نمایشنامه وکیل – نمایشنامه نوجوان غدیر
نمایشنامه وکیل (وقتی ظهور کند دنیا گلستان می شود)
نمایشنامه وکیل بازگو کننده واقعه غدیر به بیانی ساده و در انتها اشاره به وارث غدیر دارد. که شما بزرگواران می توانید در جشن های غدیر از آن استفاده نمایید.
متن نمایشنامه وکیل
(صحنه اتاق یک خانه، برادر وسطی در حال خواندن قرآن، برادر بزرگتر مشغول صحبت با موبایل است.)
برادر بزرگتر: باباقطع کن صداشو مگه نمیبینی دارم با تلفن حرف میزنم باید همه چی رو به شما ها گفت ؟ (برادر بزرگتر عصبی و پرخاشگر) پدر سوخته چند بار بهت بگم اسم و آدرس منو نده به کسی…. فکر نمی کنی یه مشت طلیکار بادست بند و مامور میریزن اینجا؟
چی چی میگه غلط کردی گوش کن ببین چی میگم…گوش کن…سجادی، حاج صمد، قربانی، من دست اینا چک برگشتی دارم، زنگ زدن، بگو نیستم، بگو رفته، بگو مرده، چه میدونم یه جوری دست به سرشون کن. جواد آدرس اینجا را به کسی ندی ها! نه خیر همین که گفتم… باشه… خداحافظ
(دست به طرف استکان چای می برد و شروع به خوردن می کند). (صدای زنگ موبایل برادر بزرگتر شنیده می شود)
برادر بزرگتر: الو…الو…الو…سلام علیکم…سلام علیکم حاج آقا…حاج آقای قربانی شمایید؟…خیلی مخلصیم…اتفاقا پیش پای شما ذکر خیرتون بود…کدوم چک حاج آقا…می ریزم حاج آقا می ریزم…مصیبت زده ام حاج آقا…بله…مگه شما خبر ندارین؟…
ابوی ما مرحوم شدن، راستش رو بخوان درگیر مراسم تدفین ابوی بودیم…قربون شما، خدا رفتگان شمارم رحمت کنه، میریزم…حاج آقا میریزم…نه این دو روز درگیر بودم…ها چک مال دو ماه قبل بوده…بله…بله…حاج آقای قربانی یه صدایی نمی یاد.
حاج آقا؟ نه گوش بدین حاج آقا…طرف شما نه، این طرف ؟!…گوش بدین حاج آقا…صدای اذان، اذانه حاج آقا چرا شما؟ خود من زنگ میزنم…قربونتون برم…التماس دعا…خداحافظ شما.
(گوشی را قطع می کند و به سویی پرتاب می کند.)
برادر وسطی: مجبوری دروغ بگی، کفن و دفن بابا؟ نماز اول وقت؟ تو که دو روز بعد از مراسم تدفینم نرسیدی!
برادر بزرگتر: برو بابا مسخرشو در آوردی، من گرفتارم، تکلیف این مال و اموال باید روشن شه.
برادر وسطی: خجالت بکش آب غسلش هنوز خشک نشده. بعد از این همه مدت که بی خبر گذاشته بودی و رفته بودی حالا اومدی واسه همین؛ تا حالا کجا بودی؟
برادر بزرگتر: دهه….بیا و خوبی کن…. بده اومدم تکلیفتون رو مشخص کنم، اومدیم ثواب کنیم کباب شدیم.
برادر وسطی: بیخودی مارو بهونه نکن…شما دردت چیز دیگست…
برادر بزرگتر: بله دیگه… آقا حقوق بگیرن، معلمن ماه به ماه حقوقشون دو لوپی میره تو جیب….دیگه حساب بازاری بدبخت رو نمیکنن چک برگشتی داره، هزار تا گرفتاری داره… تو می دونی یه لقمه نون حلال در آوردن تو بازار امروز چقدر سخته؟
برادر وسطی: ببین بذار خیالت رو راحت کنم. برای روشن شدن تکلیف مال واموال بابا، باید وکیلش از سفر برگرده. وصیت نامه ام دست اونه.
برادر بزرگتر: کدوم وکیل کدوم وصیت نامه جمع کن بساطتو….من قیم شماها و بزرگترتونم….خیر و صلاحتون رو میخوام…بر فرض هم که وصیت نامهای باشه که نیست چی می شه هیچی یه پول قلمبه ای دست تو میآد قلمبه ای هم دست کوچیکه…جامعه پر از گرگه می خورنتون … مگه من میذارم با این همه پول ول ول بگردین. سرمایه گذاری میکنین اون جایی که من میگم. سهمتون هم محفوظه
برادر وسطی: آره میدونم تو خیلی به فکر مایی…از تلفن هات معلوم بود چقدر وضعت میزونه!
برادر بزرگتر: شیطونه میگه با این تسبیح همچین بزنم تو دهنت که….استغفرالله…(دستهایش را میبرد بالا ) خدایا توبه (به حالت تاسف سر تکان می دهد) (صدای در به گوش میرسد) ….
برادر وسطی: صدای در اومد؛ فکر کنم علیه.
برادر بزرگتر: مطمئنی علیه؟ مامور نباشه.
برادر وسطی: نه نه علی آقاست.
برادر بزرگتر: سلام
برادر وسطی: سلام داداش.
برادر بزرگتر: (از جایش بلند میشود) به سلام داداش کوچیکه گل، کجایی بی معرفت؟
برادر کوچکتر: ما که هستیم با معرفتا سایه شون سنگینه.
برادر بزرگتر: اومدی نسازی ها … بیا رو ترش نکن بشین داداش
برادر وسطی: (به ساعتش نگاه می کند): نزدیکه ظهره، چیزی توی خونه نداریم؛ تا بیرون میرم بر میگردم.
برادر بزرگتر: به سلامت…بفرمایید.(مکث) (چای میریزد برای برادرش) چایی رو بزن روشن شی
برادر کوچکتر: ممنون
برادر بزرگتر: ما اومدیم خدا بخواد به لطف علی تو و حسین رو به سرو سامون برسونیم و برگردیم
برادر کوچکتر: ممنون ولی ما مشکلی نداریم…درد ما رفتن باباست و دل سوخته که شما نمی تونی چارش کنین مگه وقتی مامان مرد تونستید مرهم زخممون باشید؟
برادر بزرگتر: نور به قبرشون بباره داداش نور به قبرشون بباره من که بالا سرتون باشم روح اونا هم شاده ظرف همین دو سه روزه همت کنین تکلیف این مال و اموال رو رشن میکنیم زندگیت میافته رو روال ببین داداش این حسینه کلش خشکه ولی تو خر نشو پای وکیل و وصیتنامه و اینجور حرفا که اومد وسط کلاه تو پس معرکه است چیزی گیرت نمیاد
برادر کوچکتر: مهم نیست من راضیم به رضای بابا هر چی اون خدا بیامرز گفته همونه…وکیل که از سفر اومد همه چی حل میشه
برادر بزرگتر: باز خر شد …باز داداش ما خر شد… بچه جون اوضاع خرابه بر فرض هم که وکیلی باشه اگه این وکیله مال واموال رو کشید بالا یه آبم روش چی؟ اینا هزارتا راه قانونی بلدن بخدا من خیر و صلاحتون رو میخوام به جان عزیزت ریا نباشه تو نماز شبم توی اون قنوت نماز توی اون چهل تا مومن اولیش اسم تو رو میگم دومیش اسم اون داداش کله شقت
برادر کوچکتر: (زیر لب) همش حرف همش ادعا همش جانماز آب کشی … بسه دیگه داداش ناسلامتی ما با هم بودیم من میدونم شما واسه چی اومدی اون وقتی که بابا تو تب ودرد میسوخت کجا بودی؟ بابا مهم بود یا کار دنیا نترس داداش کس دیگهای نخوره وکیل نمیخوره!
برادر بزرگتر: ا ا ا هر چی هیچی نمیگم پررو تر می شه یه الف بچه وایستاده واسه من درس اخلاق می ده اصلا تو رو چه به این حرفها منو بگو که تو رو. آدم حساب کردم نشستم باهات اختلاط کنم پاشو ببینم پاشو گمشو
برادر کوچکتر: تو از ما چی میخوای داداش سهم منو میخوای؟ سهم من واسه تو! تو رو به خدا بذار با درد خودمون تنها بمونیم
برادر بزرگتر: بیغیرت (میزند تو گوشش)
(برادر کوچکتر بلند میشود که از صحنه خارج شود به برادر وسطی که وارد شده برخورد میکند)
برادر وسطی: چه خبرتونه….صداتون تا سر کوچه میآد ما تو این محله آبرو داریم
برادر کوچکتر: از خانداداش سوال کن
( برادر وسطی قضیه را میفهمد و زیر لب لا اله الا الله میگوید. صحنه ساکت است برادر وسطی در گوشهای سفره را پهن میکند)
برادر وسطی: راستی علی از نمایشهای غدیرتون چه خبر؟
برادر کوچکتر: هیچی مشغولیم
برادر وسطی: باید بجنبین وقت زیادی ندارین… برای آقا امیرالمومنین کم نمیشه گذاشت بچسبین به تمریناتون
برادر بزرگتر: پس تو کی درس میخونی بچه نمیخوای به جایی برسی؟ والا از وقتی ما یادمون میاد تو دنبال تیاتر و میاترو این چرت وپرت ها بودی…غلط نکنم باباهه رو هم تو دق دادی حضرت آقا هم که شدن معلم و مشوقتون عوض راهنمایی (رو به برادر وسطی) قبول باشه حاج آقا التماس دعا داریم!
برادر وسطی: درسش میخونه کار واسه ائمه وظیفس چیزی ازش کم نمیکنه هرچی خیر و برکته تو همین کاراست… بفرما سر سفره
برادر بزرگتر: من تا تکلیف این ارث و میراث معلوم نشه لب به غذا نمیزنم اصلا این غذا شبههناکه مال غیر توشه نماز آدم اشکال پیدا میکنه!
برادر وسطی: (توی جوش) چرا نمیفهمی آدم زنده وصیت کرده همه چی رو معلوم کرده وکیل انتخاب کرده واسه اینکه بعد از مرگش من و تو نزنیم تو سر و مغز هم حالیت میشه یا نه؟
برادر بزرگتر: برو خودت رو فیلم کن کی گفته بابا وصیتنامه داشته پیرمرو با اون حال خرابش کجا وصیت کرده؟ به کی؟
برادر وسطی: خودش روز آخر عمرش رو تخت بیمارستان اسم و آدرس وکیلشو بهم داد.
برادر کوچکتر: بله درست میگه
برادر بزرگتر: تو خفه شو! تو حرف نزن مرد حسابی تو چقدر سادهای پیرمرد با اون حال خرابش لابد هذیون میگفته
برادر وسطی: بس کن جلال کدوم هذیون
برادر بزرگتر: چیچی رو بس کن… باز ما رو میندازین رو دنده استدلال… بابا ایهاالناس پیامبرش که پیامبر بود موقع مرگش هذیون گفت بعدشم نه وصیتنامه از خودش به جا گذاشت نه وکیلوصی شماکه مومنی شما که راه خدارو میری باید این چیزها رو بهتر از من بدونی!
برادر وسطی: بهبه چه استدلال محکمی! مرد حسابی این همه سال از خدا عمر گرفتی هنوز نفهمیدی معصوم کسیه که از خطا و اشتباه دوره غیر ممکنه که هذیون بگه مرد حسابی اگه پیامبر هذیون بگه که سنگ رو سنگ بند نمیشه هر روز خدا یک عده بلند میشن واسه هوا هوس خودشونه دستورات خدا رو زیر سئوال میبرن بعدشم وقتی کسی اعتراض کرد میگن پیامبرش پیامآور دستوراتش اشتباه کرد و هذیون گفته (برادر بزرگتر با حرکتی استدلالی او را انکار میکند)
برادر کوچکتر: من یه سوال داشتم، خان داداش، ما چند نفر آدمیم؟
برادر بزرگتر: باز تو حرف زدی؟ باز دو نفر بزرگتر نشستن باهم اختلاط کردن تو اومدی وسط حرف زدی؟
برادر کوچکتر: هیچی بابا غلط کردم.
برادر وسطی: ولش کن بذار حرفشو بزنه
برادر بزرگتر: خیلی خوب سه نفریم. که چی؟
برادر کوچکتر: برادر من، ما که سه نفر آدمیم سر جریان ارث و میراث بابا مشکل پیدا کردیم اگر وصیتنامه بابا اینجا بود و وکیل قانونیش هم بود فکر نمیکنم مشکلی پیدا میکردیم حالا چطور ممکنه پیامبر خدا که لابد از همه عاقلتر بوده که پیامبر شده یک ملتو همینجوری بدون وکیل و وصی ول کنه و بره؟
برادر وسطی: الان خودتو که این همه راه رو کوبیدی و اومدی اینجا یکی رو به جای خودت توی دفتر کارت نذاشتی؟
برادر بزرگتر: ها که گذاشتم نمیذاشتم که طلبکارا میاومدن غارتم میکردن
برادر وسطی: خیلی خوب، قربون آدم چیز فهم پس چطوری میگی پیامبر مردم همین طوری گذاشتِ و رفته؟
برادر بزرگتر: نخیر، نخیر… شما دوتا بالکل مجنون شدید داغید نمیفهمید چی دارید میگید بابا پیامبر کی واسه خودش وکیل وصی گذاشت؟
برادر کوچکتر: (کوبنده) هجدهم ذیحجه درست هیجدهم ذیحجه کاروانیان از آخرین سفر حج پیامبر باز میگشتند هزاران هزار مسافر، آفتاب سوزان، صحرای داغ، خستگی، تشنگی هیچکس میل توقف نداشت ناگهان صدایی برخاست.
(برادر وسطی و برادر کوچکتر نقش جارچیان را بازی میکنند): آهای مسلمین به گوش باشید به هوش باشید. پیامبر فرمودند: همه بایستید همه فرود میآییم. کنار آبگیر خم میمانیم تا آنانکه جلوتر رفتهاند بازگردند و آنانکه عقب ترند به ما برسند همه فرود میآییم، کنار آبگیر خم، به فرمان پیامبر.
برادر کوچکتر: از جهاز شتران منبری بلند ساختند آن قدر بلند که وقتی پیامبر بر فراز آن ایستاد تمام مسافران او را میدیدند دشت ساکت شد همه منتظر بودند تا پیامبر لب به سخن بگشاید همه متتظر بودند تا بدانند که چرا پیامبر در این بیابان گرم و سوزان دستور توقف داده است.
برادر وسطی: (جارچی): سکوت کنید سکوت کنید تا صدای پیامبر به همه برسد
برادر کوچکتر: (راوی) (بالای بلندی می رود): پیامبر شروع به سخن گفتن نمودند نخست حمد و سپاس، خدا را به جا آوردند و بعد گفتند که این آخرین سفری است که من با شما خواهم بود و به زودی به نزد پروردگارم خواهم شتافت جبرئل به پیامبر گفته بود یا ایهاالرسول بلغ ما انزل الیک من ربک و ان لم نفعل فما بلغت رسالتک آن گاه پیامبر در بین خطبه ای طولانی و گهربار علی علیه السلام را به حضور طلبیدند و فرمودند: من کنت مولاء فهذا علی مولاه هر که من مولای اویم پس این علی مولا و صاحب اختیار اوست.
(از هنگامی که راوی میگوید که پیامبر حضرت علی را به حضور خود خواندند برادر وسطی حرکت کرده و به سمت راوی میرود و بالای بلندی رفته راوی دست او را بالا میگیرد و جمله پیامبر را میگوید)
برادر وسطی: (از بلندی پایین میآید): آن گاه مردم دسته دسته به سوی علی علیه السلام آمدند با لقب امیرالمؤمنین او را خواندند و دست در دستش گذاشتنه و با او بیعت کردند.
برادر کوچکتر: … و بودند در میان جمع منافقانی که دل و زبانش یکی نبود. بودند کسانی که نقشه های شوم در سر می پروراندند همانانی که هم پیمان شده بودند تا راه مستقیم خداوند را به بیراهه بکشانند آن اولین کسانی بودند که با علی علیهالسلام بیعت کردند.
(راوی و برادر وسطی در انتهای صحنه فیکس میشوند)
برادر بزرگتر: (به صورت نقش در نقش عبایی بر روی دوش خود میاندازد و در جلوی سن شروع به قدم زدن میکند. گویی برای عده ای سخن میگوید): نقشه هایمان باطل شد حیله هایمان بر باد رفت محمد پسر عمش را به جانشینی خود انتخاب کرد… ولی کور خوانده است، لباس خلافت برازنده ی ماست… این ماییم که به خلافت خواهیم رسید…
اما اکنون باید همرنگ جماعت شده باید رفت و با علی بیعت کرد نباید ترسید محمّد هرگز دروغ نمیگوید اگر خودش میگوید که به زودی از از دنیا خواهد رفت؛ پس به یقین چنین خواهد بود باید منتظر بود…آنگاه که مردم دنیا را بر علی تیره و تار میکنیم اکنون باید همرنگ جماعت شد.
برادر بزرگتر: (به سمت راوی و برادر وسطی میرود زانو میزند و میگوید): بخ بخ لک یا علی یا امیرالمؤمنین خدا رو شکر که تو را مولای هر مرد و زن مومن قرار داد.
و همینان بودند که پس از وفات پیامبر خلافت را غصب کردند همینان بودند که صراط مستقیم خدا را به انحراف کشاندند طناب بر گلوی ولی خدا انداختند تا به زور بیعت بگیرند آه همینان بودند که پهلوی دختر یگانه اش را شکستند.
(صحنه در سکوت فرو میرود… بازیگران هر یک به سمتی میروند و در گوشه ای می نشینند ناگهان صدای در به گوش می رسد)
برادر کوچکتر: صدای در میاد…
برادر بزرگتر: (دستپاچه): یعنی کیه؟ نکنه دنبال من اومدن!
برادر وسطی: صبر کنین تا ببینم کیه.( از صحنه خارج میشود…)
برادر کوچکتر: وکیله
برادر بزرگتر: وکیل؟! کدوم وکیل؟ ما که وکیل نداشتیم که…
(…لحظاتی بعد وکیل وارد صحنه میشود؛ سلام می کند و با همه دست میدهد)
وکیل: عرض میکنم که…من متاسفانه زیاد نمی تونم در خدمتتون باشم…ماشین دم در منتظره و من باید زودتر رفع زحمت کنم… با عرض معذرت بدون مقدمه میرم سر اصل مطلب فعلا خلاصه میگم بعدا سر فرصت همه جیز رو توضیح می دم وصیت نامه ی پدرتون دست منه منم وکیل قانونی ایشون بودم کل اموال ایشون این طوری که توی وصیت نامه هست به سه قسمت تقسیم شده یک قسمت سهم آقا حسینه یعنی فرزند دوم مرحوم، یک قسمت هم سهم آقا علی فرزند صغیر مرحوم، قسمت سوم هم…صرف امور خیریه شده.
برادر بزرگتر: (پرخاشجو و عصبانی): چی میگی آقا؟! همش دروغه…شماها میخواین سهم منو بالا بکشین مت شکایت میکنم مگه الکیه؟ ما از اون سر ایران دلنگ دلنگ اومدیم اینجا که بهمون بگن خوش اومدی؟ هری؟ آقاجون از همون اول هم با من لج داشت! ولی من پدر همتونو در مییارم آدمشم دارم! حالیتون میکنم کلکل کردن با من چه مزهای داره نامردا… بی معرفتا! حیفه اون زحمتی که من برای شما کشیدم. حیف اون… (با عصبانیت از صحنه خارج می شود)
وکیل: داداش بودن نه؟ … مثل اینکه خیلی عصبانی شدن ظاهرا اینطوری که تو وصیتنامه اومده از ارث محروم شدن…
برادر وسطی: ( با لبخندی تلخ): عجب… عجب…
وکیل: خیلی خوب من دیگه باید برم دیرم شده بعدا تماس میگیرم فعلا با اجازه.
( وکیل دوباره با هر دو برادر دست میدهد خداحافڟی می کند و می رود) (کمی در سکوت می گذرد)
برادر کوچکتر: شد مثل آخر نمایشنامه ما! وقتی وکیل میآد؛ تکلیف همه چی روشن میشه.
برادر وسطی: حق رو به حق دار میرسونه؛ ریشهی شک و تردید رو میخشکونه؛ وقتی وکیلمون بیاد…
برادر کوچکتر: … وقتی بیاد، وقتی ظهور کنه، دنیا رو گلستون میکنه داداش… دنیا رو گلستون میکنه.
(هر دو برادر میخندند برادر وسطی پشت برادر کوچکترش می زند و هر دو با هم صحنه را ترک می کنند.)
برای مطالعه و مشاهده مطالب خدمتگزاران میتوانید به فهرست مطالب در زیر مراجعه نمایید.
فهرست مطالب محرم فهرست مطالب فاطمیه فهرست مطالب نیمهشعبان فهرست مطالب غدیر کتابخانه خدمتگزاران