نمایشنامه شیعه و ناصبی – نمایشنامه غدیر

نمایشنامه شیعه و ناصبی – سرمایه زندگی، محبت امیرالمؤمنین علیه السلام

نمایشنامه شیعه و ناصبی ، در مورد سرگذشت تاجری صحبت می کند که تمام زندگی و سرمایه خود را از دست داده و فقط محبت امیرالمؤمنین علیه السلام او را نگه داشته است. به راستی سرمایه ای واقعی زندگی ما چیست؟ کدام سرمایه تا ابد می ماند؟ محبت امیرالمومنین علیه السلام یا زر و سکه؟!!!

متن نمایش

[فضایی ترجیحاً در دو سطح و سکویی در گوشه ی صحنه که راوی روی آن می نشیند. هنگام صحبت راوی فقط سکوی او روشن است. راوی کتابی در دست دارد.] (trak1)  

راوی: سلطان محمّد تاج الدین در کتاب تحفه المجالس نوشته  «تاجری از مردم بغداد، دنیا به او ادبار کرد و شکست خورد و مالیه ی او به کلی نابود گردید به قسمی که محتاج به سؤال شد.» (کتاب را می بندد.)

حکایت از تاجری بغدادی شروع می شود که تمام سرمایه اش را از دست می دهد و چون مرد آبرومندی بوده و رویِ دست دراز کردن و تکدی پیش همشهری های خود را نداشت عازم بصره می شود.

بازار بصره: (نور جلوی دکان فروشنده ایی را روشن می­کند، تاجر به انتظار ایستاده تا آخرین مشتری برود ….)

فروشنده: با این پلاسی که تو بر تن داری، ظاهراً جیبت هم سوراخ است! (می خندد) این­جا چه می خواهی؟ (مکث)

تاجر: کاش مرا صبر و توان بیش از این بود. (ساکت می ماند.)

فروشنده: بگو!

تاجر: گرسنگی امانم بریده ….

فروشنده: دانستم، دانستم! (دستانش را به دعا به سمت آسمان بالا می برد.) خداوندا بیش از این او را صبر ده، که جز طعام خویش، خوراکی اضافه ندارم تا او را دهم.

تاجر: درهمی به من صدقه ده تا خداوند از تو راضی و بنده ی او نیز!

فروشنده: درهم اضافه هم ندارم!

تاجر: خداوند منان بسیار به تو بخشیده. این مال، وبال خویش مساز. درهمی از آن به من گرسنه بخش، که مولایت را هم شاد می کنی!

فروشنده: کدام مولا!

تاجر: به محبّت مولایمان علی ابن ابی طالب علیه السلام گرده نانی به من ده!

فروشنده: به محبّت علی؟!

تاجر: امیرالمؤمنین علیه السلام !

فروشنده: (با فریاد) دور شو رافضی! دور شو! … نحوست خویش از دکانم دور کن که محبّت ام به خاک، بیش از محبّت ام به مولای توست. دریغ از خاک حتّی، که با آن دهانت پر کنم. دور شو!

تاجر: کاش دیار خویش رها نمی کردم و این نامردمان در بصره نمی دیدم…… خداوندا! نیازم را به دست مردانِ نیک طینت و مؤمن رفع کن تا محتاج کافری ناصبی چون او نباشم!

فروشنده: بیش از این گزافه مگو! دور شو!

تاجر: اگر می دانستم کینه ی مولایم به دل داری، به خدا قسم که…. .

فروشنده: به خدا قسم که خدا خواست تا تو را خوار و ذلیل به پیش چشمم در آورد که درستی اعتقاد خویش و گمراهی علویان به عیان ببینم!

تاجر: خداوند ایمان مردمان به آزمون کشد. تو این فرصت از برای خویش تبدیل به آتش کردی و من انشا اللّه با توسل به مولایم، این آزمون به عافیت پشت سرگزارم!

فروشنده: نان چیست! جیبت پر از گوهر کنم، اگر از مولایت دست بکشی!

تاجر: گوهر چیست! اگر بی معرفت او دمی زنده باشم! (سکوت) الحمدللّه!

فروشنده: حمدت از بابت چیست؟ گرسنگی!؟

تاجر: از بابت این­که شکم گرسنه به مالِ حرامِ دشمن علی علیه السلام سیر نکردم!

فروشنده: رافضی! خداوند خوارت کرد، تا محتاجِ چون منی شوی! که ایمانت راست کنی!

تاجر: به عزّت و جلالش که عزیزم داشت، که چهره تو بر من برملا کرد! …… الحمد للّه … (قصد رفتن می کند) شکر بر چنین خدایی و چنین مولایی! شکر! وای بر من اگر پشیزی از حرام این نامرد بر جان ام می نشست… الحمد للّه… .

فروشنده: (به صدای بلند، در حالی که می خندید.) آن­گاه که از پس شکرت بر خدای علی علیه السلام، نعمتی بر تو رسید، خبرم کن تا مردان بشناسم!! (می خندد)

(سیاهی)

راوی: (نشسته) دنیا در نظر مرد تاجر تیره و تار بود، تیره تر شد! در حالی­که آرزوی مرگ می کرد، از آمدن به بصره پشیمان بود، اما توان بازگشت به بغداد را هم نداشت… سرانجام گرسنه تر از قبل و آواره ی کوچه ها، خود را رو در روی بانویی دیدکه در غرفه ی خانه اش ایستاده بود به تماشا!

(روشن)

زن: کیستی غریبه؟

تاجر: اینک، همان که گفتی؛ غریبی سرگردان و محتاجی گرده ایی نان!

زن: گرچه ژنده پوشی، اما به نظر سائل نمی رسی! کیستی!

تاجر: من مردمان این شهر نشناسم، آنان نیز مرا نشناسند. ( نمایشنامه شیعه و ناصبی )

 زن: خود را که می شناسی! بگو نام و نشانت چیست؟

تاجر: می شناسم! من بنده ی خدایم و مولایم امیرالمؤمنین علیه السلام!…… در راه دوستی علی ابن ابی طالب علیه السلام احسان کن و درهمی بر من صدقه ده!

زن: علی؟! (سکوت) دامن خود بگیر! (نوای حیدر، حیدر)

(زن گوشواره هایش را به سوی مرد تاجر می اندازد. مرد خوشحال آن­ها را برسی می کند.)

تاجر: این گوشواره ها بسیار قیمتی است!

 زن: پشیزی نمی ارزد در مقابل نام آن کس که بردی! اما همین ها دریغ می کردم اگر غیرِ او واسطه می آوردی!

تاجر: یا علی  یا مولا…… الحمد اللُه…… ممنون بانو، ممنون… .

زن: این دو گوشواره را فرجامی نیکوست اگر، یکی بنده ­ی خدا  شیعه ی علی علیه السلام را به سامان رساند.

تاجر: این دو گوشواره را آزمونی نیکوست تا بانو، انشااللّه، مرتبه ای بلند تر نزد خداوند بیابد!

زن: انشااللّه

تاجر: الحمدللّه، الحمدللّه! …….

زن: این همه شکر، نه برای این گوهر، که نعمتِ ولایت مولایی چون علی علیه السلام به درگاه خداوند بر!

تاجر: این همه شکر، نه برای این گوهر، که برای توفِّق بر دشمن علی علیه السلام می کنم… خداوند به تو خیر عطا کند…

(با عجله می رود.)

زن: کجا می روی، نانوایی آن سوست!

تاجر: پیش از آن باید به نامردی، از لطف خدا و مردانگی شما خبر رسانم. (سیاهی)

راوی: تاجر مؤمن باشتاب به دکان مرد ناصبی بازگشت و ماجرا را برایش تعریف کرد. (هم­همه­ ی بازار)

فروشنده: لاف بیهوده میزنی! «به نام مولایم به من بخشیدند!» درهم ات کو؟!

تاجر: درهم؟! به تصدّق نام مولایم علی علیه السلام، گوهری گران­بها گرفته ام که باور نتوانی کرد!

فروشنده: پس این­جا چه می خواهی؟!

تاجر: خود گفتی، خبرت کنم! آمده ام تا به نامردان، مردانگی باز شناسم، که همانا زنی چنان در راه محبت مولایش جوانمردی کرد که اگر خدا بخواهد، زندگی ام را شروعی دوباره توانم کرد!

فروشنده: گوهر! آری، تو راست می گویی!

تاجر: راست می گویم! و راست می گویم که خداوند قسم زنی مؤمنه از هزاران هزارمردی چون تو افضل است.

فروشنده: (با تمسخر) خداوندا! او که قدر مردیش نداند، فضیلت زن بودن، عطایش کن!

تاجر: آری! فضیلتی چون آن زن نصیبم گردان که هر آن چه او دارد از نعمت ولایت مولایمان علی علیه السلام است!

فروشنده: علی! علی! آن زن اگر عقل درستی داشت، علی را به ولایت نمی پذیرفت و گوهری به این ارزش، به مرد غریبه ایی نمی داد!

تاجر: گوهر به غریبه نداد! با خدا معامله کرد و برادری مسلمان و هم کیش از غم رهانید، که انشااللّه خداوند هم او را از غم برهاند!

فروشنده: این­همه لاف مزن ! کو؟! اصلاً کجاست آن گوشواره؟

(مرد تاجر گوشواره را نشان می دهد. غضبی شدید مرد ناصبی را فرا می گیرد.)

تاجر: و من نیز درستی اعتقاد خویش و گمراهی تو به عیان دیدم! و می بینم که، کینه ی تو به امیرالمؤمنین علیه السلام تو را سیاه بخت خواهد کرد!

فروشنده: نه! … مگر می شود؟… اما به دکان هیچ زرگری، همانند این گوشواره ندیده بودم… یعنی ممکن است؟ شاید شبیه آن بود! (سیاهی)

(سنج)

راوی: و مرد تاجر گوشواره ها را بگرفت و از پی تجارتی نو بصره را ترک کرد و عازم بغداد شد… (مکث) و امّا مرد ناصبی که سخت پریشان بود، با شتاب به سوی خانه اش رفت… .

فروشنده: گوشوارت کجاست؟! (روسری را از سر زن می کشد.)

 زن: به جایی که باید!

فروشنده: گوشواره به گوش باید!

 زن: نه وقتی مسلمانی گرفتار است!

فروشنده: بگو آن­ها را چه کردی؟

 زن: صدقه دادم!

فروشنده: گوشواره ای چنان گران­بها؟!

 زن: صدقه هر چه عزیرتر، نزد خدا گرامی تر!

(فروشنده با خشونت لگدی به زن میزندو همزمان می­گوید: )

فروشنده: به من حکمت می آموزی؟

زن: چه می کنی؟! میراث مادرم بود، از مال تو که نبود!

فروشنده: چرا تا کنون صدقه نداده بودی؟!

زن: زیرا تا کنون کسی این نام را وسیله قرار نداده بود!

(فروشنده از خشم می سوزد)

فروشنده: چه کسی را وسیله قرار داد؟!

 زن: علی ابن ابی طالب علیه السلام را!

فروشنده: وای بر من! چه ماری در خانه ی من، رافضی بودی و من بی خبر؟!… ملعون به کدام دست، گوشواره تصدق کردی؟!

 زن: به این دست! دست راست!

فروشنده: پس بگیر! این همان خیری است که معامله با خداوند انتظار داشتی! این همان جزا و پاداشی است که خدا نصیب دوستداران علی علیه السلام می کند… بگیر رافضی! (رعد و برق)

(در نور منقطع فلاش مرد ناصبی به سوی زن حمله ور شده است. صدای رعد و برق فضا را در بر می گیرد… پارچه ی قرمزی به نشان ی خون از بازوی زن کشیده می شود…  سکوت و سیاهی)

فروشنده: برو به علی ات بگو تا دستت شفا دهد! ملعون ناصبی دست زن پاک نهاد از کار انداخت و او را طلاق داد و با آن زخم هولناک او را از خانه بیرون کرد.

راوی: (ادامه می دهد.) و آن زن با درد فراوان، راه بیرون شهر گرفت. اما طاقت نیاورد و سرانجام کنار دیوار کاروانسرایی بی هوش نقشِ بر زمین شد.

(همزمان تصویر و صدای راوی، صحنه روشن)

راوی: صاحب کاروانسرا بنا بر احتیاط و عادت شبانه، آن شب هم اطراف کاروانسرایش را بازدید می کرد که ناله های زن نیمه جان را شنید. او را دید، همسرش را صدا کرد و او را به حجره ی کوچکی در کاروانسرا ببرند و زخم دست را بستند. زن که به هوش آمد، شرح ماجرای خود را برای آنان باز گفت. ( نمایشنامه شیعه و ناصبی )

زن کاروانسرادار: نفرین بر دل سیاهش!

مردکاروانسرادار: خواهرم ما نیز از دوستداران اهل بیت ایم. بیش از این اشک مریز که تا هر زمان که بخواهی، میهمان عزیز مایی!

زن کاروانسرادار: این­جا را خانه ی خود بدان، و مرا نیز چون خواهرت! با دل و جان از تو مراقبت خواهم کرد که انشااللّه هرچه زودتر درد این روزهای سخت به پایان رسد و تو نیز دوباره روی آسایش ببینی!

زن: هم اکنون هم چنین است، بخدا که چنین حالی برایم خوشایند تر از نان خوردن در خانه ی آن مرد ناصبی است!

(سیاهی)

راوی: زن در همان کاروانسرا ماندگار شد. گرچه به خاطر دست از کار افتاده اش، حجره را ترک نمی کرد اما به واسطه ی عبادت خداوند دلش آرام بود. او ­که زنی خوش سیما بود  بسبب ایمان و شب زن ده داری هایش، خداوند چنان جمال نورانی به او عطا کرده بود که در شب تاریک حجره اش بی نیاز از چراغی، روشن بود… مدّت­ها به همین روزگار گذشت تا اتّفاقاًً در یکی از سال­ها، قافله ی مال التجاره­ای به بصره وارد شد و در کاروانسرا اقامت کرد. رئیس قافله که عادت به تهجد و عبادت و نماز شب داشت، نیمه شب برای وضو برخاست. آن­گاه از حجره کوچکی نوری دید. چون کاروان دیگری در آن­جا سراغ نداشت،کنجکاو شد. به حجره نگاه کرد؛ چراغی ندید! بلکه زنی را در حال عبادت دیدکه نور سیمایش، شگفت زده اش کرد!

(مرد کاروانسرادار که در حال گشت است مرد تاجر را می ­بیند…) (صدای جیرجیرک)

مردکاروانسرادار: این­جا چه می کنی برادر؟!

تاجر: او فرشته است یا بشر؟!

(مردکاروانسرادار دست او را می گیرد تا از آن­جا ببرد …. .)

مردکاروانسرادار: بیا برویم!

تاجر: قسم ات می دهم که بگویی چه کسی در این حجره ساکن است! ( نمایشنامه شیعه و ناصبی )

مردکاروانسرادار: این حجره از آن دختر من است.

تاجر: اما تو که دختری نداشتی!

مردکاروانسرادار: اینک من سرپرست اویم!

تاجر:  او کیست؟ چرا این­جا ساکن است؟!

مردکاروانسرادار: از من مپرس! نمی خواهد کسی از او چیزی بداند!

(مرد قافله سالار دو کیسه ی اشرفی از شالش بیرون می کشد و به مرد کاروانسرادار می دهد… .)

مردکاروانسرادار: این­ها چیست؟! از من چه می خواهی؟

تاجر: آیا این دختر، همسری هم دارد؟!

مردکاروانسرادار: برای چه می­ پرسی؟

تاجر: برادر پاسخم را به سؤالی دیگر به تعویق مینداز! بگو!

مردکاروانسرادار: … نه، همسری ندارد. اما… قبلاً در عقد کس دیگری بوده است.

تاجر: مرا با آن عقد و ازدواج کاری نیست…. کسی که خداوند چنان نورانیتی را به او بخشیده، معلوم است صاحب شرافتی عظیم است! باشد که در جوار او، مرا نیز فیضی رسد… برادری کن و اسباب این وصلت مهیّا کن!

مردکاروانسرادار: او زنی مؤمن و صاحب کمال  است. خود بهتر از هرکس صلاح خویش می شناسد، اما من نیز به سبب آن­چه از تو شنیده ام، تلاش می کنم تا به مقصود رسی….. این اشرفی ها را هم باز پس گیر. برای این کار نیازی به…

تاجر: نه! این هدیه را از من بپذیر!

مردکاروانسرادار: (با لبخند) شاید او نپذیرفت!

تاجر: این پیشکش از آن توست؛ به سبب سرپرستی او، و قبول این زحمت… .

مردکاروانسرادار: چه او بپذیرد… .

تاجر:  و خدایی ناکرده، نپذیرد!

راوی: مرد کاروانسرادار به حجره اش برگشت و از صاحب قافله آن­چه شنیده بود به همسرش باز گفت. همسر او با اجازه وارد اتاق زن شد تا ماجرای این خواستگاری بازگوید؛ آن­چه از نیکنامی مرد و دولت و حشمت او شنیده بود، برای زن تعریف کرد… و چنان از صفات پسندیده ی مرد تاجر گفت که…

 زن: آیا سرگذشت مرا می داند؟

زن کاروانسرادار: آن­چه می داند اینست که پیش از این، در عقد مرد دیگری بودی، همین!

زن: پس نمی داند، دستم… (تعمداً سکوت می کند.)

زن کاروانسرادار: نه…

 زن: آیا زنی این­چنین را انتظار می کشد؟! … اصلاً من می توانم از عهده ی انتظاراتش برآیم؟! با نوی خانه ی او باشم؟

زن کاروانسرادار: به گمانم آن­چه او را شیفته ی تو کرده، سیمای پر نور توست که خدای عزوجلّ  به پاس عبادات شبانه نصیبت کرده… بیش از این خود را میازار. بگذار بیاید تا هر آن­چه لازم می دانی، خود به او بگویی!

زن: (به دستش نگاه می کند.) آری …… گرچه نیاز به گفتن هیچ چیز نیست!

زن کاروانسرادار: هرچه بشود، من و همسرم همیشه در کنار تو خواهیم بود….. بگو به او چه بگویم؟

 زن: یک امشب مرا مهلت ده!

(زن ­کاروانسرادار می رود.) (مناجات و نور سبز)

زن: (اشک­ریزان) ای قادر متعال! به حق ذات بی زوال خود، مرا نزد این مرد شرمنده نساز! …. ترا قسم می دهم به حق مولایم امیرالمؤمنین علیه السلام که دستی را که در راه محبّت مولایم قطع شده است، به من بازگردانی و مرا نزد مردی که خواستار همسری من است، شرمنده نکنی!…. «انتَ محیی العظام و هی رمیم……» کمکم کن!

راوی: و چندان بگریست و به درگاه خداوند منان استغاثه نمود و متوسل به امیرالمؤمنین علیه السلام گشت که از هوش برفت. چون به هوش آمد دست خود را سالم یافت. فریادی بزد و به شکر، سجده کرد. صاحب کاروانسرا چون بانگ او شنید، به حجره او در آمد. دختر را دید با دستانی سالم! (راوی کتاب را می بندد.) و اما شفا پیدا کردن زن به گوش تاجر رسید. محبتی که از زن بر دلش نشسته بود، به دنبال آن معجزه، چنان مضاعف شد که وصف نتوان کرد … او را به عقد خود در آورد و به شهر خویش برد. و زن دگانی با سعادتی آغاز کردند… سال­ها گذشت، روزی در خانه خود بود که سائلی در را کوبید.

(صدای در زدن به گوش می رسد. مرد سائل کناری می ایستد.)

مرد سائل: ای مردم کمک کنید! گرسنه ای را سیر کنید… .به یُمن نعمتی که خداوند ارزانی تان کرده، مرا گرده نانی صدقه دهید.

(مرد و زن رو در روی هم در سکوت ایستادند.)

 زن: تو تاجر بصری نیستی؟!

مرد سائل: از کجا مرا شناختی؟

 زن: آری! تو همان ناصبی هستی که دست عیال خود را قطع کردی و از خانه بیرون کردی و گفتی… .

مرد سائل: و گفتم؛ برو تا علی علیه السلام دستت شفا دهد! آری منم!

 زن: مرا می شناسی؟

مرد سائل: هرگز به عمرم زنی با این حشمت و جمال ندیده بودم!

زن: در عجبم از تو! من همان عیال تو هستم!

مرد سائل: که داغ آن دست به دل داری و البته کینه ی من! بروم که از خانه ی تو هیچ به من نرسد…. .(قصد رفتن می کند.)

( مرد تاجر از پشت وارد شده، می­ ایستد.)

 زن: بمان! (دستش را جلو می برد.) و ببین که امیرالمؤمنین علیه السلام  دستم به من بازگردانده و به سریر عزّت و ثروت نشانده!

مرد سائل: وای بر من!….. این تویی؟! با این حشمت و جاه! ودستت!

زن: این همان وعده ایست که خداوند به دوستداران امیرالمؤمنین علیه السلام  داده… (به سر تا پای مرد نگاهی می اندازد.) اما بگو پاسخی که خداوند به دشمنان علی ابن ابیطالب علیه السلام  داد، چه بود؟!…. آن­همه اموالت کجاست؟ چه شد که روزگار به صدقه می گذرانی؟

مرد سائل: آن زمان که تو را طلاق دادم و از خانه بیرون کردم، آتشی در دکانم افتاد…آن­چه از مال و مکنت انباشته بودم، به طرفه العینی سوخت و برباد رفت.

زن: سرانجام دشمنی با امیرالمؤمنین علیه السلام را به چشم دیدی! …. از خداوند شرم کن و ترک این مطلب باطل کن، که خداوند تو را فرصت داده تا حق بشناسی و راه راست، از بیراهه بازشناسی و الا، خسران ابدی، آنی است که در قیامت به انتظار تو و هم­مسلکان توست! ( نمایشنامه شیعه و ناصبی )

(مرد تاجر که گوشه ایی ایستاده بود، جلوتر می آید… .)

زن: اینجایی؟!…. بیا تا قصه ایی عجیب برایت بگویم!

تاجر: اللّه اکبر! همه را شنیدم! اما چیزی هست که شما نشنیده اید!

زن: چه؟

تاجر: آن سائلی که گوشواره به او دادی، من هستم.

راوی: اللّه اکبر!

دسترسی سریع و آسان به راهکار و محتوا برای مناسبت‌های نیمه شعبان، غدیر، محرم و فاطمیه
برای مطالعه و مشاهده مطالب خدمتگزاران میتوانید به فهرست مطالب در زیر مراجعه نمایید.

فهرست مطالب محرم فهرست مطالب فاطمیه فهرست مطالب نیمه‌شعبان فهرست مطالب غدیر کتابخانه خدمتگزاران
انواع کتیبه غدیر
انواع استیکر پشت شیشه خودرو
اسپند دودکن
انواع جادستمال کاغذی
انواع مگنت یخچالی مذهبی
انواع استکان مذهبی

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا