نمایشنامه رویا – نمایشنامه غدیر

نمایشنامه رویا یک معامله پرسود با امیرالمؤمنین علیه السلام

نمایشنامه رویا ، نشان دهنده ی محبت بی حد و اندازه ای ست، که اگر یک قدم به سمت حق که امیرالمؤمنین علیه السلام است برداری حضرت هزار قدم برایت برمی دارد. یک معامله پرسود است.

متن نمایشنامه رویا

(صحنه، فردی را نشان می دهد که نشسته و سرش را تا روی زانویش پایین آورده. 4 نفر دیگر با شال­ها و لباس­های یک­رنگ، افتان و خیزان او را دور می زنند.)

اوّلی: این دست و دلبازی جای دیگر سراغ کردنی نیست.

دوّمی: هر جا رفته ام دست رد به سینه ام زده اند.

سوّمی: به هرکس شکوایه ی فقر برده ام از شنیدن آن طفره رفته.

چهارمی: با هرکس رازِ نیاز گفته ام بر ملایم کرده.

اوّلی: چه بد مردمی هستند مردم این دیار!

دوّمی: چه سخت است رنج بی کسی میان اینان.

سوّمی: گفته اند خانه ی جعفر مأوای آن­هاست که دل از همه بریده اند.

چهارمی: گفته اند مستمندی کوبه ی در خانه اش را نمی زند مگر که دست پر باز گردد.

اوّلی: گفته اند به هیچ دل خسته و ورشکسته ای پشت نمی کند.

دوّمی: گفته اند دست همه ی مقروضان را می گیرد حتی اگر عاجز از جبران آن باشند.

شیعیان امیرالمؤمنین علیه السلام

سوّمی: از شیعیان امیرالمؤمنینم، افتاده و زندگی باخته ام، طوفان زده ی مصیبت ها. آمده ام دست بر شانه ی تو بگذارم تا زانوانم توان ایستادن بگیرد. (جعفر به خود می پیچد آرام آرام سرش را بالا می آورد…. انگار می خواهد چیزی بگوید.)

چهارمی: طالب علم دینم و زندگی وقف آن کرده­ ام. به نان خشک و نمک مولایم علی خو دارم…. امّا، رنج گرسنگی زن و فرزند طاقتم طاق کرده. آمده ام اگر خواستی سهمِ امام از مال خود بیرون کنی اندکی سفره ی مرا رونق بخشی. (حرکت جعفر شدیدتر شده)

اوّلی: از کودکی در سرمای بی پدری لرزیده ام. چه بسیار شبها که اجاق خانه مان به انفاق تو روشن شده. آمده ام باز گرد یتیمی، تو از چهره ام پاک کنی تا مادر و خواهران رنگ پریده ام را به لبخندی شادی بخشی. (جعفر با بی تابی کاملاً نشسته)

دوّمی: سادات همه دل­خوش به تو هستندکه به روز ابتلایشان بی هیچ عذر و بهانه ای گره از کارشان می گشایی. آمده ­ام آبروی سیادتم را گرو بگذارم تا برای ادای دیونم از تو قرض بگیرم.

جعفر: (سرش را بالا می کند و با لحن حزین و غصه دار می گوید) نه… شما را به خدا بس کنید… (با بغض) دیگر نمی توانم… از پا افتاده ام. خود ورشکسته ام و شرمنده از شما. دیگر نمی توانم… .

نمایشنامه رویا – صحنه تغییر میکند

(آرام آرام دوباره سرش را روی زانو می برد. در این اثنا 4 بازیگر شال ­های گردن خود را برمی دارند و شال­ های دیگر را با رنگ ­های گوناگون به نحوی به گردن می اندازند که با یک دست خود بتوانند دنباله ی آن را به حرکت در آورند. این بار در مسیری خلاف مسیر گذشته به دور جعفر می گردند و با حالت طلبکارانه سخن می گویند.)

اوّلی: کوله بار دِینت به دیگران هر روز سنگین ­تر می شود.

دوّمی: تا کی می خواهی از کیسه ی خوش­نامیت آبرو خرج کنی و مال مردم را پس ندهی؟

سوّمی: دستار عوام فریبی از چهره ات باز کن و بگو ورشکسته ای.

چهارمی: مالِ مردم خوردنی نیست. خصوصاً برای آن­ها که نام شیعه ی علی بر خود نهاده اند.

اوّلی: چاره ای بیندیش جعفر! کاری بکن.

دوّمی: مگر می شود حساب سادات را از دیگران جدا کرد؟ این­ها طلبکارند و تو به همه ی آن­ها بدهکار.

سوّمی: کار را تمام کن. از هر که طلب داری بستان و حق ما را باز گردان.

(در اثنای جملات بالا، باز جعفر به شکل بی تابی به خود می پیچد و آرام بر می خیزد. چهار نفری که دور او می چرخند نسبت به او حرکات خطابی دارند و گوشه ی شال خود را به شکل گوناگونی حرکت می دهند و باعث آزار و اذیت بیشتر جعفر می شوند. پس از این جملات جعفر فریاد می زند و جملات زیر را می گوید. با فریاد او، دومی و سومی خارج می شوند. اولی با شال سبز رنگ (همرنگ جعفر) و چهارمی با شال قرمز رنگ طرفین جعفر باقی می مانند.)

نمایشنامه رویا

جعفر: نمی توانم… نمی توانم… به شما هم می گویم… نمی توانم… دیگر آهی در بساط ندارم که حتی خرج آبروی در حال ریختنم کنم. راحتم بگذارید! امانم دهید! مجالی که خود را بجویم و مال از کف داده ام را بازیابم…. به خدا پس می دهم، مال همه تان را… شما را به خدا رهایم کنید.

مهران(اولی): کابوس دیدی جعفر…. آسوده باش. (دستانش را پشت شانه های جعفر قرار می دهد و با ملاطفت با او رفتار می کند.)

جعفر: ها … تو هستی مهران؟

مهران: آری آسوده باش . من که به طلب کاری نیامده ام. آمده ام حالت را بپرسم.

جابر: اما من به طلبکاری آمده ام. (با خنده و تمسخر) شنیده ام آن­چه قرض به سادات شهر داده ای و نتوانستی پس بگیری به حساب مولایت علی علیه السلام نوشته ای. حالا علی اول بدهکار توست و تو منتظری روزی طلبت را از او بستانی. برو… برو طلبت را از او بگیر. آخر تا کی می خواهی این بازی را ادامه دهی مرد؟ تو حالا خودت از هر کسی به پول محتاج ­تری. چگونه منتظری این روغن ریخته، روزی فتیله ی چراغت را دوباره روشن کند؟ تمامش کن. فردا…. فقط تا فردا فرصت داری پول مرا باز گردانی. طلوع آفتاب می آیم. یا طلبم را می گیرم یا نزد قاضی می روم. (صحنه را ترک می کند.)

جعفر: اما…جابر…

مهران: طوری نیست جعفر. فردا هم از آن خدای کریم است.

جعفر: اگر فردا بیاید و . . . مصیّب . . . مصیّب

مصیّب: (از پشت صحنه) بله آقا . . . بله

جعفر: دفتر حسابم را بیاور.

مصیّب: چشم آقا . . . آوردم.

مهران: از کس دیگری طلب نداری جعفر؟

جعفر: (با نگرانی) شاید. می خواهم همین را در دفتر ببینم.

(مصیّب با یک دفتر بزرگ جلد پوستی، یک قلم و دوات و یک چرتکه وارد می شود.)

 مصیّب: سلام آقا! سلام بر شما . . . بفرمایید این هم دفتر. این هم قلم ودوات. میز بیاورم آقا؟

جعفر: بیاور…هر کاری می خواهی بکن… (با شتاب دفتر را می گیرد و ورق می زند)

مصیّب: چشم آقا…

(مصیّب خارج می شود و با یک میز کوچک با یک مکعب مستطیل کوتاه که در حکم میز باشد وارد می شود. جعفر مشغول ورق زدن دفتر و یادداشت کردن بعضی اسامی و ارقام است. مهران هم به آن­ها دقیق شده است.)

مصیّب: آقا شما را به خدا حرف مرا بشنوید. صبح امروز مبلغ آن­ها را که دستور دادید نامشان را قلم بگیرم جمع زدم، می دانید چقدر شد؟

جعفر:  چقدر شد؟

مصیّب: هزار اشرفی. آن­چه همه طلب­کاران از آقا می خواهند کمتر از این است. آقا شما را به خدا اجازه دهید بروم سراغشان پولتان را پس بگیرم.

جعفر: (با اعتراض) مصیّب… تو دوباره پای این حرف ها را به میان کشیدی؟ چند بار به تو بگویم؟ گفته ام نام آن­ها را قلم بگیری و محو کنی، بعد هم بنویسی به امیرالمؤمنین علیه السلام قرض داده شد. من نام آن­ها را به خاطر  دارم و نمی خواهم به یادم بیاوری، تمام.

مهران: امّا جعفر، بعضی از آن­ها دیگر وضعشان رونق گرفته، استطاعت پرداخت وامشان را دارند.

جعفر: مهران… مهران تو باز هم داری سخن مصیّب را تکرار می کنی. من برای بازگشت هر کدام از پول­ ها زمانی را مقرر کرده بودم. آن­ها هم که پول گرفته اند مسلمان و شیعه بوده اند و فرزند امیرالمؤمنین علیه السلام. عهد و قرار و بدهکاری هم سرشان می­ شده. پس لابد مشکلی داشته اند که به وقتش نپرداخته اند.

نمایشنامه رویا – معامله

(مکث) من هم همان وقت اسمشان را از دفترم پاک کردم و فقط برای دل­خوشی خودم نوشته­ام به امیرالمؤمنین علیه السلام قرض داده شده.

(مکث) مصیّب نام آن­ها که به تازگی با ما معامله داشتند را جدا کن. فقط طلب از آن­ها وصول کن. شاید تا فردا بخشی از پول جابر مهیّا شود.

مصیّب: چشم آقا… (دفتر را بر می دارد)

مهران: درست است بعضی مثل من هنوز نتوانسته اند پول تو را بپردازند. امّا بسیاری از قرض­مندان دیروز اغنیای امروزند، به خوبی قادرند…  (جعفر کلامش را قطع می کند)

جعفر: مهران… مهران بس است دیگر… رها کن این اصرار را… .

مهران: من آماده ام خودم این کار را… (دوباره جعفر کلامش را قطع می کند)

جعفر: حتّی حاضر نیستم یک کلام دیگر بشنوم… .شما را به خدا بروید، تنهایم بگذارید… .

(مهران و مصیّب در سکوت و به آرامی صحنه را ترک می کنند و جعفر به تنهایی در وسط صحنه می ماند. در صورت امکان نورها کم می شود. نور آبی و افکت جیرجیرک به نشانه ی شب در ادامه ی پخش می­شود.) یا امیرالمؤمنین علیه السلام

جعفر: (به آرامی می ایستد) یا امیرالمؤمنین! تو خود بر کار من شاهدی. من… من به نام و یاد شما چنین کرده ام بی هیچ طمع و انتظاری. این همه از سر محبّت  بوده است و مهر. این کمترین خدمتی است که نوکر به آقای خود می کند. از آشفته حالی خود هم گله ای ندارم. چشم توکل به کرم خداوندی دوخته ام و دل از تشویش شسته.

می دانم که دیر یا زود با رحمت الاهی همه چیز به سامان می شود اما… زخم زبان دیگران را چه کنم؟ تحمّل کردنی نیست. آن­چه برای شما کرده­ام به نیشخندِ این و آن تمسخر شود. هرگز از کرده ی خود پشیمان نیستم و همواره محبّت شما را با ذره ذره ی وجودم حس می کنم. حالا بیشتر از گذشته.

امّا آسمان خانه ی دلم از کنایه های مردم ابری شده و تحمل سرزنش غریبه و آشنا را ندارد. می ترسم با صاعقه تصمیمی غفلت آمیز ثمره ی اخلاص گذشته ام را بسوزانم و تباه کند.

مولای من!

امروز روزگار با من نا همرنگ است و سر آشتی ندارد. زندگی را بر من تنگ تر و تنگ تر می گیرد. نکند با وسوسه های ملال انگیز مردم از این مهر شیرینِ به تو روی برتابم و تلخ عاقبت شوم. اما . . . روی نمی گردانم، چیزی از درونم می گوید هنوز تو را دوست دارم، بیشتر از همیشه.

محبتت مرا گرم می کند. گرم خدمت گزاری و ادب بیشتر. خدایا! تو را به عزیزترین کسانت، علی و فرزندانش مرا یاری کن تا زخم زبان مردم از پایم نیاندازد و شکیباییم را ذوب نکند . . . خدایا کمکم کن !. . . خدایا یاریم کن !. . .

(در اثنای جملات آخر آرام آرام می نشیند و دوباره سرش را تا روی زانوانش پائین می آورد و به همان صورت می خوابد. در صورت امکان نورهای رنگارنگی آرام از روی او می گذرد و شعر کوتاه و زیبایی­­  حداکثر 2 دقیقه در مورد امیر المؤمنین علیه السلام و توسل به ایشان پخش می شود. صحنه از لحاظ نور و صدا، آرام آرام فِید می شود. وقتی کاملاً سکوت برقرار شد، جابر با شتاب و پر سر و صدا در صورت امکان همراه با صدای طبل در می زند.)

جابر: جعفر . . . جعفر، در را باز کن. آفتاب زده، برخیز و به وعده ات عمل کن. آمده ام طلبم را بگیرم.

(جعفر سراسیمه بر می خیزد، اطراف را نگاه می کند. یک کیسه ی اشرفی روی میز کوچک جلوی خود می بیند. با تعجب زیاد و اشتیاق فراوان به آن نگاه کرده و خدا را شکر می کند. ناگاه متوجّه ی سر و صدا می شود.)

جعفر: آمدم، آمدم (به طرف در فرضی که جابر به آن می کوبد) سلام تو هستی جابر؟

جابر: چرا در را باز نمی کنید؟ پس این مصیّب غلامت کجاست؟

جعفر: به گمانم صبح زود برای وصول طلب­ها رفته.

جابر: می خواستی بگویی  اول سراغ بدهکار بزرگت علی برود. شاید بتواند چیزی از اشرفی هایت را بگیرد.

جعفر: دیگر لازم نیست مصیّب را به سراغ کسی بفرستم. پولت را بگیر و برو. (جعفر کیسه ی سفید اشرفی ها را بر می دارد و گره اش را باز می کند.)

جابر: اُوه! عجب! . . . اشرفی فراوانی شده! دیشب را از دیوار خانه ی مردم بالا رفته ای، یا تصمیمت عوض شده و از مرکب شیطان پیاده شده ای؟

جعفر:

حق داری، عقلت بیش از این نمی رسد. جز این راه حل نمی شناسی. مردک من نه دزدی از خانه ی مردم کرده ام و نه تصمیم را عوض کردم. این­ها که می بینی مولایم علی فرستاده، به ازای آن­چه به او قرض داده بودم.

(جابر خنده ای بلند و طولانی می کند حالتی به خود می گیرد که انگار از شدّت خنده از خود بی خود شده است. در اثنای خنده ی او  مهران و مصیّب وارد می شوند و سلام می کنند.)

مهران: سلام جعفر، چه خبر شده؟ جعفر این پول را از کجا آورده ای؟

جابر: (در حالیکه شدیداً می خندد) می گوید مولایش فرستاده مولایش . . . این همه پول را مولایش فرستاده . . .

مهران: چه می گوید جعفر؟

جعفر: راست می گوید، هر چند که نمی فهمد چه می گوید!

مهران: چگونه؟

جابر: (باز هم می خندد) مگر نشنیدی؟ گفتم که مولایش فرستاده! (یک­باره خنده اش را قطع می کند و جدی ادامه می دهد) ما را طفل انگاشته ای؟ حقیقت را بگو! دیشب از دیوار خانه ی کدام بخت برگشته­ ای بالا رفته ای؟

مهران: مهار کلامت را بگیر جابر. این لودگی و بی حرمتی شایسته ی بزرگ­زاده ای چون جعفر نیست.

جعفر: (در حالی­که میانه ی صحنه زانو زده و کاملاً بالا را نگاه می کند) حق دارد که باور نکند . . . شما هم حق دارید باور نکنید . . . خودم نیز هنوز باور نکرده­ ام. (مبهوت به یک نقطه نگاه می کند و سخن می گوید)

رؤیای نیمه شب

مصیّب: چه چیز را آقا؟

جعفر: آن­چه در رؤیای نیمه شب دیده ام.

مصیّب: چه دیده اید آقا؟

جعفر: این کیسه ی اشرفی را (به کیسه ی سفید اشاره می کند.)

مصیّب: همین کیسه را؟

جعفر: آری همین کیسه . . . شامگاه دیروز به نیش کلام جابر سوختم و خاکستر شدم. غبار یأس و نومیدی بر همه ی وجودم نشست. آن­گاه از سرِ درد با مولایم به راز نشستم. زار و خسته، درد تمنّا بسویش بردم و میان شور و جذبه ی گفتگو با او به خواب رفتم. عمیق و آرام. رؤیایی روح نواز خوابم را شیرین تر کرد.

دو پاره نور می دیدم، دو نوجوان خوش­ سیما، آن سوتر رسول خدا که از آن­ها می پرسیدند: عزیزان من پدرتان علی کجاست؟ لختی بعد امیر المؤمنین علیه السلام را هم دیدم که می فرمود من اینجا هستم یا رسول اللّه. . .

نمایشنامه رویا – کلمات نورانی

پیامبر خدا مرا به امیر المؤمنان علیه السلام نشان دادند و فرمودند: یا علی! چرا طلب این مرد را نمی دهی؟ خدایا من خواب بودم یا بیدار. میان  امیرالمؤمنین علیه السلام و رسول خدا صلی الله و علیه و آله سخن از من بود و حساب و کتابم. من بی سر و پا کجا و عِطر این کلمات نورانی! . . .

من فرشی کجا و این گفتگوی عرشی، من زمینی کجا و این توصیه ی آسمانی! من . . . من فقط شکسته از زخم زبان خلایق بودم و شکایتی دیگر نداشتم. امّا . . . امیر و مولایم فرمود: آمده ام حق تو را باز گردانم. خودداری مکن، بگیر. آنگاه کیسه ای سپید پر از اشرفی به من داد و فرمود: این رویّه ات را ترک مکن جعفر.

مصیّب: منظورشان کدام رویّه است آقا؟

جعفر: این­که در خانه به روی سادات باز باشد. این­که دست هیچ نیازمندی از فرزندان پیامبر خالی باز نگردد.

جابر: این­ها همه خواب بود. حالا بگو اشرفی ها را از کجا آوردی؟ (به کیسه ی اشرفی اشاره می کند)

جعفر: وقتی از خواب برخاستم این کیسه را کنار خود دیدم. همان است که در رؤیا دیده بودم.

جابر: (با عصبانیت) بیش از این دروغ و نیرنگ به هم نیامیز.

مهران: چه می خواهی بگویی جابر؟ آمدی طلبت را بگیری یا جنجال و معرکه راه بیاندازی؟ پولت را بگیر و برو.

جعفر: (به همان حالت بهت زده و ثابت) راست می گوید. تو از جنس این حرف­ها نیستی. پولت را بگیر و برو.

مهران: (در حالیکه مشغول باز کردن درِ کیسه است) مصیّب . . . جابر چقدر طلب دارد؟

(مصیّب دفتر را ورق می زند و صفحه ای را می خواند)

مصیّب: پنجاه و یک اشرفی. (مهران سکه ها را می شمارد و جدا می کند)

جابر: آخر این پول از کجا آمده؟ (با تردید و دو دلی)

مهران: (با کمی تندی) تو چه کار داری؟ خیر و شرّش مال ما! تو پولت را بگیر و زبان گزنده ات را از حرکت باز دار. مصیّب درِ خانه را باز کن. جابر برای رفتن عجله دارد.

(پول­ها را در دامنِ لباسِ جابر می ریزد. جابر با نگاهی تحقیرآمیز و عصبانی به مهران و جعفر می نگرد و صحنه را ترک می کند.)

مهران: جعفر تو را به خدا راست بگو، این کیسه را از کجا آورده ای؟

جعفر: (با نگاهی تند به مهران) گفتم که تو هم باور نمی کنی، امّا همه ی حقیقت همان بودکه شنیدی.

مهران: (دستپاچه و هیجان زده) چرا . . . چرا باور می کنم امّا . . . مصیّب دفتر را بیاور. می خواهم ببینم آن­چه به نام امیر المؤمنین علیه السلام نوشته شده چقدر است؟

(دفتر را می گیرد و مشغول ورق زدن می شود. مصیّب کیسه ی اشرفی را برداشته و مشغول شمردن است.)

مصیّب: دیروز که عرض کردم آقا، هزار اشرفی.

مهران: (در حالی­که از تعجّب خشکش زده) خدای من! در این دفتر هیچ نامی از امیر المؤمنین علیه السلام نیست. هر جا چنین عبارتی نوشته بودید، همه محو و سفید شده. نگاه کن جعفر!

(مصیّب کارش را رها می کند و به طرف دفتر می آید.)

جعفر: آری! و آن سکّه ها با آن­چه به جابر دادی دقیقاً هزار اشرفی است.

(مهران و مصیّب خدا را شکر کرده به سجده می افتند. صدای شعر زیبایی در مورد امیر المؤمنین علیه السلام شنیده می شود و یا یکی از بازیگران که فقط در صحنه اول حضور داشته سرود سرود خوان وارد صحنه می شود و به تدریج بقیّه ی بازیگران به او ملحق می شوند و همگی با هم به شکل گروه سرود ایستاده سرودی در مورد امیر المؤمنین علیه السلام می خوانند.)

دسترسی سریع و آسان به راهکار و محتوا برای مناسبت‌های نیمه شعبان، غدیر، محرم و فاطمیه
برای مطالعه و مشاهده مطالب خدمتگزاران میتوانید به فهرست مطالب در زیر مراجعه نمایید.

فهرست مطالب محرم فهرست مطالب فاطمیه فهرست مطالب نیمه‌شعبان فهرست مطالب غدیر کتابخانه خدمتگزاران
انواع کتیبه غدیر
انواع استیکر پشت شیشه خودرو
اسپند دودکن
انواع جادستمال کاغذی
انواع مگنت یخچالی مذهبی
انواع استکان مذهبی

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا