنون باعث شده من دیگر به خانه ی پدر برنگردم .

حبیبه: می شود کمی واضح تر بگویی دیشب چه میان تو و پدرت گذشته ؟؟ سلمی که تا الان نشسته بود برمیخیزد نور موضعی روی سلمی ای که دارد نگران قدم میزند می افتد در این قسمت مکالمه پدر به صورت افکت پخش می شود ابتدا صدای بسته شدن در می آید سلمی که پشتش به درست ناگهان از جا برمی خیزد سه نسبتاً تاریک نور موضعی روی سلمی صدای سه ضرب طبل به معنی تغییر زمان سلمی آه پدر شما هستی چه خوب شد آمدی ولی چقدر دیر کردی نگرانی و بی خبری دارد مرا می کشد . پیکر رسول خدا را تشییع کردید ؟

ابویقوب (خوشحالی در صدایش موج می زند): خوب راستش نه کسی به دنبال تشییع رسول خدا نیست

سلمی (با تعجب و کمی فریاد): کسی به دنبال تشییع رسول خدا نیست ؟ چرا ؟

ابویقوب: آخر دختر ! تا وقتی جانشین رسول معین نشده که بر پیکر رسول نماز نخواند ، چگونه می شود ان را تشییع کرد ؟

سلمی: جانشین رسول خدا تعیین نشوده ؟!! مگر ابا الحسن جا نشین رسول خدا نیست ؟ پس مردم معطل چه هستند ؟

ابویقوب (ی بلندی سر می دهد و با تمسخر می گوید): ابا الحسن ؟ تنها کسی که از دیروز تا به این لحظه از او سخنی نرفته ابا الحسن است . چه کسی دلش می خواهد که ابا الحسن مولای او بشود؟ (خشم و جدیت در صدایش پر رنگ می شود و حالت تمسخر بیرون می اید) من؟ که به انتقام خون برادرم از او، رنج مسلمانان شدن را پذیرفتم و به مدینه امدم؛ یا ابوحامد که پدرس در احد به دست اباحسن تکه تکه شد ؛ یا شاید هم عبد الرشید که هم پدر هم برادرش در بدر به دست او کشته شدند ؟

سلمی (در حالی که سرش را میان دو دستش گرفته می نشیند): میدانستم. می‌ دانستم. تخلف از عمر پیامبر برای پیوستن به لشکر اسامه؛ تردید تو، پدر، برای لباس عزا پوشیدن ؛ شتافتن ناگهانی ات به سمت مدینه؛ همه‌ی این ها مرا به فکر انداخته بود که تو به راستی مسلمان نشوده‌ای. (صدایش می شکند) می دانستم. از همان دو سال پیش . از همان ماجرای فتح مکه ؛ که تو را به قول خودت به زور مسلمان کرد . از همان روزی که به مدینه امدی و به ما و یعقوب که در خانه ی ام حبیبه بودیم ؛ و به همه ، اعلام کردی که می خواهی همراه فرزندانت در اطراف مدینه زندگی کنی. از همان لحظه فهمیدم …

ابویعقوب (با خشم و فریاد): می خواستم اطراف مدینه باغ داری کنم . به کسی احتیاج داشتم که کمکم کند . این را می فهمی ؟؟

سلمی: انچه به راستی تو را از خانه ی ام حبیبه فراری می داد ، همسایه گی او با مولایم علی بود . نه اینکه باغ های اطراف مدینه دلت را برده باشد. مرا از هم صحبتی با کنیز بانویم محروم کردی که چه بشود ؟؟

ابویعقوب (با خشم): اه ! دیگر بس کن ! اصلا این نام علی حالم را بهم میزند. سلمی ! یکبار دیگر نام او را ببری ، دیگر در خانه من جایی نداری .

سلمی (همان طور که نشته عقب عقب میرود و گویی که از پدر ترسیده ، نگران به بالای سرش جایی که پدر ایستاده خیره میشود . ناگهان برمی خیزد و فریاد آمیخته با خشم):
از دست دادن برادر ، تو را دل چرکین نکرده است . قلبت را از نفرت و کنیه ی علی اکنده کرده ایی ، بخاطر اینکه پیامبر او را عزیز میداشت و سرور عرب میخواند ؛ بخاطر اینکه پیامبر او را مولای تو کرد ؛ آن وقت تو ، پدر !منی را که افتخار میکنم شوهرم همرزم ابالحسن بوده و پیش پای پیامبر قربانی شده ، تهدید میکنی که اگر یکبار دیگر نام علی را بیاورم ، از خانه ات بیرونم میکنی؟ اصلا من میخواهم که اواره کوچه ها باشم ولی نام علی ورد زبانم باشد . حالا که خودت اقرار کردی که به راستی مسلمان نشده ایی ، من خود از خانه تو بیرون میروم . (سلمی در حالی که به سمت راست صحنه میرود فریادی میکشد . گویی که پدر به خشم امده و او را میزند ، سلمی درحابی که میخواهد به سمت در بدود، زمین میخورد. صدای ناله و گریه اش فضا را پر میکند ، صدای خشمگین پدر هم پخش میشود )

ابو یعقوب (با فریاد): برای من خطابه می خواند ! زبانت بریده شود و روح مادرت در عزاب باشد که تورا زایید ! برای من ننگس که تواز نسل منی . از خانه من بیرون برو ! برو !

(صحنه روشن می شود و سلمی به جای خود بر می گردد در حالی که کمی می لنگد. حبیبه سند بافی را کنار گذاشته و به سلمی خیره شده ( نور عمومی ) (هم زمان با صدای بسته شدن در صدای سه ضربه طبل)

سلمی: حالا فهمیدی که این دفعه با گدشته فرق دارد . این دفعه اگر یعقوب به تواند پدر را راضی کند ، من را نمی تواند.

حبیبه: پس بگو چرا یعقوب هم می‌گفت این دفعه فرق می‌کند. صبح ابویعقوب به او گفته بود که اگر سلمی را در خانه‌ای ببیند، هم بر سر او و هم بر سر صاحبان خانه، بلایی می‌آورد که عبرت روزگاران بشود. حتی اگر صاحب آن خانه پسرش باشد یا ام حبیبه. حالا چه می‌کنی؟ کاشانه‌ات را به خاطر هیچ از دست دادی و راهی هم برای بازگشت نگذاشتی. سلمی! تو چرا آرام نمی‌گیری؟ مثل من و هزاران
زن دیگر، سرت به کار خودت باشد.

سلمی: کدام دختری به خاطر هیچ این گونه مقابل پدرش می‌ایستد؟ تو فکر میکنی من دوست ندارم مثل هزاران زن دیگر سرم به کار خودم باشد؟ وقتی من پدرم را دوست دارم و می‌بینم که با پای خویش به سمت آتش می‌رود آرام بگیرم؟ حبیبه! آنوقت که من و مادر و یعقوب و پسرعمو جعفر از مکه هجرت کردیم و به شهر شما آمدیم، تو کودکی بیش نبودی.

در حالیکه من دوازده ساله بودم. یعنی در اوج عاطفه‌ی دختری به پدرش. من مانده بودم حیران، که راه مادر را برگزینم یا به کیش پدر باقی بمانم. تا آنکه روزی چهره‌ی نورانی رسول، و کلام شیوای او کار دل مرا یک سره کرد و من ایمان آوردم. حبیبه! شاید برای من رها کردن شهر و کاشانه و زندگی، آنقدرها سخت نبود، که رها کردن پدر و جدا شدن از او.

وقتی دو سال پیش خبر اسلام آوردن پدر در فتح مکه را شنیدم، خودت دیدیکه چگونه شوق دیدار پدر مرا به استقبال او کشاند. آن وقت دوباره برای پدر جایی در قلبم باز کردم. اما حالا، حالا که خود می‌گوید هنوز بنده‌ی لات و عزی است؛ حالا که خود می‌گوید اسلام نیاورده جز برای انتقام، می‌خواهم بر عاطفه‌ام پا بگذارم و او را دوباره از فکر و قلبم برانم (مکث) و این برایم سخت است.

حبیبه (بی‌خیال): باشد. تو می‌توانی هر جور دلت بخواهد زندگی کنی. اما… راستش… من… من که مثل تو نیستم. من پایبند خانه و زندگی‌ام هستم. و البته زندگی‌ام را همین گونه دوست دارم نه اینکه…

سلمی(دست بلند میکند که ساکت!): حبیبه! فهمیدم چه می‌خواهی بگویی. اگر ابویعقوب فهمید، از خانه‌تان بیرون می‌روم. فعلاً که نمی‌تواند از مدینه دل بکند.

حبیبه: به هر حال، امیدوارم سر عقل بیایی و بلاخره به خانه‌ی پدرت بازگردی. اصلاً رهایش کن. کمکم میکنی این سبدها را تا شب تمام کنم یعقوب صبح فردا می‌رود مدینه.

سلمی (ناگهان از جا می‌پرد): یعقوب می‌خواهد برود مدینه؟

حبیبه (متعجب): آری می‌خواهد برود و یک روز هم بیشتر نمی‌ماند. حالا مگر طوری شده؟

سلمی (هیجان زده): من هم میروم. دلم طاقت ندارد اینجا بمانم. میترسم. از حرفهای دیشب پدر می‌ترسم. میروم به خانه‌ی ام‌حبیبه. آنجا به خانه‌ی ابالحسن و بانویم نزدیک است.

حبیبه (صدایش را بلند می‌کند): میخواهی بروی مدینه چه کنی؟ سپر بلای ابالحسن بشوی؟ بعد هم، از کجا میدانی که مادر من پذیرای تو خواهد بود؟ پدرت را فراموش کردی که صبح به یعقوب چه گفته؟ البته اینجا ماندنت هم چندان بی‌خطر نیست. باید فکری به حال خودت بکنی سلمی!

سلمی: نگرانی که خانه‌ی مادرت بر سرش خراب شود؟ من که گفتم حبیبه! نمی‌گذارم به خاطر لجاجت پدر با من، بلایی بر سر کسی بیاید. (مکث) باشد. برای اینکه مطمئن تر باشی، به مدینه نمیروم.

حبیبه: حالا بهتر شد. لابد ابویعقوب هم تا یکی دو روز دیگر به قریه برنمیگردد.(حبیبه سبدی نیم بافته جلوی سلمی میگذارد) بیا. بیا سرت را با این گرم کن و این فکرها را از آن (اشاره به سر سلمی می‌کند) بیرون کن. (بلند میشود) می‌روم برایت پیاله‌ای شیر بیاورم. از صبح هیچ نخورده‌ای. (حبیبه به مطبخ میرود) صحنه تاریک میشود

صحنـه دوم نمایشنامه مرهمی دگر باید

مکان: خانه حبیبه
زمان: 5 ربیع االول سال یازدهم هجری

نور صدا صحنه روشن می شود. حبیبه، ام‌رحمان زن همسایه و سلمی مشغول سبد بافی هستند.

نور عمومی

ام‌رحمان: راستی سلمی! آن مرهم که برای زخم رحمان داده بودی، تمام شد اگر می توانی کمی دیگر آماده کن. هنوز این بچه بیتابی میکند.

حبیبه: عجب بختی داشتید تو و کودکت که همسایه بهترین مرهم ساز مدینه هستید. و گرنه آن لحظه‌ای که فریاد کودکت از سر درد دل همه را لرزاند، هیچ کداممان نمی دانستیم به درستی چه باید کرد.

سلمی: حق دارد، کودک معصوم. زخمش عمیق است. سوختگی با انبر داغ به این زودیها آرام نمی گیرد. (در حین صحبت به کنار طاقچه می‌رود و مشغول ساختن مرهم میشود.)

حبیبه: نمی دانم چرا این یعقوب از مدینه برنگشت. قرار بود دیروز بیاید. اصلاً کاری به جز فروش چند سبد نداشت که می‌خواست با پول آنها قرضش را به یکی از انصار بپردازد.

ام‌رحمان: به گمانم یعقوب هم در آشوب مدینه گرفتار شده. حبیبه آشوب مدینه؟! یعنی چه؟ ام‌رحمان نمی دانم. درست نمی‌دانم. ابورحمان هم این روزها کمتر خانه است. می‌گوید میان انصار و مهاجرین بر سر جانشینی اختلاف افتاده.

سلمی: چه بر سر مسلمین میرود پس از رسول خدا؟ مگر این انصار و مهاجرینی که بر سر جانشینی میانشان اختلاف افتاده، همان‌ها نبودند که بر جانشینی ابالحسن در حجه الوداع، مقابل پیامبر از هم پیشی می‌گرفتند؟ عجب مردمانی‌اند. از آن روز تاکنون سه ماه هم نگذشته. به همین زودی یادشان رفت؟

ام‌رحمان: نمی‌دانم سلمی برای من هم عجیب است.

حبیبه: شاید مردم را سحر کرده‌اند.

سلمی: سحر کدام است حبیبه؟ آنها یا کینه‌ی علی را به دل دارند و یا…

ام‌رحمان: یا شاید هم مثل ابورحمان می‌خواهند که غدیر را فراموش کنند.

سلمی: چون با وجود علی نمی‌شود دوباره به جاهلیت بازگشت. چون اگر علی زمامدار باشد، تمام نقشه‌های این چند ساله نقش بر آب می‌شود. نقشه‌های به ظاهر مسلمان شدن، نقشه‌های به ظاهر بیعت کردن… صدای کوبه‌ی در می‌آید. حبیبه برمی‌خیزد. سلمی براق میشود که مبادا ابویعقوب باشد.
صدای کوبه در حبیبه کیست؟

ام‌حبیبه: منم حبیبه باز کن.

سلمی (با آسودگی):‌ مادرت است. حبیبه در را باز میکند. زنی نسبتاً میانسال به همراه زنی دیگر که رویش پوشیده است، وارد میشود. صدایش به خستگی و غمگینی نزدیک است.

ام حبیبه: سلام سلمای عزیز! خانه نبودی. مهمانت را این جا آوردم. ببین چه کسی آمده است. (زن رویش را باز میکند. سلمی به سویش میدود)

سلمی‌: سلام فضه‌ی عزیز! قدم بر چشم ما نهادی، دوست من. بیا. بنشین. حالت چگونه است؟

فضه: سلام سلمی. خدا را شکر می گویم.

ام حبیبه: حبیبه. یعقوب امروز به خانه‌ام آمد و گفت به اینجا بیایم و به تو پیغام بدهم که نگرانش نباشی. گفت که معلوم نیست کی به خانه برمیگردد. راستی…

سلمی: ببینم فضه، غم از دست دادن پیامبر چقدر پژمرده ات کرده.

ام حبیبه: فقط این نیست سلمی. هیچ از اوضاع مدینه خبر دارید؟

ام رحمان: میدانیم که آشوب شده و حرف بر سر جانشینی است. سلمی و میدانیم که گویی اصلا ابالحسنی هم وجود ندارد.

فضه: نه سلمی جان! ابالحسن هست. اما (مکث. با بغض)حرمتش شکسته شده. گرگانی درنده بر سرش ریخته‌اند، که با غصب حقش، جگر زخم خوردهاشان را التیام بخشند. برای پسر ابی‌قحافه بیعت گرفتند. به این بهانه که دنیا دیده‌تر از علی است. (سلمی مات به فضه نگاه می کند)
ام حبیبه آنچه امروز پیش چشمان من و فضه اتفاق افتاد گویی کابوس بود. فضه و من نیز به خاطر همین اتفاق اینجا آمدم، سلمی! آمدم از تو مرهمی بگیرم و به مدینه بازگردم. بانویم به من نیاز دارد.

سلمی (شمرده شمرده و با حالت ماتزدگی): آمدهای از من مرهم بگیری؟! برای بانویمان؟!! فضه تو را به خدا چیزی بگو! دارم قالب تهی میکنم.

فضه: آرام. باید آرام باشی سلمی. آری! آمده‌ام از بهترین مرهم گذار مدینه، برای بهترین بانوی مدینه مرهم بگیرم.

ام حبیبه: من فقط میگویم و تو خود ببین. مهلت چند روزه‌ی خلیفه برای بیعت امروز تمام شد. همه بیعت کردند جز ابالحسن و عده‌ی انگشت شمار یارانش. به سراغ او رفتند. چون میدانستند که اگر از او بیعت بگیرند، یارانش نیز بیعت میکنند. این شد که امروز قبل از ظهر به در خانه‌اش رفتند. من از پنجره‌ی خانه‌ام…

فضه: و من در خانه‌ی موالیم…

(همزمان با تعریف کردن ماجرای احراق بیت توسط ام‌حبیبه و فضه صداهای جمعیت و در زدن و فریاد عمر و صدای آتش و … از بلندگوها پخش میشود.) (نور قرمز متحرک. صحنه نسبتا تاریک صدای کوبه در، فریاد عمر، صدای جمعیت، آتش و سوختن در)

ام حبیبه: دیدیم که چه جهنمی برپا شد. من صدای پای جمعیتی را در کوچه شنیدم. دیدم که اطرافیان خلیفه و عده‌ای دیگر (به سلمی نگاه میکند) سلمی می دانم. می دانم که ابویعقوب هم در آن جمع بوده است. (صدایش میشکند)

ام حبیبه: آه! آری! آنها بر در خانه جمع شدند و مشت بر در زدند و صدا بلند کردند که”آمده‌ایم علی را برای: بیعت ببریم.”

(عبارت داخل گیومه با صدای مردانه خشن پخش می شود. )

فضه: بانو جواب داد که اگر نیاید چه؟

ام حبیبه: فریاد زدند که خانه را با اهلش به آتش می کشیم.

فضه: و من کودکان ترسیده‌ی بانویم را در آغوش گرفتم و هراسان به در خانه خیره ماندم.

سلمی (متعجب): و به آتش کشیدند؟ (ام حبیبه و فضه سر تکان می‌دهند که بله)

فضه: آری خانه‌ای که جبرئیل بوسه‌زن آستانش بود به آتش کشیدند.

ام حبیبه: چشمان من دیدند که مردان به خانه هجوم بردند.

فضه: گوش های من، از فریاد بانوی رنج کشیده‌ام را پر شدند.

ام حبیبه: بعد از لحظاتی، من ریسمانی را دیدم که از در خانه بیرون آمد و در پی آن ریسمان، مولایم ابالحسن را. با ریسمان، جانشین نزدیک ترین به رسول خدا را برای بیعت، به مسجد کشاندند.

فضه: و من با فریاد بانو، کودکان وحشت زده را رها کردم و به سمت بانویم شتافتم.

ام حبیبه: آن گاه من، حیرت زده از این همه گستاخی سر به (نور قرمز صداهای جمعیت کم) دیوار نهادم و دیگر هیچ ندیدم. [قطع و نور عمومی آرام آرام طبیعی می شود. میشود و نوحه ای کوتاه پخش میشود.]

سلمی (در حالیکه سر از زانو بر میدارد): که اینگونه با هر چه داشتند، بی شرمی را به نهایت رساندند.

ام رحمان (بهت زده): باور این همه گستاخی برایم سخت است. مگر نه حبیبه؟

حبیبه (سر تکان می دهد و آرام و کوتاه تایید می کند)

(صدای مشت بر در دوباره سلمی را هوشیار میکند. صدای خشن ابویعقوب از پشت در میآید)

ابو یعقوب: های! حبیبه! خانه‌ای؟

حبیبه (هراسان و آهسته): ابویعقوب است. (بلند) آمدم ابویعقوب! آمدم. (دستپاچه و ترسیده به سلمی می گوید) این جا نایست سلمی! از در پشت مطبخ برو بیرون!

(حبیبه هول شده و با نگاه سلمی را بدرقه میکند. دست بالا می برد و گویی دعای کوتاهی می‌خواند. بعد دست به قلبش می گذارد. سلمی به مطبخ می رود و حبیبه در را تا نیمه، باز میکند.)
(صداهای دلهره آور)

ام حبیبه: سلام ابویعقوب! مرا ببخش. زنان همسایه اینجا هستند. آری. آری دارم. بگذار برایت بیاورم. (از مطبخ چند قرص نان آورده و به ابویعقوب می دهد) بیا این هم نان. خدا نگهدار.

حبیبه (حبیبه در را میبندد و در حالیکه پشتش را به در تکیه داده آسوده مینشیند. سلمی آرام به داخل می‌آید):
به خیر گذشت!

(همزمان با بستن در صداها آهسته و سپس قطع می شود.)

ام رحمان: حتماً دوباره سلمی با ابویعقوب حرفش شده، درست نمیگویم؟

حبیبه (نگاه سرزنش آمیز به سلمی می‌اندازد و با صدای آهسته میگوید اوضاع کمی بدتر از گذشته است):
ام‌رحمان! ابویعقوب گفته اگر سلمی را در خانه‌ای ببیند، (با کمی تمسخر) بر سر صاحبان آن خانه بلایی می‌آورد فراموش ناشدنی! هر چه به این سلمی میگویم عاقل شود و به خانه‌ی پدرش برگردد، انگار اصلاً نمیشنود که من چه میگویم. نزدیک بود آن
بلا بر سر من و خانه‌ام بیاید.

ام حبیبه: مگر چه شده و چه گفته‌ای سلمی؟

سلمی: گفته‌ام که ترجیح میدهم نام علی ورد زبانم باشد و آواره کوچه‌ها باشم. آه! حالا که او این کار را کرده و آرام شده، انتقامش را از علی گرفته و به دنبال نان آمده باز هم شما دست بر نمی دارید؟ من چگونه مقابل مولایم سر بلند کنم در حالی که پدرم هیزم آور
آتش خانه‌ی اوست؟(سر بر زانو میگذارد و جملات آخر را غمگین میگوید)

فضه (با دلجوی): سلمای عزیز! آرام باش! همه خوب میدانیم که آتش خانه‌ی مولایم ابالحسن از بدر واحد ملتهب است. آتشی که در دلهای فتنه جو جا گرفته تا روزی سر برآورد و به در خانه‌ی قهرمان بدر و احد چنگ بزند و حرمت خاندان رسول را بسوزاند. تو سربلندی سلمی! من آمده‌ام از تو، که مرهم گذار زخمهای جنگجویان بدر و احد بوده‌ای، برای بازوی کبود از کینه و سینه سوخته از مسمار آتشین، مرهم بگیرم. برخیز سلمی و مرهمی بساز که باید زودتر به مدینه بازگردم. برخیز! (سلمی به مطبخ میرود)

(در فاصله صحبت فضه با سلمی ام‌حبیبه و حبیبه با هم زمزمه میکردند. )

ام حبیبه: راستی فضه! مرا ببخش! حبیبه و سلمی تنها هستند و من دلم رضا نمیدهد که امشب به مدینه بازگردم. تو خود بازگرد. من نیز فردا صبح خواهم آمد.
(سلمی پارچه‌ای در دست دارد. میان پارچه کوزه‌ی کوچکی گذاشته آرام به سمت فضه میرود. کوزه را میان پارچه میپیچد و در دستان فضه که نزدیک در ایستاده میگذارد.)

سلمی: بیا فضه عزیز! سلام مرا به بانویم برسان و بگو برای شفایشان به آن حمد خوانده‌ام.

فضه: خدا جزای خیرت دهد سلمی! مرا از پریشانی درآوردی (همدیگر را در آغوش میگیرند. فضه به سمت در میرود) خدا نگهدارتان باشد. سلمی به سلامت فضه! به سلامت!

ام حبیبه: در پناه خدا باشی! ام‌رحمان به سلامت! خدا حافظت باشد!

حبیبه: خدا نگهدار! (صحنه تاریک میشود)

صحنـه سوم نمایشنامه مرهمی دگر باید

مکان : خانه ام‌حبیبه
زمان : 6 ربیع االول سال 11 هجری ـ صبح

(نور صدا با جابجایی مخده‌ها، گلیم کف اطاق، کوزه‌ها و تغییر نور، تغییر دکور داده می شود. خانه‌ی ام‌حبیبه نشان داده میشود. ام‌حبیبه نشسته و در هاون چیزی می‌کوبد و زیر لب شعری‌عربی زمزمه میکند. صدای کوبه‌ی در می‌آید. ام‌حبیبه برخاسته در را باز میکند.نور عمومی)

ام حبیبه: سلام بر فضه! خادمه‌ی بانویم! بفرما بنشین.

فضه: سلام بر ام حبیبه! مزاحمت نمی‌شوم. کار زیادی ندارم.(لحن خسته و غمگین)

ام حبیبه (هاون را کنار میگذارد): بنشین و برایم از خانه‌ی مولایم ابالحسن بگو.

فضه: چه بگویم برایت ام‌حبیبه. از خانه‌ای که حالش وصف شدنی نیست. انگار بعد از رسول خدا زمین و زمان به هم ریخته‌است. هر لحظه آرزو می کنم هر آنچه به چشمانم میبینم کابوسی بیش نباشد و من زودتر از این خواب عذاب آور رهایی یابم.

ام حبیبه: نه فضه! اینها که می‌بینی خواب نیست.

فضه: راست میگویی ام‌حبیبه. خداوند صبرمان را زیاد کند. (ام‌حبیبه دستها را بالای سر برده و آمین میگوید)آمدم خبر دهم که بانویم ساعتی دیگر قصد دارد به مسجد پیامبر برود و با مردم سخن بگوید چون دیروز عصر که از قریه به مدینه
بازگشتم، فهمیدم که اطرافیان خلیفه …

ام حبیبه: من نیز خبرهایی شنیده‌ام. که به راستی فدک را هم گرفتند؟ هدیه بانویم از پدرش رسول خدا را؟ چه گستاخی بزرگی! یادت هست فضه؟ آن مهمانی بانویمان را؟

فضه: مهمانی که به دستور رسول خدا در خانه‌ی فاطمه بانویم برگزار شد و تمام اهل مدینه در آن شرکت کردند.

ام حبیبه: یادش به خیر! مسلمانان به یمن وجود پر برکت پیامبر چه عزت و شکوهی داشتند، وقتی که بدون هیچ جنگ و خونریزی اهالی فدک برای در امان ماندن خود، تمامی سرزمینشان را در اختیار رسول خدا گذاشتند.

فضه: و جبرائیل، از جانب خدا پیام آورد که: آنچه بدون اسب تاختنِ مسلمانان نصیب پیامبر شود، شخصا به پیامبر تعلق دارد.

ام حبیبه: هنوز هم خاطره‌ی شیرین آن مهمانی از یادم نرفته. مهمانی که پیامبر می خواست در حقیقت در آن اعلام کند که به دستور خداوند، سند فدک را به نام فاطمه، دختر دردانه‌ی‌خود نموده است.

فضه: تمام این بی وفا مردمان انگار به کلی یادشان رفته که تک تکشان از دست مبارک دختر رسول، هدیه‌های خود را گرفتند و رفتند. هدیه‌هایی که از اولین درآمد فدک به مردم مدینه بخشیده شد.

ام حبیبه: خدا رحم‌مان کند. راستی! باید بروم قریه. به سلمی قول داده‌ام او را از اوضاع مدینه باخبر کنم. (کمی مکث) ولی نه. اینگونه هر دوی ما، هم من هم سلمی، از سخنان بانویم محروم می شویم.

فضه: راست می گویی. بهتر است بمانی و بعد از ظهر به قریه بروی. ام حبیبه پس اندکی صبر کن. من هم برای همراهی بانویم تامسجد با تو می‌آیم.

(هاون را بر میدارد و به داخل مطبخ میبرد. چادرش را هم از میخ دیوار بر می‌دارد و با هم از در خانه بیرون میروند. صحنه تاریک می شود)

صحنـه چهارم نمایشنامه مرهمی دگر باید

مکان : خانه ام‌حبیبه
زمان : 6 ربیع الاول سال 11 هجری ـ عصر
نور صدا
(کسی در خانه نیست. صدای کوبه‌ی در. صدای حبیبه)

حبیبه:
مادر! خانه‌ای؟ در را باز کن! (در را آرام باز میکند) ام‌حبیبه! ام‌حبیبه! خانه نیستی؟ آه! هلاک شدم از خستگی و گرما. یعنی کجا رفته؟ چرا هیچکس خانه نیست؟ انگار مدینه خالی از آدم شده. (در حین صحبت با خود، چادر را در می‌آورد. آبی از کوزه می نوشد و با بادبزن خود را باد میزند. حبیبه آسوده نشسته که صدای همهمه‌ای از بیرون می آید. توجهش جلب میشود. به سوی در میرود یعنی چه شده؟ )

هنوز حرفش تمام نشده که در باز می شود و ام‌حبیبه وارد می‌شود( سلام مادر! کجا بودی؟ صدای همهمه مردم ام حبیبه سلام! تو این جا چه میکنی؟ کی آمدی؟ حبیبه چند دقیقه بیشتر نمیشود که آمدهام. این صدای هیاهو چیست؟

ام حبیبه: خبر به تو نرسیده؟

حبیبه: خبر چه؟

ام حبیبه: دخت رسول خدا امروز با مردم سخن گفت. از غصب حقش، باغ فدک. راستی‌ببینم سلمی کجاست؟

حبیبه(سر به زیر می اندازد): راستش امروز صبح که از خواب بیدار شدم دیدم سلمی بافتن سبدها را تمام کرده و رفته. نمیدانم کجا. فکر کردم آمده اینجا. اما حالا که می‌بینم اینجا نیست به دلشوره افتادم. ابویعقوب که اگر او را ببیند زنده‌اش نمی‌گذارد. آنوقت من خودم را نمی‌بخشم.

ام حبیبه: نباید هم ببخشی. آن قدر با این زبان تیزت او را آزردی که آخر گذاشت و رفت. این رسم مهمان نوازی توست که مسلمانی؟ حالا چه کنیم؟ سلمی را از کجا بیابیم؟ در خانه باز میشود و زنی با روی پوشیده با سرعت وارد میشود و در را می بندد. ام‌حبیبه و حبیبه ترسیده به زن زل زده‌اند.

حبیبه (با هراس): تو کیستی؟ این جا چه می کنی؟ چه می‌خواهی؟

(زن رویش را باز می کند)

حبیبه و ام حبیبه (با هم): سلمی!!!

(به سویش می روند و هر کدام او را در آغوش میکشند)

حبیبه: سلمی! یک دفعه چه شد که رفتی؟

ام حبیبه: من مطمئن بودم که تو میتوانیخودت را حفظ کنی. اما اوضاع مدینه آشوب است و هیچ امنیت ندارد. نگرانت شدم. چرا تنها و بی خبر آمدی مدینه؟

سلمی (به سمت کوزه‌ی آب می رود): نمی خواستم دیگر اذیتتان کنم. (با لحن شوخی)حبیبه که دیگر طاقت شنیدن کوبه‌ی در را ندارد.

حبیبه (شرمنده سر به زیر می اندازد): سلمی الان هم ابویعقوب را دیدم که پشت به من از آن سمت کوچه رد میشد. دیدم احتیاط کنم بهتر است.

ام حبیبه: خوب کردی. خوش آمدی. حبیبه! مهماننوازیات را کامل کن و پیاله‌ای شیر برای سلمی بیاور. (حبیبه به مطبخ می رود صدای زنی از بیرون با زمینه‌ی همهمه بلند می‌شود)

ام سلمه: آیا به مثل فاطمه‌ای که دخت رسول خداست این حرفها زده میشود؟

ام حبیبه: این صدا ام‌سلمه همسر رسول خداست. (حبیبه با کاسه‌ی شیر از مطبخ بیرون می‌آید)

ام سلمه:
در صورتی که او حوریه‌ای بین انسانها و مونس پیامبر است. به خدا قسم پیامبر نسبت به او در سرما و گرما دلسوزی میکرد. آیا گمان میکنید پیامبر میراثش را بر او حرام نموده و او را از این مسأله آگاه نکرده‌ است؟ وای بر شما! عجله نکنید که پیامبر ناظر گمراهی شماست به زودی بر خدا وارد میشوید. صدای همسر رسول خدا در همهمه‌ی مردم گم می‌شود. (همهمه‌یمردم)

حبیبه (رو به ام حبیبه): ببینم مگر دخت رسول خدا در مسجد چه گفت که همسر پیامبر، از پنجره‌ی خانه اش سخن می‌گوید و مردم را به یاد قیامت می اندازد؟

سلمی: دخت رسول خدا خطبه‌ای فرمود شنیدنی و ماندی. سخنانش خلیفه و یارانش را رسوا کرد.

ام حبیبه (با تعجب زیاد): سلمی؟!!! ببینم! مگر تو در مسجد بودی؟

حبیبه: از سلمی که این کارها بعید نیست ام حبیبه. چرا تعجب میکنی؟

سلمی (رو به جمعیت حاضر در سالن و بی اعتنا به حبیبه):
آری در مسجد بودم و شنیدم بانویم خطاب به انصار فرمود: ای یادگاران زمان پیامبر و ای یاوران دین اسلام! این چه سستی است در یاری و این چه ضعفی است در کمک به من و چه کوتاهی است درباره‌ی حق من که شما را فرا گرفته است؟ از شما بعید است! آیا در ارث پدرم به من ظلم می‌شود و در حالی که شما مرا می‌بینید و صدای مرا می‌شنوید و آگاهی بر مظلومیت من دارید؟

ام حبیبه (آرام شده) آری و سپس فرمود: من گفتم در حالی که میدانم یاری نکردن وجودتان را فراگرفته و بی‌وفایی همچون لباسی بر قلبهای شما پوشیده شده. ولی این سخنان به خاطر بر لب رسیدن جانم بود و به خاطر ضعف یقین شما و اظهار غصه‌ام و برای اتمام حجت بود. راستی ببینم؟ تو دیدی آن گستاخی را که به دختر پیامبر گفت: اگر ابالحسن در رابطه با خلافت قبل از ابوقحافه با ما صحبت می کرد، ما شخص دیگری را به جای او نمی‌پذیرفتیم!

سلمی: آری دیدم و شنیدم پاسخ بانویم را که جانم به فدایش باد.
فرمود: از من دور شو! خداوند بعد از واقعه‌ی غدیر خم برای احدی دلیل و عذری باقی نگذاشته. سکوت برقرار می شود. سلمی به فکر فرو می‌رود ولی ام‌حبیبه با تعجب او را نگاه می کند. (سلمی با شوق ناگهان از جا می پرد. )

سلمی: راستی ام حبیبه! سخن از غدیر خم به میان کشیده شد. ببینم مگر ما زنان در غدیر جدا از مردانمان بیعت نکردیم؟

ام حبیبه (متعجب تأیید میکند): چرا سلمای عزیز! ولی چه در سرت می گذرد؟

سلمی (با شوق): خوب اگر اینگونه است پس ما هنوز بر بیعت‌مان هستیم. ما باید این را به بانویمان بگوییم. باید به عیادتش برویم و به او بگوییم که ما هنوز بر ولایت ابالحسن استواریم. و مانند مردانمان عهد نشکسته‌ایم. مگر نه ام‌حبیبه؟

ام حبیبه (آرام و با لبخند): آری سلمی! آری دخترم! ما تمام زنان مهاجر و انصار را به تجدید پیمان می‌خوانیم. اما خوب میدانی که اگر خلیفه و پیروانش بفهمند سرمان بر باد است.

سلمی: میدانم ام حبیبه. خوب می دانم که اگر بفهمند، اولین داوطلب نابودی من پدرم است. اما تو، وقتی غربت آل نبیرا، در مدینه النبی می‌بینی؛ دلت نمی‌خواهد، حتی‌ جانت را هم فدایشان کنی؟

ام حبیبه:  چرا سلمای عزیز! می‌خواهم و تمام آرزویم نیز همین است. راستی سلمی امشب را در مدینه می مانی؟

سلمی (نگاهی با لبخند به ام‌حبیبه می اندازد): فقط یک امشب را مزاحمت هستم.

ام حبیبه: و بعد چه می‌کنی سلمی؟

(سکوت صحنه را فرا می گیرد. سلمی نگاهی کوتاه به ام‌حبیبه و حبیبه می‌اندازد و بعد سر را پایین می‌اندازد. ام حبیبه به سلمی نگاه میکند و بعد به حبیبه که خودش را به ریسیدن مشغول کرده و دوباره به سلمی.)

حبیبه(سر به زیر و با گشاده رویی):
در خانه‌ی برادرت به رویت گشوده است سلمی!

سلمی (سر بلند می‌کند): و به ام‌حبیبه لبخند می زنند.

صحنـه پنجم نمایشنامه مرهمی دگر باید

مکان : خانه حضرت زهرا
زمان : 7 ربیع الاول سال 11 هجری
نور صدا

پرده مطبخ کنار می رود و در سوخته نمایان می‌شود. پرده‌ی در ورودی و گلیم کف اطاق برداشته شده. شاخه‌های یک نخل سمت چپ صحنه پیداست و صحنه تبدیل به کوچه‌ی بنی‌هاشم شده. عده‌ی زیادی زنان با چادر از دو طرف صحنه وارد میشوند. مقابل در حلقه میزنند. عده‌ای سمت چپ و عده‌ ای سمت راست. یک نفر مقابل در و وسط این دو گروه زانو میزند و دستانش را به کوبه‌ی در می‌ گیرد و می‌گرید.

زنان همراه نیز منقلب می‌شوند. صداهای هم‌خوانی از بلندگوه‌ای سالن پخش می‌شود. زن بلند شده کوبه‌‌ی در را می‌کوبد. بعد از لحظاتی در باز می‌شود و فضه سر بیرون می‌آورد.

(نور عمومی ضعیف است تمرکز نور روی در خانه است همخوانی زن سلام بر خادمه‌ ی اهل بیت! زنان نیز سلام می‌ کنند)

فضه: و سلام بر شما ( به جمعیت زنان می نگرد) زن آمده ایم از دخت پیامبر خدا عیادت کنیم و نیز عهد خود را با او تازه کنیم. فضه خوش آمدید! بگذارید از بانویم اجازه‌ی ورودتان را بگیرم.

(به داخل میرود. بعد از لحظاتی در نیمه باز، کاملا باز می‌ شود. زن آرام وارد می‌شود و بقیه زنان به دنبالش به داخل خانه می‌روند) ( با ورود آخرین افراد به خانه، صحنه تاریک می شود در ادامه‌ ی هم خوانی سرودی پخش می‌ شود که خطاب به امام زمان است)


دسترسی سریع و آسان به راهکار و محتوا برای مناسبت‌های نیمه شعبان، غدیر، محرم و فاطمیه
برای مطالعه و مشاهده مطالب خدمتگزاران میتوانید به فهرست مطالب در زیر مراجعه نمایید.

فهرست مطالب محرم فهرست مطالب فاطمیه فهرست مطالب نیمه‌شعبان فهرست مطالب غدیر کتابخانه خدمتگزاران
انواع کتیبه غدیر
انواع استیکر پشت شیشه خودرو
اسپند دودکن
انواع جادستمال کاغذی
انواع مگنت یخچالی مذهبی
انواع استکان مذهبی

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

برای ارسال دیدگاه خود، در قسمت زیر دیدگاه و در خط بعدی نام و نام‌خانوادگی خود را بنویسی و بر روی فرستادن دیدگاه بزنید. *

دکمه بازگشت به بالا